یکشنبه، شهریور ۲۷

کوتاه‌ترین داستان‌های کافکا


(1)
افسانه‌ای کوچک
موش گفت:"دريغا كه جهان هر روز كوچك‌تر می‌گردد!در آغاز به قدری بزرگ بود كه می‌ترسيدم،هی می‌دويدم و می‌دويدم،و خوشحال بودم كه سرانجام در دور دست ديوا‌رهایی در راست و چپ می‌ديدم،اما اين ديوارهای دراز چنان زود تنگ شده است كه من ديگر در آخرين اتاق هستم،و آنگاه در گوشه تله‌ای هست كه من بايد تويش بيفتم ."گربه گقت:"فقط بايد مسيرت را تغيير دهی"و آن را بلعيد .
(2)
ولش کن
صبح خيلی زود بود،خيابان‌ها پاكيزه و خلوت،من رهسپار ايستگاه بودم.همچنان كه ساعت برج را با ساعت مچی‌‌ام مقايسه می‌كردم پی‌بردم كه بسيار ديرتر از آن است كه انديشيده بودم و می‌بايست بشتابم؛تكانِ ناشی از اين كشف احساسِ ناخاطر جمعی درباره‌ی راه به من داد،هنوز خيلی خوب با شهر آشنا نبودم؛از بخت نيك، پاسبانی دمِ دست بود،پيشش دويدم و نفس بريده ازش راه را پرسيدم.لبخند زد و گفت :" راه را ازم می‌پرسی؟"گفتم:"آره،چون نمی‌توانم خودم پيدايش كنم ."گفت:"ولش كن! ولش كن!"و با تكانی ناگهانی رو گرداند،مانند كسی كه می‌خواهد با خنده‌اش تنها باشد .
(3)
شبانگاه
گم وگور شده در شب.درست همانطور كه كسی گاهی سرش را برای تأمل كردن پايين می‌آورد،بدین سان به كلی گم شدن در شب.در همه‌ی دور رو بر مردم خواب‌اند.بازی كردن است و بس،خودفريبی معصومانه‌ای است كه آنها در خانه‌ها می‌خوابند،در بسترهای امن،زير سقفی امن،دراز كشيده يا گلوله شده روی دشك‌ها،لايِ ملافه‌ها،زير پتوها؛به راستی آنها گرد هم آمده‌اند مانند گذشته و مانند بعد در بيابان،اردويی در برهوت،عده‌ی بی‌شماری انسان‌ها،لشكری،قومی،زير آسمانی سرد،روی زمين سرد؛ فرو افتاده در جايی كه زمانی بر پا ايستاده بودند،پيشانی فشرده به بازو،چهره بر زمين،آرام نفس كشان.و تو می‌پايی،تو يكی از پايند گانی،نفر بعدی را با نورمشعلی كه از هيمه‌ی سوزان كنارت برداشته‌ای و تاب می‌دهي می‌يابی.چرا می‌پايی؟می‌گويند كه بايد بپایی. كسی بايد آنجا باشد .
(4)
حقيقتِ راجع به سانچو پانسا
سانچو پانسا،بی‌آنكه بلافد،در طی سالها موفق شد كه به ياری خوراندنِ داستانهايِ فراوانِ شواليه‌ها و ماجراجويان به خودش غروبگاهان و شامگاهان ،اهريمنش را كه بعدا آن را دُن كيشوت ناميد از خود واگرداند.اين اهريمن بی‌درنگ پس از آن پيِ ديوانه‌ترين دلاوريها را گرفت كه،به سبب نبودنِ هدفی مقدر كه می‌بايست خودِ سانچو پانسا می‌بوده باشد، به كسی آسيب نمی‌رساند. سانچو پانسا،رها شده،فيلسوفانه دُن كيشوت را در جهادهايش دنبال می‌‌كرد،شايد از روی احساس مسئوليت،و تا آخرعمرش تفريحِ بزرگ و آموزنده‌ای برای خود فراهم كرد .
(5)دهكده‌ی بعدی
پدر بزرگم می‌گفت:"زندگی عجيب كوتاه است.همچنان كه حالا به عمر گذشته نگاه می‌كنم به قدری به نظرم كوچك شده می‌آيد كه نمی‌فهمم،مثلا،چطور مردِ جوانی می‌‌تواند تصميم به گيرد كه به دهكده‌ی بعدی اسب براند بی‌‌آنكه بترسد كه ـ حادثه‌های مصيبت آميز به كنارـ حتی طول يك عمر سعادتمندِ عادی برای چنين سفری كم می‌آيد ."
(6)
درختها
ما به راستی به تنه‌های درخت در برف می‌مانيم. آنها به ظاهر تخت دراز كشيده‌اند و كمی فشار كافی است تا بغلتاندشان.نه،نمی‌شود چون آنها سفت به زمين چسبيده‌اند. اما ببينيد،حتي آن نيز جز ظاهر نيست.

(7)
پنجره‌ی رو به خيابان
هركی در انزوا زندگی می‌كند و با اين همه گاه‌گاه می‌خواهد خودش را به جايی بچسباند،هركی برحسب دگرگونيهای روز،آب و هوا،كارو بارش و جز آن ناگهان دلش می‌خواهد بازويی ببيند تا به آن بياويزد،او نمی‌تواند بدون پنجره‌ای رو به خيابان ديري بپايد. و اگر درحالی نيست كه چيزي را آرزو كند و فقط خسته و مانده دمِ هُره‌ی پنجره‌اش می‌‌رود،با چشمانی كه از مردم به آسمان و از آسمان به مردم می‌‌چرخد،بی آنكه بخواهد بيرون را بنگرد و سرش كمی بالا گرفته،حتی در آن گاه اسبهای پايين او را به درون قطارِگاريها و هياهويشان،و از اين قرار سرانجام به درونِ هماهنگيِ انساني پايين می‌‌كشند .
(8)
آرزوی سرخ پوست بودن
اگر سُرخ پوست می‌بوديد،دردم مترصد،و سوار بر اسبی تازان،تكيه داده به باد،لرزان و جُنبان به تاخت بر زمين و جُنبان می‌رفتيد،تا مهميزهايتان را می‌انداختيد، زيرا مهميزی در ميان نبود،عنان را كنار می‌انداختيد،زيرا عنانی در ميان نبود،و بفهمی و نفهمی می‌ديديد كه زمينِ پيش رويتان خلنگزاری از ته تراشيده است. هنگامی كه گردن و سر اسب ديگر رفته بودند .
(9)نگاهی پرت از پنجره
با اين روزهای بهاری كه بزودی از راه می‌رسند چه كنيم؟امروز صبح آسمان خاكستری بود،اما اگر حال دمِ پنجره برويد تعجب می‌كنيد و گونه‌‌تان را به چفتِ پنجره تكيه می‌دهيد .خورشيد ازهم اكنون غروب می‌كند،اما آن پايين می‌‌بينيدش كه چهره‌ی دختركی را روشن می‌‌كند كه قدم می‌‌زند و دورو برش را می‌نگرد،و همان گاه می‌‌بينيدش كه در سايه‌ی مرد پشت سری كه به او می‌رسد فرو می‌رود .و سپس مرد گذشته و چهره‌ی دخترك كاملا روشن است.

جمعه، شهریور ۲۵

می‌روم،باید بروم!


این مطلب را خانم ندا[زبان مادری]لطف کردند و برای صد سال تنهایی نوشتند.همین جا لازم می دونم از این دوست خوب برای مهربانی‌شان تشکر کنم.(شهروند)

1
قصه را که می‌دانی؟قصه‌ی مرغان و کوه قاف،قصه‌ی رفتن و آن هفت وادی صعب،‌قصه‌ی سیمرغ و آینه را؟قصه نیست،حکایت تقدیر است که بر پیشانی‌ام می‌گذرد،‌هزار سال است که تقدیر را تأخیر می‌کنم.اما چه کنم با هدهد ،‌که از عهد سلیمان تا امروز هر بامداد صدای‌ام می‌زند،‌من اما مثل همیشه همان گنجشکک کوچک عذر خواه‌ام که هر روز بهانه‌ای تازه در چنته دارم،بهانه‌های سخیف و
مبتذل:تن‌ام نازک است و بال‌هایم نحیف،‌من از راه سخت و سنگلاخ می‌ترسم.من از گم شدن،‌من از تشنگی،‌من از تاریکی می‌ترسl

2
گفتی قرار است بال‌هایمان را در حوض داغ خورشید بشوریم!گفتی که تازه اول قصه است!گفتی که بعد نوبت معرفت است!گفتی که حیرت،بارِ این درختی‌ست که خود کاشته‌ای!گفتی که فقر..!گفتی که آخرش محو است..عدم است...آی هدهد!بایست،به بال نحیف‌ام بنگر.‌من طاقت‌اش را ندارم.

3
بهار که بیاید،‌دیگر رفته‌ام.بهار شاید بهانه‌ی رفتن است.حق با هدهد بود که می‌گفت:‌رفتن زیباست،‌ماندن شکوهی ندارد،‌آن هم پشت این همه سنگریزه‌ی طلب.گیرم که ماندم و باز بال‌بال زدم در خاک و خاطره،‌در گذشته و گِل،‌گیرم که بال‌هایم را هزار سال دیگر هم بسته نگاه داشتم،‌بال بسته کی لذت اوج را می‌چشد؟!

4
می‌روم،‌باید بروم.پرپر و در خون تپیده،‌آخر شنیده‌ام که می گویند سیمرغ مرغان در خون تپیده دوست‌تر می‌دارد.راستی اگر نیامدم،یعنی ‌آتش گرفته‌ام.شعله‌ کشیده‌ام!سوخته‌ام!یعنی که خاکسترم را هم باد برده است!میروم اما هر جا که رسیدم،‌پری به یادگار برایت خواهم گذاشت،‌می‌دانم،می‌دانم این کمترین شرط دوستی است.بدرود روزهای بی‌‌قراری!راستی قرارمان حوالی قاف،آشیانه‌ی سیمرغ،‌همان جایی که نشان‌اش جز بال و پر سوخته چیزی نیست..

پنجشنبه، شهریور ۲۴

SLOWNESS _ MILAN KUNDERA

رمان آهستگی از میلان کوندرا
این متن را به مناسبت دومین بار خواندن کتاب آهستگی نوشتم تا شاید با آوردن قسمت‌هایی از
کتاب و مختصری درباره‌ی زندگی کوندرا خوانندگان صد سال تنهایی را ترغیب به خواندن آن کنم.آوردن قسمت‌هایی از رمان کوندرا براستی مشکل است.چونکه بسیاری از مطالب درج شده در آن تنها در متن معنا می‌دهد.کوندرا خود می‌گوید:
"‌هیچ یک از اظهارات یافت شده در یک رمان را نباید به معنای خودش گرفت،هر یک از آنها در همسایگی پیچیده و تناقض‌آلود با دیگر رخدادها قرار دارد.تنها خواندنی آهسته،دوباره و چندباره می‌تواند تمامی ارتباط‌های طعنه‌آمیز یک رمان را پدیدار سازد،ارتباطهایی که بدون آنها رمان درک نشده می‌ماند.(وصایای تحریف شده.ص165)
اما با وجود این توانستم چند مطلبی را که شمول عام‌تری داشت و بیرون آوردن آنها از رمان آسیبی بهشان نمی‌رساند را دست‌چین کنم.

مختصری درباره‌ی رمان،میلان کوندرا و آثار ترجمه شده به فارسی

آهستگی یکی دیگر از آثار میلان کوندرا نویسنده‌ی«چکوسلواکى»از اقمار«اتحاد جماهیر شوروی سابق»است.اولین اثری است که به فرانسه نوشته شده،‌در هر حال نخستین تجربه‌ی نگارش او به زبانی جز زبان مادری است و برای کسانی که کوندرا را یک سیاسی‌نویس و آثارش را رمان‌هایی سیاسی تلقی می‌کنند ـ هرچند که کوندرا همیشه اصرار داشته است که او یک رمان‌نویس است،نه یک نویسنده‌ی‌سیاسی یا مخالف ـآهستگی کاری کاملا متفاوت و به اعتراف خود کوندرا یک رمان ـ‌شوخی است.هر چند آنچه که به نام شوخی از کوندرا می‌شناسیم اثری بسیار جدی و از جمله‌ی تلخ‌ترین آثار اوست.
آهستگی در دورانی نوشته شده که از«اتحاد جماهیر شوروی»دیگر نشانی نیست،از «چکوسلواکی»نیز هم.شاید گرایش کوندرا در این اثر به لودگی،‌حاصل بر باد رفتن تمامی آن چیزهایی است که او به آنها عشق می‌ورزید:‌فرهنگ و تاریخ،‌گذشته‌ها،‌امید و بازگشت به سرزمین مادری؛همه‌ی چیز های غیر ممکن.
آهستگی پوزخند او به زندگی‌ست.
چاپ ترجمه‌ی این کتاب به فارسی تا چند سال ممنوع بود.دلیل ممنوعیت آن را غیر اخلاقی بودن بعضی از عبارات کتاب بیان کرده بودند.

میلان کوندرا متولد 1 آوریل 1929 ـ چک

کوندرا در چکسلواکی به‌دنیا آمده اما از سال ۱۹۷۵ در فرانسه زندگی می‌کند و از سال ۱۹۸۱ یک شهروند فرانسوی شده است.میلان کوندرا به‌ همراه دیگر هنرمندان و نویسندگان چکسلواکی،در بهار پراگ ِ ۱۹۶۸،دوره‌ی کوتاه خوش‌بینی اصلاح‌طلبانه که نهایتا توسط نیروهای طرفدار اتحاد شوروی از بین رفت،شرکت داشت.به‌خاطر انتقادی که کوندرا به اتحاد شوروی و تهاجم آن‌ها به کشورش داشت،نام‌اش در لیست سیاه قرار گرفته و مدت کوتاهی پس از تسخیر شدن کشورش،کارهایش ممنوع شده بودند.در طول مدت این ممنوعیت،کوندرا خرج خودش را با نوشتن طالع‌بینی‌های بی‌سروته که تماما از تخیل خودش بودند،درمی‌آورد.این طالع‌بینی‌ها که البته با نام میلان کوندرا چاپ نمی‌شدند، پس از مدتی بسیار محبوب شدند.

آثار ترجمه شده به فارسی
ـ هنر رمان
ـ شوخی ـ ترجمه‌ی فروغ پوریاوری ـ انتشارات روشنگران و مطالعات زنان
ـ عشق‌های خنده‌دار ـ ترجمه‌ی فروغ پوریاوری ـ اانتشارات روشنگران و مطالعات زنان
ـ دون ژوان ـ ترجمه‌ی آیسل برزگر ـ نشر سروینه
ـ زندگی جای دیگری‌ست
ـ مهمانی خداحافظی ـ ترجمه‌ی فروغ پوریاوری ـ انتشارات روشنگران و مطالعات زنان
ـ کلاه کلمنتیس ـ ترجمه‌ی احمد میرعلائی ـ نشر باغ نو
ـ کتاب خنده و فراموشی ـ ترجمه‌ی فروغ پوریاوری ـ انتشارات روشنگران و مطالعات زنان
ـ بار هستی ـ ترجمه‌ی پرویز همایون پور ـ نشر گفتار
ـ ژاک و اربابش ـ ترجمه‌ی فروغ پوریاوری ـ انتشارات روشنگران و مطالعات زنان
ـ جاودانگی ـ ترجمه‌ی حشمت‌الله کامرانی ـ نشر تنویر
ـ آهستگی
ـ وصایای تحریف شده
ـ هویت ـ ترجمه‌ی دکتر پرویز همایون‌پور ـ نشر قطره
ـ جهالت ـ ترجمه‌ی آرش حجازی ـ نشر کاروان


گزیده‌هایی از رمان آهستگی میلان کوندرا

* سرعت،‌تجسم لذتی است که انقلاب تکنولوژی به انسان عطا کرده است (ص14)
* میان آهستگی و حافظه رابطه‌ای وجود دارد؛رابطه‌ای پنهانی که میان سرعت و فراموشی نیز برقرار است.به این موقعیت کاملا پیش پا افتاده توجه کنید:‌مردی در خیابان قدم می‌زند،‌در لحظه‌ای خاص می‌کوشد چیزی را به یاد آورد،‌اما یادآوری و حافظه از او می‌گریزد.ناخوآگاه سرعتش را کم می‌کند و قدم‌هایش آهسته‌تر می‌شوند.در همین فاصله شخصی که قصد فراموش کردن اتفاق ناگواری را دارد،ناخواسته به سرعت گام‌هایش می‌افزاید و تندتر قدم برمی‌دارد،‌گویی در تلاش است تا خود را از آنچه که هنوز در این لحظه بسیار به وی نزدیک است،‌دور سازد.این تجربه در ریاضیات وجودی در قالب دو معادله‌ی ابتدایی شکل می‌گیرد:‌میزان آهستگی در تناسب مستقیم است با شدت حافظه،‌میزان سرعت در تناسب است با شدت فراموشی.(صص46-47)
* جزء انسان‌های خاص و برگزیده بودن،‌باوری مذهبی است.بدین معنا که شخص،‌نه بر اساس شایستگی و لیاقت بلکه بر مبنای قضاوتی ماورای طبیعی و مشیت آزاد و حتی بولهوسانه‌ی الهی،برای انجام وظیفه‌ای فوق العاده و استثنایی انتخاب شده است.. یکایک ما از حقارت و پستی زندگی فوق العاده مبتذل و پیش پا افتاده‌ی خود رنج می‌بریم (یک نفر بیشتر،یک نفر کمتر)و آرزو می‌کنیم تا بتوانیم از این رنج و ابتذال گریخته و به درجه‌ی رفیع‌تری صعود کنیم.همه‌ی ما دچار این توهم هستیم(‌یکی کمتر و یکی بیشتر) که مستحق آن درجه‌ی رفیع‌تر می‌باشیم و می‌پنداریم که این مقام برایمان مقدر شده است و ما از پیش برای دستیابی به آن انتخاب شده‌ایم.برای مثال،‌احساس برگزیده بودن در تمام روابط عاشقانه مشهود است.عشق بنا به تعاریف،‌موهبتی غیر استحقاقی است،دوست داشته شدن بدون برخورداری از شایستگی و لیاقت آن،‌همانا گواه عشق واقعی است.اگر زنی به من بگوید:‌تو را دوست دارم چرا که با هوش هستی،‌آراسته و نجیب هستی،‌دوستت دارم چون برایم هدیه می‌خری و دنبال زنان دیگر راه نمی‌افتی و البته به این خاطر که ظرف‌ها را می‌شویی،خب من مایوس خواهم شد.چنین عشقی بیشتر تجارتی خودمحورانه به نظر می‌رسد.چقدر خوشایندتر است بشنویم:‌من دیوانه‌وار عاشقت هستم با وجود اینکه نه باهوشی و نه نجیب و آراسته،‌دوستت دارم با وجود اینکه درغگو،‌خودپرست و حرامزاده ای. (صص55-56)
* برای یک مرد هیچ تسکینی آرامش‌بخش‌تر از اندوه زنی نیست که به خاطر او غصه می‌خورد (ص88)
* هنگامی که همه چیز به سرعت اتفاق می‌افتد،هیچ کس نمی‌تواند از هیچ چیز _ مطلقا هیچ چیز _ مطمئن باشد؛حتی از خودش. (ص131)
دغدغه‌ی عصر ما میل به فراموشی است و برای ارضای همین میل است که در چنگال عفریت سرعت گرفتار آمده است،سرعت را انتخاب کرده است تا نشان دهد که دیگر نمی‌خواهد به یاد آورده شود،نشان دهد که از دست خودش خسته است،از خود ملول است و می‌خواهد شعله‌ی کوچک و لرزان حافظه را خاموش کند.(ص131)

متن کامل رمان آهستگی و توضیحات مفصل‌تری درباره‌ی آن رااینجا ببینید

سه‌شنبه، شهریور ۲۲

مختصری در"اسطوره در نقد ادبی"

نقد اسطوره‌ای ادبیات وهنر با اعماق سرشت بشری سرو کار می‌یابد؛‌منتقد پیرو نقد اسطوره‌ای
درجستجوی عناصر مرموزی است که بعضی از آثار ادبی متاثر از آنها هستند،که این خود با توانی تقریبا خارق العاده روشنگر واکنش‌های عام و برجسته‌ی بشر است.
ماهیت جمعی و مشترک اسطوره جهانشمول است.جوزف کمپل در نقاب‌های خداوند:‌اساطیر بدوی،‌از پدیده‌ای عجیب در رفتار حیوانات سخن می‌گوید.جوجه‌های تازه از تخم درآمده،‌که هنوز تکه‌های پوست تخم به دم‌شان چسبیده است ‌وقتی قوشی بالای سرشان پرواز می‌کند به سرعت جایی پنهان می‌شوند اما به پرنده‌های دیگر اعتنایی نمی‌کنند.او همین کار را بوسیله‌ی قوش‌های پلاستیکی که به سیمی آویزان بودند را تگرار کرد .واکنش جوجه‌ها باز پنهانشدن بود.کمپل می‌پرسد "این حمله‌ی عصبی ناگهانی بر اثر مشاهده‌ی تصویری که هیچ همتایی در جهان جوجه ندارد از کجاست؟"

اسطوره شناسی و روان شناسی
روان شناسی تجربی و حسی است و با زیست شناسی در ارتباط است اما اسطوره شناسی عقلانی و فلسفی است و با مذهب و انسان شناسی و تاریخ فرهنگ اقوام Ethmogeny(مباحث مبادی نژادها)‌و Ethnology قرابت دارد.
روانکاوی در تلاش است چیزی را درباره‌ی شخصیت فرد آشکار کند در حالی که بررسی اساطیر ذهن و مختصات یک ملت را فاش می‌کند.و درست همان طور که رؤیاها بازتابی از امیال و اضطراب‌های ناهشیار فردند،‌اساطیر هم فرافکنی‌های نمادین امیدها،‌ارزش‌ها ،‌ترس‌ها و آرزوهای یک ملت‌اند. رؤیا،‌اسطوره‌ی فردی شده است و اسطوره حاصل همگانی شدن رویاهای فردی است.
برحسب تعاریف و اشتباهات رایج،‌اساطیر تنها تخیلات،‌اوهام و عقاید بدوی شناخته می‌شوند که بر پایه‌ای غیر منطقی بنا گشته‌اند در حالی که،‌اساطیر مجموعه‌ای از قصه‌ها و برداشت‌هاست که جهان بینی انسان پیش از آلودگی به مسائل موضوعه را نسبت به پیرامون خود باز می‌تاباند.
اسطوره بیان مفهوم عمیق پیوستگی است،‌پیوستگی نه تنها بر اساس زمینه‌های ذهنی،‌بلکه پیوستگی احساس و عمل وتمامیت زندگی است.
اسطوره تصویری مُثلی است که با پیوند زدن گذشته به حال و رسیدن به آینده از آن طریق زندگی و زایایی می‌یابد.
مارک شورر در کتاب خود می نویسد "‌اسطوره بنیادی است،‌عرصه‌ی نمایشی عمیق ترین حیات غریزی ماست،عرصه‌ی آگاهی بدوی انسان است در جهان،‌که می‌تواند به هیئت‌های بسیار درآید،و همه‌ی عقاید و نگرش‌های خاص به آن بستگی دارند."
اساطیر ماهیتا جمعی و گروهی‌اند.یک قبیله یا ملت را در فعالیت‌های روانی و معنوی مشترک‌شان با هم گره می‌زنند.اسطوره در کل جوامع بشری عاملی است پویا،‌از زمان فراتر می‌رود،‌گذشته(باورهای سنتی)‌را با حال(ارزش‌های جاری)‌پیوند می‌زند و رو به آینده دارد(آمال معنوی و فرهنگی).
واکنش‌های جهانشمول Universal Reactions واکنش‌هایی هستند که به گونه‌ی یکسان در میان تمامی اقوام بشر رخ می‌نمایانند.
کلان الگو Arch Type صورت مثالی یا صورت ازلی،‌مضامین،‌تصاویر یا الگوهایی هستند که مفاهیم یکسانی برای سطح وسیعی از بشریت و فرهنگ‌ها دارند،و نباید مُثل Idea مطرح شده توسط افلاطون را با آن اشتباه گرفت.

نمونه‌هایی از کهن الگوها
با اینکه هر فرد با شرایط،‌تجارب و فرهنگ خاصی که میان آنها قرار می‌گیرد جهان بینی خاصی پیدا می‌کند،‌"‌اسطوره"‌Myth در معنای عام خود همگانی است.ویل رایت می‌نویسد:
نمادها اگر نه برای کل،‌بخش اعظم نوع بشر معنایی مشترک یا بسیار مشابه دارند.واقعیت قابل اثبات آن است که نمادهای معینی چون پدر آسمان و مادر زمین،‌نور،‌خون،‌بالا– پایین،‌محور چرخ،‌وغیره بارها و بارها در فرهنگ‌هایی تکرار شده است که فاصله‌شان از لحاظ زمانی و مکانی چندان زیاد بوده که احتمال تاثیر متقابل آنها در طول تاریخ و رابطه‌ی علی بین آنها اصلا وجود ندارد.
آب:‌راز خلقت – دریا:‌مادر حیات – رنگها(سرخ:‌خون،‌قربانی،‌شهوت شدید – سبز: ‌رشد ـ آبی:‌احساس مثبت و مذهبی) دایره:‌کلیت،‌وحدت ـ افعی:‌نماد انرژی و نیروی ناب،شر و فساد ـ اعداد(سه:‌نور،‌آگاهی روحانی ـ چهار:‌چرخه‌ی زندگی ـ هفت:‌قویترین همه‌ی اعداد نمادین)‌ـ ‌زن کهن الگویی:‌مادر کبیر، اسرار زندگی،مرگ،‌تغییرـ ‌پیر خردمند:‌منجی،‌رهایی بخش،‌مراد ـ ‌باغ:‌بهشت،‌معصومیت ـ‌ درخت:‌حیات کیهان،‌فنا ناپذیری ـ بیابان:‌برهوت معنوی،‌مرگ،‌نومیدی .

نقد اسطوره‌ای در عمل
تکیه روی دورا ن پیشا تاریخ و شرح حال خدایان(‌برخلاف منتقد سنتی که بر تاریخ تکیه دارد)‌،تحلیل جریان درونی‌ای که پویایی و جاذبه جاودانه فراهم می‌آورد(‌برخلاف منتقد صورتگرا)‌و نیروهای پویا و ذاتی برخاسته از اعماق روان جمعی بشریت (‌برخلاف تحلیل روان کاوی جنسی مطروحه توسط فروید)‌را می‌نمایاند .
در سده‌ی حاضر سه شاخه از علوم انسانی ـ انسان شناسی،‌روان شناسی و تاریخ فرهنگ ملل ـ ‌به خدمت نقد ادبی درآمده‌اند:‌
انسان شناسی و کاربرد‌های آن:‌"فریزر"‌کوشید شباهت اساسی خواسته‌های اصلی بشر در تمامی زمان‌ها و مکان‌ها را نشان دهد .
روان شناسی "‌یونگ"‌و نگرش‌های اسطوره‌ای آن:‌از نظر یونگ لیبیدو ماهیتی صرفا جنسی ندارد.
نظریه ی حافظه‌ی نژادی Racial Memory و صور مثالی یونگ،‌با گسترش نظریه‌ی فروید "‌ناخوآگاه "‌جمعی ازلی به صورت عامل مشترک و موروثی و روانی تمامی اعضای خانواده‌ی بشری درآمده است.
از نظر یونگ عوامل ساختاری"‌اسطوره سازی"‌همواره در روان ناخودآگاه حاضر است.ما تنها هنگامی که خود را با این نمادها هماهنگ می‌سازیم و می‌توانیم به کمال برسیم.خرد،‌رجعتی به سوی این غرایز است.وی معتقد است صورمثالی در واقع "گونه‌هایی موروثی هستند".

چند صورت مثالی ویژه
"سایه"Shadom :‌زوایای تاریک‌تر و منفی شخصیت.
"پرسونا"Persona :‌نقاب شخصیت.صورتکی که شخص توسط آن با محیط ارتباط برقرار می‌کند.
"آنیما(مادینه روان)"‌:‌شاید پیچیده‌ترین کهن الگوی یونگ باشد. مادینه روان "تصویر روح" است،‌روح نیروی زندگی یا انرژی حیانی انسان یونگ خود می‌گوید:‌مادینه روان چیز زنده در انسان است،‌که هم خود زنده است و هم مایه‌ی زندگی است ... اگر جهش‌ها و تلالوهای روح نبود،‌انسان در بزرگترین شهوت خود یعنی بطالت می‌گندید.
از نظر یونگ فردیت‌یابی نوعی"رشد روانی"است که با کشف جنبه‌هایی از وجود فرد،‌وی را از دیگران متمایز می‌سازد(کشف تنهایی)‌این خود شناسی نیازمند شهامت،‌شجاعت و صداقتی چشمگیر است.
"سایه"‌،‌"پرسونا" و"آنیما"اجزای ساختاری موروثی روان بشر هستند.
اهمیت کاربرد و معرفی "کهن الگوها"‌از لحاظ اجتماعی و سیاسی بیش از حد است چه تاریخ گواه است که ملت سازی Nation Building اصیل بر اساس فرهنگ‌سازی بوده و کلان الگوها بی‌تردید از سنگ پایه‌های بنیادین فرهنگ‌های ملی بشمار می‌روند.در این زمینه نظریات"ادگارمورن" حائز اهمیت والایی است.برای آشنایی با نظریات وی می‌توان به مقاله‌ی"حیات و ممات ایدئولوژی‌ها"‌درمجله کیان سال هفتم،‌شماره‌ی 37،‌خرداد و تیر 1376 ،‌ترجمه‌ی صدیقه رحیمی مراجعه کرد.

محدودیت‌های نقد اسطوره‌ای:
با اینکه هیچکدام از رویکردهای نقد ادبی به اندازه‌ی نقد اسطوره‌ای نمی‌تواند ژرفا و گستردگی داشته باشد(چنانکه حتی فراتر از قلمرو زیبایی شناسی تاریخ می‌رود)،‌یگانه بدیل نیست! چون ادبیات در شهر فرنگی از صور مثالی و مناسک خلاصه نمی‌شود،‌چه ادبیات و شاخه‌های گوناگون آن،‌به ویژه شعر،‌هنر است و هنر خمیر مایه‌ی خلاقیت.خلاقیت هرگز فقط در صور مثالی و مناسک فرهنگ‌های گوناگون خلاصه نمی‌شود.همین محدودت غایی نقد اسطوره‌ای را می‌نمایاند.

(با اقتباس از ویلفرد گرین و همکارانش)

جمعه، شهریور ۱۸

مصاحبه‌ای با خودم درباره‌ی فیلم"بید مجنون"به کارگردانی مجید مجیدی



امشب آخرین فیلم مجید مجیدی "بید مجنون" را دیدم .اگر ازم همچین سوالاتی را می‌پرسیدند،‌منم همچین جواب‌هایی را می‌دادم.
لطف کنید در ابتدا مختصری راجع به فیلم بگید؟
عنوان این فیلم در ابتدا "بازگشت" بود که به "بید مجنون" تغییر نام داد.فیلمبرداری این فیلم با مدیریت"محمود کلاری" در تهران،لواسانات و بخشی از آن در کشور فرانسه،شهر پاریس انجا م پذیرفته است .همچنین تدوین "بید مجنون" در استودیو روشنا و توسط حسن حسندوست انجام گرفته است.صدا برداری این فیلم توسط یدالله نجفی و صداگذاری و میکس آن توسط محمدرضا دلپاک انجام شد.بازیگرانی همچون پرویز پرستویی،رویا تیموریان،صغری عبیسی،محمود بهزازنیا و ملیکا اصلانی دراین فیلم نقش آفرینی می‌کنند. "بید مجنون"محصول سازمان سینمایی سوره است.بيد مجنون،پرطرفدارترين فيلم جشنواره بيست و سوم فجر، در ۹ رشته نامزد دريافت سيمرغ شد و در نهايت چهار سيمرغ بلورين را به خود اختصاص داد.اين فيلم سيمرغ بلورين بهترين صدابرداری (يدالله نجفی)، سيمرغ بلورين بهترين بازيگر نقش اول مرد (پرويز پرستويی) سيمرغ بلورين بهترين کارگردانی (مجيد مجيدی) و نيز سيمرغ بلورين بهترين فيلم از نگاه تماشاگران را دريافت کرد.
می‌توانید فیلم را در چند سطر خلاصه کنید؟
يوسف نابينا که به نظر می‌رسد دچار بيماری مهلکی است،برای معالجه چشمانش،با پشتيبانی دايی ثروتمندش،راهی فرانسه می‌شود.در آنجا پزشکان، بيماری‌اش را خوش خيم و بی‌اهميت تشخيص می‌دهند،درعين حال در می‌يابند که انگار راهی به بينايی يوسف وجود دارد.پس،چشمانش جراحی و بينا می‌شوند.از اينجا فيلم رنگ ديگری می‌گيرد.يوسف،بی قرار و تشنه ديدن، تصاوير پاک و ناپاک را با هم می‌بلعد.مجنون می‌شود و به سوی گناه می‌رود.بينايی اکنون رابطی شده که او آلودگی‌‌ها و زشتی‌ها را ببيند. پس عطش ديوانه‌وار ديدن او را به سوی گناه می‌کشاند؛ تا آن که بار ديگر بيناييش را از دست می‌دهد.در دنيای تاريکی او بار ديگر به درگاه خدا استغاثه و توبه می‌کند.مورچه‌ای که گويی قاصد بارگاه ملکوت است، آرامش را برای يوسف باز می‌آورد.
فیلم بید مجنون رو چطور دیدید؟
یه بد خوب یا بهتره بگم یه خوب بد.
آیا به نظرتون مجیدی در این کارش نسبت به کارهای قبلیش چیز تازه‌ای ارائه داده بود؟
مجیدی نه اینکه نخواهد کار جدیدی ارائه بدهد بلکه واقعا نمی تواند این کار را بکند.مجیدی توی یه قالب مشخص ریخته شده است. بید مجنون هم باز در همان مایه‌های رنگ خدا(شروع مشابه هر دو فیلم)و باران بود با این تفاوت که جنبه‌ی اجتماعی بید مجنون ضعیف‌تر بود انگار مجیدی هرچه به جلو می‌رود فیلم‌هایش را برای نسل‌های گذشته‌تر می‌سازد.می‌ترسم فیلم بعدی مجیدی راجع به ماجرای عاشق شدن مولانا به شمس باشد.
چه چیز فیلم شما را به دیدن اون ترغیب کرد و چه چیزی شما را روی صندلی سینما نگه داشت؟
درتبلیغ فیلم صحنه‌ای بود که پرستویی با اخم‌هایی درهم وجدی در شلوغی خیابان رو به دوربین حرکت می‌کرد و به هرکسی که از روبه رو می‌آمد تنه می‌زد،این صحنه از فیلم به علاوه‌ی اینکه کارگردان فیلم مجید مجیدی بود منو به دیدن فیلم ترغیب کرد.اما دو علت داشت که من وسطای فیلم پا نشدم بیام بیرون.یکی تصاویر بسیار زیبایی بود که تماشاچی را مجذوب فیلم می‌کرد ‌و دیگر اینکه پولی بود که برای تهیه بلیط هزینه کرده بودم .
شما خودتون رو مخاطب این فیلم می‌دونید؟
اصلا. به هیچ وجه.البته قصدم این نیست که بگویم فیلم خوب بود یا بد.ما می‌توانیم راجع به بازی بازیگران یا دکور و چیزهای دیگر فنی قائل به خوب و بد باشیم اما راجع به محتوای فیلم نه من بلکه هیچ کس دیگه‌ای این اجازه را ندارد که بگوید محتوای این فیلم خوب یا بد بود.هر کسی محتوای فیلم را از دیدگاه خودش می‌بیند،‌با ایدئولوژی خاص خودش.اندیشه و زیربنای فکری من در راستای محتوا ی این فیلم نبود. این است که اصلا از فیلم لذت نبردم و اگه دو دلیل بالا نبود حتما وسطای فیلم پا می‌شدم می‌اومدم بیرون.
می‌شود منظورتان را روشن‌تر بگید و اینکه پس چه کسایی می‌توانستند مخاطب فیلم باشند؟
ببینید،چرا من از فیلم طعم گیلاس لذت می‌برم؟! به خاطر اینکه با روش و طرز فکر من تطابق دارد.بعد دیدن فیلم کیارستمی برای چند دقیقه هم که شده از روی صندلی‌ام پا نمی شوم که از سالن بروم بیرون. با خودم می‌گویم چه چیزی را می‌خواست بگوید؟!.فیلمی مثل طعم گیلاس شما را وادار می‌کند که پرده‌ها را کنار بزنید و به کنه فیلم برید و هر پرده را که کنار می‌زنید شناختی را به دست می‌آورید که هم مشوق‌تان برای کنار زدن پرده‌ی دیگر و هم زمینه ی اون می‌شود.دقیقا یک هرمنوتیک.ولی با دیدن فیلم بید مجنون شما احتیاج به فکر کردن ندارید بلکه بیشتر برایتان چیز‌هایی از زندگی‌تان تداعی می شود،به یاد سعدی می‌افتید که می‌گوید:شکر نعمت نعمتت افزون کند / کفر نعمت از کفت بیرون کند،‌و یا اینکه چند قطره‌ای اشک بریزید.خب،‌به خاطر این گفتم خوب و بد وجود ندارد چون همین عکس‌العمل که برای من مضحک است برای دیگری اوج لذت بردن از فیلم است.همه چیز برمی‌گردد به خود تماشاچی.به نظر من مخاطب‌های این فیلم در درجه‌ی اول افراد مذهبی هستند.کسانی که ترس از عقوبت الهی همیشه با آنهاست.و بعد آدمای احساسی که به محض بیرون رفتن از سالن سینما همه چیزرو فراموش می‌کنند.در کل آدمهایی از این تیپ.
چه صحنه‌هایی از فیلم براتون جالب بود؟
چند صحنه از فیلم تو ذهنم عکس شد. یکی‌ش همان صحنه‌ای بود که در بالا توضیح داد.از دیگر صحنه‌های خوب فیلم سکانسی بود که در آن مجیدی با استادی و مهارت خاصی هیجان و استرس پرستویی را قبل از باز کردن باندهای چشم‌اش نمایش داده بود.هر تماشاچی که این فیلم را می‌بیند قطعا نمی‌تواند صحنه‌ای را که در فرودگاه گرفته شده را فراموش کند.بعد از 38 سال نابینایی پرستویی در جمع زیادی از آشنایانی قرار می‌گیرد که هیچ کدام برایش آشنا نیستند.وقتی چشم‌اش به دنبال زنش می‌گردد،‌معمولا بر روی زنان زیبا و خوش سیما مکث و زوم می‌کند.اما بهترین صحنه‌ی فیلم نمایی بود که پرستویی در هنگامی که نابینای‌اش برای بار دوم برمی‌گردد و دچار پریشانی و آشفتگی خاصی شده از جلوی مغازه‌ای ساعت فروشی رد می‌شود که صدها ساعت شماته‌دار که هر کدام وقتی را نشان می‌دادند و آونگ‌هایشان هر کدام به ریتمی بود عبور می‌کند. این صحنه از فیلم،آشفتگی درونی پرستویی را به خوبی به تماشاچی منتقل می‌کند.
و بدترین صحنه‌ی فیلم؟
آخر فیلم.مزخرف بود.مزخرف(البته به نظر من!!)
شما چه فیلم‌هایی رو می‌پسندید؟
من جامعه‌شناسی خوندم و طبعا از این دید به سینما نگاه می‌کنم.من فیلم‌های را می‌پسندم که رئالیستی باشد.روی ابرها راه نرود بلکه ریشه در زندگی ما،‌مشکلات ما،‌شادی‌ها و غصه‌های ما داشته باشد.من فیلمی را می‌پسندم که من را وادرا به تفکر کند نه فقط یک روایت ساده از یک ماجرای ساده باشد.
در کل فیلم بید مجنون رو چطور دیدید؟
یه بد خوب یا بهتره بگم یه خوب بد .
ممنون از وقتی که در اختیار خودتون گذاشتید!
خواهش می‌کنم من وقتم متعلق به خودمه!!
تا بعد

چهارشنبه، شهریور ۱۶

حقیقت واقعیت ندارد

به استحضار تمامی پیامبران،‌فلاسفه و متکلمان می‌رسانم که بی‌خودی آب در هاون نکوبند چون حقیقتی وجود ندارد.برای گفتن این مطلب جسارت لازم بود که من دارم جسارتی که پهلو به پررویی می‌زند.
دستاوردهای مردم شناسان و روان شناسان امروز دیگر به خوبی نشان داده که حقیقت تا چه حد نسبی‌ست.از قضیه دست فرو کردن در آب سرد و گرم گرفته و تشخیص درازی و کوتاهی یک پاره خط در روان شناسی تا نسبی بودن حقایق در فرهنگ‌ها و سنت‌های ملل مختلف در مردم شناسی.حقیقت واقعیت ندارد.همه چیز در شرایط معنا می‌دهد.زنای با محارم در فرهنگ ما مجاز نیست و چیز چندش آوری محسوب می‌شود در حالی که می‌بینیم در روی همین کره‌ی زمین بیخ گوش ما آن را مثل انجام فرایض دینی واجب می‌دانند.حتی برداشت ما از امور فیزیکی یکسان نیست.دیروز با دوستم بر سر اینکه نورافکن فلان پارک سبز است یا سفید نزدیک بود توی سر همدیگه بزنیم،وقتی رفتیم نزدیک و دیدیم باز من سبز می‌دیدم و دوستم سفید.از موضوعات کلان فلسفی گرفته تا مسائل پیش پا افتاده‌ی روزمره،‌حقیقت خود را به صورت نسبی به ما نشان می‌دهد.حضرت مطلق دیر زمانی‌ست که کاسه کوزه‌اش را براریکه‌ی حقیقت برچیده و حالا آقایان تکثر هستند که در موضع واقعیت حرفی برای گفتن دارند.

شنبه، شهریور ۱۲

اگر كوسه‌ماهی‌ها،انسان بودند


داستانی کوتاه از برتولت برشت
دختر كوچولوی مهمان‌دار كافه از آقای كوینر پرسید :"اگر كوسه ماهی‌ها انسان بودند،آن وقت نسبت به ماهی‌های كوچولو مهربان‌تر نبودند؟"
او درپاسخ گفت:یقیناً،اگر كوسه‌ماهی‌ها انسان بودند برای ماهی‌های كوچك دستور ساخت انبارهای بزرگ مواد غذایی را می‌دادند. اتاقك‌هایی مستحكم، پُرازانواع واقسام خوراكی، ازگیاهی گرفته تا حیوانی. ترتیبی می‌دادند تا آب اتاقك‌ها همیشه تازه باشد و می‌كوشیدند تا تدابیر بهداشتی كاملاً رعایت گردد. به طورمثال اگر باله‌ی یكی ازماهی‌های كوچك جراحتی برمی‌داشت، بلافاصله زخم‌اش پانسمان می‌گردید، تا مرگش پیش از زمانی نباشد كه كوسه‌ها می‌خواهند. برا ی جلوگیری از افسردگی ماهی‌های كوچولو، هراز گاهی نیز جشن‌هایی بر پا می‌كردند.چرا كه ماهی‌های كوچولوی شاد خوشمزه‌تراز ماهی‌های افسرده هستند. طبیعی است كه دراین اتاقك‌های بزرگ مدرسه‌هایی نیز وجود دارد. دراین مدرسه‌ها چگونگی شنا كردن در حلقوم كوسه ها، به ماهی‌های كوچولو آموزش داده می‌شد. به طورمثال آنها به جغرافی نیاز داشتند، تا بتوانند كوسه ماهی‌های بزرگ و تنبل را پیدا كنند كه گوشه‌یی افتاده‌اند. پس‌ ازآموختن این نكته، موضوع اصلی تعلیمات اخلاقی ماهی‌های كوچك بود.آنها باید می‌آموختند كه مهم‌ترین و زیبا‌ترین لحظه برای یك ماهی كوچك لحظه‌ی قربانی شدن است. همه‌ی ماهی‌های كوچك باید به كوسه ماهی‌ها ایمان واعتقاد راسخ داشته باشند. بخصوص هنگامی‌كه وعده می‌دهند،آینده‌ای زیبا و درخشان برایشان مهیا می‌كنند .
به ماهی‌های كوچولو تعلیم داده می‌شد كه چنین آینده‌ای فقط با اطاعت و فرمان برداری تضمین می‌شود واز هرگرایش پستی، چه به صورت ماتریالیستی چه ماركسیستی و حتی تمایلات خود خواهانه پرهیز كنند و هرگاه یكی ازآنها چنین افكاری را از خود بروز داد، بلافاصله به كوسه‌ها خبر داده شود.اگر كوسه ماهی‌ها انسان بودند، طبیعی بود كه جنگ راه می‌انداختند تا اتاقك‌ها و ماهی‌های كوچولوی كوسه ماهیهای دیگر را به تصرف خود درآورند. دراین جنگها ماهی‌های كوچولو برایشان می‌جنگیدند و می‌آموختند كه بین آنها وماهی‌های كوچولوی دیگر كوسه‌ها تفاوت فاحشی وجود دارد. ماهی‌های كوچولو می‌خواستند به آنها خبردهند كه هرچند به ظاهرلالند، اما به زبانهای مختلف سكوت می‌كنند و به‌همین دلیل امكان ندارد زبان همدیگر را بفهمند. هرماهی كوچولویی كه در جنگ شماری از ماهی‌های كوچولوی دشمن را كه به زبان دیگری ساكت بودند، می كشت نشان كوچكی از جنس خزه‌ی دریایی به سینه‌اش سنجاق می كردند و به او لقب قهرمان می‌دادند.
اگر كوسه‌ها انسان بودند، طبیعی بود كه دربین‌شان هنر نیز وجود داشت. تصاویر زیبایی می‌آفریدند كه در آنها،دندانهای كوسه‌ها دررنگ‌های بسیار زیبا و حلقوم‌هایشان به‌عنوان باغهایی رویایی توصیف می‌گردید كه درآنجا می‌شد حسابی خوش گذراند. نمایش‌های ته دریا نشان می‌دادند كه چگونه ماهی‌های كوچولوی شجاع، شادمانه درحلقوم كوسه ‌ماهی‌ها شنا می‌كنند و موسیقی آنقدرزیبا بود كه سیلی ازماهی‌های كوچولو با طنین آن، جلوی گروه‌های پیشاهنگ، غرق در رویا و خیالات خوش، به حلقوم كوسه‌ها روانه می‌شدند.
اگر كوسه ماهی‌ها انسان بودند، مذهب نیز نزد آنها وجود داشت. آنان یاد می‌گرفتند كه زندگی واقعی ماهی‌های كوچك، تازه درشكم كوسه‌ها آغاز می‌شود. ضمناً وقتی كوسه ماهی‌ها انسان شوند، موضوع یكسان بودن همه‌ی ماهی‌های كوچك، به مانند آنچه كه امروز است نیز پایان می‌یابد. بعضی ازآنها به مقام‌هایی می‌رسند و بالاتراز سایرین قرار می‌گیرند.آنهایی كه كمی بزرگ‌ترند حتی اجازه می‌یابند، كوچك‌ترها را تكه پاره كنند. این موضوع فقط خوشایند كوسه ماهی‌هاست، چون خود آنها بعداً اغلب لقمه‌های بزرگ‌تری برای خوردن دریافت می كنند. ماهی‌های بزرگ‌تر كه مقامی دارند برای برقرار كردن نظم در بین ماهی‌های كوچولو می‌كوشند وآموزگار، پلیس ، مهندس در ساختن اتاقك یا چیزهای دیگر می‌شوند. و خلاصه اینكه اصلاً فقط هنگامی در زیردریا فرهنگ به وجود می آید كه كوسه ماهی‌ها انسان باشند .