پنجشنبه، دی ۸

برخی از اسطوره‌های رومی و یونانی












سیرن‌ها Sirens : در اساطیر یونانی، ‌سیرن‌ها سه پری دریایی‌اند که معمولا با سر زن و بدن پرنده مجسم می‌شوند. آنها در جزیره‌ای که صخره‌ای خطرناک آن را احاطه کرده بود زندگی می‌کردند، ‌و با آواز دلفریب خود کشتی‌بانان را به جانب جزیره می‌کشیدند،‌ کشتی ها به صخره برخورد می‌کردند و غرق می‌شدند.
مدوز Meduse :‌ در اساطیر یونان، زنی که در آغاز روی و موی بس زیبایی داشت، ‌اما بر اثر اهانتی که به مینرو – الهه‌ی خرد – روا داشت، ‌گیسوان او مبدل به مارهایی چند شد و چشمانش خاصیتی یافت که به هر کس نگاه می‌کرد تبدیل به سنگ می‌شد. پهلوانی پرسه نام، مدوز را کشت و سر بریده‌اش را در جنگ‌ها با خود می‌برد و به دشمنانش نشان می‌داد و آنها را به سنگ تبدیل می‌کرد.
پوسیدون Poeidon : در اساطیر یونان، پوسیدون ایزد آبها، ‌زمین لرزه‌ها و اسب‌ها بود و همچنین برادر زئوس است.
فائتون Phaeton: ‌فرزند خدای آفتاب. او یک روز اجازه گرفت که گردونه‌ی خورشید را براند ولی از بی‌تجربگی‌اش نزدیک بود که سراسر گیتی را یه آتش بکشاند. ژوپیتر بر او خشم گرفت و او را با صاعقه کشت.
نیوبه Niobe : ‌زن آمفیون،‌پادشاه تب که هفت پسر و هفت دختر داشت. چون لاتن Laton ،‌مادر آپولون و دیان، را ‌از اینکه دو فرزند دارد ریشخند کرد، ‌این دو همه‌ی فرزندان نیوبه را به تیر کشتند و نیوبه از فرط اندوه به صخره‌ای مبدل گشت.
لدا Leda : ‌زن تندرا Tyndera ، ‌شاه افسانه‌ای اسپارت، ‌که ژوپیتر خدای خدایان به صورت قویی درآمد با او درآمیخت.
ژونن Junon : ‌زن ژوپیتر و الهه‌ی زناشویی. او را مغرور، غیور و کینه‌توز توصیف کرده‌اند.
ژانوس janus:‌ شاه افسانه‌ای لاسیوم که ساتورن، ‌خدای کشاورزی، ‌موهبت علم به گذشته و آینده بدو داد. در روم باستان پرستشگاهی به ژانوس منسوب بود که درهایش به هنگام صلح بسته و به هنگام جنگ باز می‌شد .
باکانت Bacchante:‌ کاهنه‌ی پرستشگاه باکوس، ‌خدای شراب. باکانت‌ها در جشن باکوس رقص‌کنان می‌دویدند و فریادهای ناموزون برمی‌آوردند.
اوریدیس Eurydice :‌ زن اورفه Orpfee ،‌که در همان روز عروسی به نیش مار جان سپرد، ‌و اورفه که نوازنده‌ی شگرفی بود به زیر زمین در قلمرو مردگان رفت و با نواهای دل‌انگیز خود خدایان آن جهانی را بر سر لطف آورد و آنان زنش را به او پس دادند، ‌به شرط آنکه تا به جهان روشنایی پا نگذاشته است، ‌پشت سر خود را نگاه نکند. اورفه خودداری نتوانست و نگاه کرد و زنش را برای همیشه از دست داد.
پروته Protee : فرزند نپتون ،‌خدای دریا ‌که پدرش استعداد پیشگوی بدو داده بود، ‌اما او برای فرار از دست کسانی که از او پیشگویی می‌خواستند مدام شکل عوض می‌کرد.



تیتان Titan : ‌تیتان‌ها پسران زمین و آسمان‌اند که بر ضد خدایان شوریدند و هنگامی که می‌خواستند به آسمان هجوم برند ژوپیتر به صاعقه آنها را کشت.
پرومته Promethe: ‌پسر یکی از تیتان‌ها که آدمی را از گل و لای پدید آورد و برای آنکه به او جان دهد آتش را از آسمان دزدید. ژوپیتر او را بر کوه قفقاز به بند کشید و کرکسی را مامور ساخت که پیوسته جگر او را بخورد .
گورگون Gorgone : ماده غول افسانه‌ای که به جای مو، انبوهی از مارها بر سرش چنبر زده‌اند.
ژودیت Judith : ‌دختری یهودی که در روزگار باستان برای نجات شهر خود سردار دشمن را با وعده‌ی وصال فریفت و شبانه او را سر برید.
بلون Bellone : ‌نام خدای جنگ نزد رومیان.
کارون Caron : ‌کرجی‌بان دیار مردگان در اساطیر یونانی که روح مرده‌ها را از رود استیکس Styx می‌گذراند و به ساحل دیگر می‌رساند.
پولیفم Polypheme : ‌غول یک چشم، ‌فرزند نپتون که اولیس و همراهانش را در غار خود نگه داشت و اولیس همان یک چشم او را کور کرد.
سیکلوپ Cyclope :‌غول‌های افسانه‌ای که تنها یک چشم در وسط پیشانی دارند .
شمشون :‌ داور بنی اسرائیل. ‌زور خارق العاده ای داشت که مایه‌ی وحشت دشمنان بود . "دلیله" که معشوق او بود، ‌موهای سرش را که مایه‌ی قدرت او بود برید و او را به دشمن سپرد.
هرکول Hercule: ‌نیمه خدای روم باستان. ‌پسر ژوپیتر.‌ دارای قامت و نیروی فوق العاده که به او دوازده هنرنمایی بزرگ نسبت داده‌اند.
اومفال Omphale:‌ شهبانوی لیدی که با هرکول ازدواج کرد، ‌اما قبلا وادارش کرد که مانند زنان دوک بریسد.
فون Faune : نیمه خدای دشت و کشت نزد رومیان باستان، ‌با تنی پشمالو، ‌دو شاخ کوچک بر سر و دو پای سم دار مانند بز.
ساتیر Satyre: ‌نیمه خدای یونانی از همراهان باکوس خدای شراب. آنان با پاهایی به هیات بز تصویر می‌شوند.
مینوتور Minotaure:‌غول افسانه‌ای که نیمی آدمی و نیمی گاونر بود و آتنیان هر سال چند نوجوان به او باج می‌دادند.
ایفیژنی Iphigenie : ‌دختر آگامنون، ‌فرمانده‌ی سپاه یونانی که به محاصره‌ی شهر تروا رفتند. پدرش نذر کرد اگر باد موافق برای این لشکر دریایی بوزد او را در راه خدایان قربانی کند.
تزه Thesee: ‌پهلوان یونانی نیمه افسانه‌ای که در زناشویی دوم، فدر Phedre را به زنی گرفت. اما فدر به پسر تزه که هیپولیت نام داشت دل باخت و او را به خود خواند. هیپولیت اجابت نکرد و فدر پیش تزه از او شکایت کرد که خواسته بدو دست درازی کند.
زئوس Zeus : یکی از خدایان یونانی که او را به شکل مردی با پیشانی فراخ و ریش انبوه حلقه حلقه تصویر می‌کردند و باد و باران را در اختیار او می‌دانستند، ‌خدای عقل و عدالت نیز خوانده شده، در فارسی زاوش و زورش نیز گفته‌اند و بیشتر به معنی ستاره‌ی مشتری استعمال شده. خدای خدایان . برابر با ژوپیتر در اساطیر رومی .
ونوس Venus :‌ ربه النوع عشق و زیبایی در نزد رومی‌ها و یونانی‌ها .

سه‌شنبه، دی ۶

شعری از هوشنگ گلشیری : "لاله"



1
با کوچ کولیان
تا شهر آمدیم
خواندیم:
-« ای بردگان مرز و مقادیر
ما بسته ایم
بر ترک اسب‌هامان
مشکی از آب چشمه‌ی ییلاق
خورجینی از طراوت پونه.»
زن‌های فالگیر
با دختران شهری گفتند:
-«بختت سفید باد
در خط سرنوشتت، خواهر!
دستان کودکی است که سرباز می‌شود.»

2

بر اسب‌های لخت نشستیم
تاختیم
با ساز و هلهله
تا سرسرای قصرها رفتیم
گفتیم :
- « ای بردگان مرز و مقادیر!
روح غریب دریا
سبز شگرف بید،
در چارچوب پرده نمی گنجد.
از انجماد سنگ ستون‌ها و سقف‌ها
راهی به رنگ‌ها بگشاید !»

3

وقتی که سبز سیر چمن را
شبدیزهای خسته چریدند،
وقتی که عاشقان
با شاخه‌های یاس
تا خانه‌های شهری رفتند،
وقتی که سنج «لاله» ی کولی
بر سنگ‌ها شقایق رویاند،
(و مردهای شهر،‌ تماشا را
بر خاک
سکه
ریختند.)
وقتی که باز ابری بارید
و کوچه‌ها طراوت باران و باد را نوشیدند،‌
با دختران شهری
بر اسب‌های لخت نشستیم
تاختیم:
-«ای دختران شهری!
در خیمه‌های کولی
با شیر گرم و تازه بسازید!
ای دختران بمانید!»

4

و دختران شهری دیدند
سگ‌های گله را که بر امواج می‌رفتند.
مرد اسیر را که به میدان تیر می‌بردند.
و «لاله» را که می‌گریید
بر چکمه‌های سربازان

«ای فالگیرهای قبیله!
در خط دست‌های کدامین سرباز
این خیمه‌های سوخته را دیدید؟»

دوشنبه، دی ۵

گزیده ‌گویی‌هایی از جبران خلیل جبران درباره‌ی عشق

با پیشگفتاری از اوشو درباره‌ی خلیل جبران


نام جبران خلیل جبران کافی است تا همچون شراب ناب، وجد و حال بیاورد و شور و سرمستی ایجاد کند. من نام دیگری را نمی‌شناسم که چنین تاثیری داشته باشد و با نام او در این زمینه برابری کند. صرف شنیدن نام او زنگی را در دل‌های ما به صدا در می‌آورد که طنین آن از جنس صداهای زمینی نیست. خلیل جبران موسیقی ناب است، ‌رازی است که فقط گاه گاهی شعر می‌تواند به قلمرو آن نزدیک شود، ‌اما فقط گاهی و نه همیشه.
جبران خلیل جبران دوست داشتنی‌ترین روح این زمین زیباست. قرن‌ها گذشته است، ‌آدم‌های بزرگی آمده و رفته‌اند ،‌اما جبران خلیل جبران هنوز یکه است. من گمان نمی‌کنم که در آینده‌ی نزدیک هم کسی هم ارز او پا به عرصه‌ی وجود بگذارد؛ ‌کسی که ژرفای بینش او را داشته باشد و بتواند همچون او به قلمرو ناشناخته‌ها پا بگذارد.
او کاری غیر ممکن را به انجام رسانده است. او توانسته است رایحه‌ای از آن سو را برای مشام جان ما به ارمغان بیاورد. او زبان وجدان ما را ارتقا بخشیده است. گویی همه‌ی عارفان دنیا و همه‌ی شاعران دنیا و همه‌ی روح‌های آفریننده‌ی دنیا، ‌در وجود او یک جا گرد آمده‌اند. گرچه او در امر تسخیر دل‌های مردم توفیقی عظیم حاصل کرده، ‌اما همانطور که خود اشاره کرده است، ‌به تمامی حقیقت نایل نشده است و بدیهی است که نمی‌توان به تمامی حقیقت نایل شد. او می‌گوید بارقه‌ای از حقیقت بر آیینه‌ی دلش تابیده است. فقط بارقه‌ای. اما درک بارقه‌ای از حقیقت نیز، به معنای در راه بودن است، ‌در راهی که رو به سوی تمامی حقیقت دارد، ‌راهی که در امتداد مطلق و هر آن چیزی است که جهانی است.
در نوشته‌های جبران خلیل، شخص او غایب است. شما او را در نوشته‌هایش نمی‌یابید. رمز زیبایی کارهای او نیز در همین نکته نهفته است. او به جهان فرصت داده بود تا از نوک قلم او جاری شود و او تنها واسطه‌ی این سیلان و جریان باشد. او همچون نی بر لبان آن حقیقت بی صورت و بی مرز جای گرفته بود تا آن نایی بی منتها بتواند نفس خویش را در آن دمیده و زیباترین نغمه ها را به وجود آورد.
بدیهی است که جبران خلیل نمی‌توانسته همه‌ی تجربه‌ی خویش را در قالب تنگ کلمات بریزد. تجربه‌ی گلستانی شکوفا، ‌در ژرفای وجود او باقی ماند و او فقط دامنی از گل را برای ما هدیه آورد. اما همین دامن گل کافی است تا دلیلی باشد بر آن که گلستانی وجود دارد. او از گلستان می‌آید؛ ‌با دامنی آغشته به رایحه‌ی باغ و عطر گل. پنجره‌های دل‌تان را باز کنید تا نسیمی که می‌وزد، ‌آن رایحه‌ی دل‌انگیز را با خود به خانه‌ی وجود شما بیاورد؛ ‌شما که باغ و گلستان‌تان آرزوست.

(به نقل از کتاب مسیحا)


عشق، ‌تنها آزادی در دنیاست، ‌زیرا چنان روح را تعالی می‌بخشد که قوانین بشری و پدیده‌های طبیعی مسیر آن را تغییر نمی‌دهند.

محبوبم ،‌اشک‌هایت را پاک کن! زیرا عشقی که چشمان ما را گشوده و ما را خادم خویش ساخته، ‌موهبت صبوری و شکیبایی را نیز به ما ارزانی می‌دارد. اشک‌هایت را پاک کن و آرام بگیر، ‌زیرا ما با عشق میثاق بسته‌ایم و برای آن عشق است که رنج نداری، ‌تلخی بی نوایی و درد جدایی را تاب می‌آوریم.

هنگامی که عشق به شما اشارتی کرد، ‌از پی‌اش بروید،‌
هرچند راهش سخت و ناهموار باشد.
هنگامی که بال‌هایش شما را در بر می‌گیرد، ‌تسلیمش شوید،‌
گرچه ممکن است تیغ نهفته در میان پرهایش مجروح‌تان کند.
وقتی با شما سخن می‌گوید باورش کنید،‌
گرچه ممکن است صدای رؤیاهاتان را پراکنده سازد،‌ همان گونه که باد شمال باغ را بی‌بر می‌کند.
زیرا عشق همانگونه که تاج بر سرتان می‌گذارد، ‌به صلیبتان می‌کشد.
همان گونه که شما را می‌پروراند، ‌شاخ و برگ‌تان را هرس می‌کند.
همان گونه که از قامت‌تان بالا می‌رود و نازک‌ترین شاخه‌هاتان را که در آفتاب می‌لرزند نوازش می‌کند، ‌به زمین فرو می‌رود و ریشه‌هاتان را که به خاک چسبیده‌اند می‌لرزاند.
عشق، شما را همچون بافه‌های گندم برای خود دسته می‌کند.
می‌کوبدتان تا برهنه‌تان کند.
سپس غربال‌تان می‌کند تا از کاه جداتان کند.
آسیاب‌تان می‌کند تا سپید شوید.
ورزتان می‌دهد تا نرم شوید.
آنگاه شما را به آتش مقدس خود می‌سپارد تا برای ضیافت مقدس خداوند، ‌نانی شوید.

او پرنیان نوازش بال‌هایی ظریف را احساس کرد که گرد قلب فروزانش پرپر زنان می‌چرخیدند، ‌و عشقی بزرگ وجود او را تسخیر کرد... عشقی که قدرتش ذهن آدمی را از دنیای کمیت و اندازه جدا می‌کند... عشقی که زبان به سخن می‌گشاید،‌هنگامی که زبان زندگی فرو می‌ماند ... عشقی که همچون شعله‌ی کبود فانوس دریایی، ‌راه را نشان می‌دهد و با نوری که به چشم دیده نمی‌شود هدایت می‌کند.

زندگی بدون عشق، ‌به درختی می‌ماند بدون شکوفه و میوه. عشق بدون زیبایی، ‌به گل‌هایی می‌ماند بدون رایحه و به میوه‌هایی که هسته ندارند ... زندگی، ‌عشق و زیبایی، ‌یک روح‌اند در سه بدن که نه از یکدیگر جدا می‌شوند و نه تغییر می‌کنند.

جان‌های خاکی ما که اشتیاقی پنهان به حقیقت دارند
گاه به گاه برای مصالح زمینی از آن دور می‌شوند،‌
و برای هدفی زمینی از آن جدا می‌افتند.
با وجود این، ‌همه‌ی روح‌ها در دستان امن عشق اقامت دارند
تا زمانی که مرگ از راه برسد و آن‌ها را نزد خدا به عالم بالا ببرد.

برای خاطر عشق به من بگو، ‌آن شعله چه نام دارد که در دلم زبانه می‌کشد، ‌نیرویم را می‌بلعد و اراده‌ام را زایل می‌کند؟

خطاست اگر بیندیشیم عشق حاصل مصاحبت دراز مدت و باهم بودنی مجدانه است. عشق ثمره‌ی خویشاوندی روحی است و اگر این خویشاوندی در لحظه‌ای تحقق نیابد، ‌در طول سالیان و حتی نسل‌ها نیز تحقق نخواهد یافت.

فقط عشق آدم کور است که نه زیبایی را درک می‌کند و نه زشتی را.

عشق، ‌وقتی دچار غم غربت باشد، ‌از حساب زمان و هیاهوی آن ملول می‌گردد.

عشق میزبانی مهربان است. گرچه برای میهمان ناخوانده، ‌خانه‌ی عشق سراب است و مایه‌ی خنده.

عشق از ژرفای خویش آگاه نمی‌شود، ‌جز در لحظه‌ی جدایی.

عشق در ردای افتادگی از کنارمان می‌گذرد؛ ‌اما ما می‌ترسیم و از او می‌گریزیم، ‌یا در تاریکی پنهان می‌شویم، ‌یا این که تعقیبش می‌کنیم و به نام او دست به شرارت می‌زنیم.

عشق رازی است مقدس.
برای کسانی که عاشقند، ‌عشق برای همیشه بی‌کلام می‌ماند؛
اما برای کسانی که عشق نمی‌ورزند، ‌عشق شوخی بی‌رحمانه‌ای بیش نیست.

حتی عاقل‌ترین مردمان نیز زیر بار سنگین عشق خم می‌شوند؛
اما براستی، ‌عشق به سبکی و لطافت نسیم خوش لبنان است.

عشق واژه‌ای است از جنس نور که با دستی از جنس نور، ‌بر صفحه‌ای از جنس نور نوشته می‌شود.

عشق همانند مرگ همه چیز را دگرگون می‌کند.

نخستین نگاه معشوق، ‌به روح ازلی می‌ماند که بر سطح آب‌ها روان شد،‌ بهشت و جهنم را آفرید، ‌سپس گفت: ‌"باش" و همه چیز موجود شد.

آیا عشق مادر یهودا به فرزندش کم‌تر از عشق مریم به فرزندش عیسی بود؟

هنگامی که عشق دامن می‌گسترد، ‌کلام خاموش می‌شود.

آدمیان محصول عشق را، ‌تنها بعد از غیبت یار و تلخی صبر و تیرگی یاس درو خواهند کرد.

ای عشق که دستان خداییت
بر خواهش‌های من لگام زده،‌
و گرسنگی و تشنگیم را تا وقار و افتخار بالا برده،‌
مگذار توان و استقامتم
از نانی تناول کند و یا از شرابی بنوشد
که خویشتن ناتوانم را وسوسه می‌کند.
بگذار گرسنه‌ی گرسنه بمانم،‌
بگذار از تشنگی بسوزم،‌
بگذار بمیرم و هلاک شوم،‌
پیش از آنکه دستی برآورم
و از پیاله‌ای بنوشم که تو آن را پر نکرده‌ای،‌
یا از ظرفی بخورم که تو آن را متبرک نساخته‌ای.


گردآوری از پروفسور سهیل بوشروی
ترجمه از مسیحا برزگر

جمعه، دی ۲

ضروری است، آری ضروری است!

صفحه را که گذاشتم داشت می‌خواند "ضروری است ،‌آری ضروری است". روی میز به هم ریخته بود، ‌عقربه‌های ساعت دنبال هم می‌کردند. ‌تلفن زنگ زد. ‌سیگارم که تمام شد، ‌سیگار دیگری آتش زدم، ‌از لای کتاب عکس شهلا را درآوردم، ‌مثل همیشه بوسیدم‌اش و دست آخر بهش تف کردم و باز گذاشتم لای کتاب؛ ‌"ضروری است ،آری ضروری است "‌. زنگ در را می‌زدند، ‌دو مگس روی هم ریخته بودند، داشتند عشق بازی می‌کردند. ‌نه و نیم شب بود، ‌ساعت زنگ زد، تلفن زنگ خورد، ‌سرم سوت می‌کشید. ‌با کتاب کوبیدم روی میز. ‌مگس‌ها ناکام ماندند. ‌گوشی را برداشتم دوباره گذاشتم. صدای ‌ساعت را خفه کردم. ‌عکس شهلا افتاده بود روی زمین. ‌چشمان شیطان‌اش می‌خندیدند. ‌خندیدم و پشت دستم را بوسیدم. ‌عکس را دوباره گذاشتم لای کتاب. ‌زنگ در را می‌زدند. ‌تلفن زنگ خورد. ‌رفتم توی دست‌شویی. آبی به صورتم زدم. ‌عکس زن برهنه‌ای جلوی آینه بود. ‌نگاه‌ام خط‌های مورب روی بدنش را دنبال کرد.‌ برگشتم توی اتاق. ‌ساکت بود. ‌"ضروری است، آری ضروری است"، ‌عقربه‌های ساعت روی هم جفت شده بودند. ‌مگس‌ها را انداختم توی سطل آشغال. ‌کف دستم می‌خارید. اتاق بوی سیگار می‌داد. ‌گوشی را برداشتم به شهلا زنگ زدم. گفت تویی؟ گفتم می‌خواستم بهت بگم ازت متنفرم. ‌گفت همون حرف همیشگی. گوشی را گذاشتم. سیگاری روشن کردم. سمفونی همچنان می‌خواند: "ضروری است، آری ضروری است" و شاید واقعا ضروری بود!

جمعه، آذر ۱۸

بهانه‌ای برای بی‌وفایی!




آرام در آغوشم خوابیده بود. لبخندهای خوابکی‌‌اش بر لب نشسته بود. بلند شدم و سیگاری بر لب گذاشتم. از پنجره نگاهی به افق انداختم. چقدر دور دست بود و چقدر دست نیافتنی. بر روی تخت خوابیده بود و انگار درخواب هم مرا در آغوش گرفته بود. بالای سرش بودم و احساس می‌کردم که بر لبه‌ی تیغ ایستاده‌ام. آرام پیشانی صاف‌اش را بوسیدم و موهای شرابی‌اش را کنار زدم. به دوردست‌ها نگاه کردم، جایی که معلوم نبود به کجا ختم می‌شود. لبخند خوابکی‌اش مرا به خود می‌خواند. سیگار دیگری آتش زدم و در حالی که کت‌ام را بر می‌داشتم از اتاق خارج شدم و دیگر بر نگشتم .

مقدمه‌ی صادق هدایت بر کتاب «کارخانه‌ی مطلق سازی» نوشته‌ی«کارل چاپک»


به ترجمه‌ی حسن قائمیان در دهه‌ی بیست

«کارل چاپک» یکی از بزرگ‌ترین نویسندگان معاصر«چک اسلواکی» به شمار می‌رود که شهرت جهانی به هم رسانیده و آثارش به بیشتر زبان‌ها ترجمه شده است. «چاپک» در نویسندگی استعداد شگرفی نشان داده و آثار گوناگونی از قبیل داستان،افسانه،رمان،نمایش‌نامه و غیره از خود باقی گذاشته است که همه‌ی آن‌ها به اندازه‌ای تازگی و گیرندگی دارد که نمی‌توان این نویسنده را به آسانی در سلک یکی از دبستان‌های معمولی ادبی جای داد.
«چاپک» پیرو فلسفه‌ی «پراگماتیسم» می‌باشد که آمیخته با فروتنی و سادگی و بیشتر متمایل به بشر دوستی و خوش بینی نسبی است. این نویسنده به حقایق ساده‌ای که به سود زندگی باشد و هم دردی با توده‌های گمنام می‌پردازد و از بلندپروازی و کشف حقیقت مطلق و هدف‌های غول‌آسا گریزان است، به همین مناسبت آن چه پرمدعا و به منظور استفاده‌جویی و عوام فریبی است در نوشته‌هایش بی‌رحمانه مورد طعن و طنز قرار می‌گیرد.
«چاپک» ابتدا با برادر بزرگ خود«ژوزف» در نویسندگی همکاری می‌کرد و طرفدار سبک «کلاسیک» بود، ‌ناگهان رابطه‌ی خود را با اسلوب پیشین ترک گفته، سبک ساده و شیوایی را در پیش می‌گیرد: یعنی زبان گفتگوی «چک» را با زبان ادبی می‌آمیزد. ولیکن با وجود سادگی ظاهری، ‌سبک بسیار دقیق و کارکشته‌ای را دنبال می‌کند؛ زیرا به خوبی می‌داند چه لغات و اصطلاحاتی را در زبان پهلوانان خود بگذارد که در خور پیشه و مقام و روحیه‌ی آنها باشد .
یکی از شاهکارهای «چاپک» که او را به دنیا شناساند، ‌درام تخیلی «آر.یو.آر» است که حمله‌ی آمریکایی‌مآبی خشک و انتقادی از کسانی است که ایمان به ترقی علوم و ماشین دارند. موضوع نمایشنامه در زمان‌های آینده می‌گذرد که کارخانه‌ی«روبوت» برپا شده است. - این لغت ساختگی در تمام زبان‌ها به معنی«آدم – ماشین» و یا «آدمک خودکار» مصطلح شده ـ آدمک‌های نامبرده فقط فاقد احساسات و خاصیت تولید مثل هستند، ‌وگرنه زنده و باهوشند و همه‌ی خواص آدمی را دارا می‌باشند. برای رهایی بشر از شکنجه‌ی کار! مقدار زیادی از آنها ساخته شده و به معرض فروش گذارده می‌شود تا بشر بتواند از قید احتیاجات مادی رسته، ‌به عالم معنوی و تربیت اخلاقی خود بپردازد.
لیکن نتیجه معکوس می‌شود: زیرا همین که رنج کار برداشته شد،‌ مردم همه به«عیش و نوش» می‌پردازند و زن‌ها بارور نمی‌شوند. زن رئیس کارخانه دستور ساخت آدمک‌ها را می‌سوزاند تا نسل‌شان منقرض شود. آدمک‌ها که به « دوام موقت» خود پی می‌برند، ‌شوریده، و بجز معمار پیری که با آنها همکاری می‌کند،‌ همه‌ی مردم را بی‌رحمانه می‌کشند و بالاخره به کشف راز تولید مثل موفق می‌شوند و معمار پیر شاهد عشق بازی آن‌ها می‌شود. از این قرار آدمک‌های خودکار بی احساسات،‌ جانشین بشر احساساتی می‌گردند.
رمان«کارخانه‌ی مطلق سازی» نیز در ردیف آثار خیالی «چاپک» قرار می‌گیرد و تمام مشخصات او را، از خیالبافی افسار گسیخته‌ی علمی و جدی و هزل بهم آمیخته گرفته،‌تا اندک بینی، افکار شاعرانه،‌گوشه و کنایه‌ی تلخ و مهر و دلبستگی نویسنده را برای مردم معمولی به خوبی آشکار می‌سازد. موضوع و دلبستگی نویسنده را برای مردم معمولی به خوبی آشکار می‌سازد. موضوع انتخاب شده، ‌بکر و با شیوه‌ی بسیار تازه و گیرنده‌ای پرورانیده شده است.
«چاپک» فرض می‌کند مهندسی به اختراع دستگاهی کامیاب می‌شود که ماده را کاملا تجزیه می‌کند و به مصرف می‌رساند و به این وسیله نیروی محرکه‌ی فناناپذیر و بسیار ارزانی به دست می‌آورد. اما در اثر تجزیه‌ی ماده، ‌مطلق آزاد می‌شود .– یعنی قسمتی از پرتو الوهیت که به موجب عقیده‌ی پیروان فلسفه‌ی «وحدت وجود» در ماده زندانی بود، ‌رها می‌گردد. – از این رو دستگاه نامبرده، ‌خدای بی غل و غش را داخل در امور دنیوی می‌نماید. سپس نویسنده تفریح می‌کند که نتایج فاجعه‌انگیز این سوخت تمام نشدنی و مفت را در دنیای اقتصادی و اخلاقی و انسانی شرح بدهد. در نتیجه‌ی افزایش محصولات، ‌ورشکستگی،‌قحطی، ناخوشی‌های واگیردار مذهبی و عرفانی و شورش پدید می‌آید و بالاخره منجر به بزرگ‌ترین جنگ‌ها می‌گردد. برخی از این پیش آمدها که چاپک در بیست سال پیش تصور کرده بود، ‌با وقایع بعد از جنگ اخیر{مراد جنگ جهانی دوم} کاملا جور درمی‌آید.
«چاپک» برای این که فرض خیالی خود را به کرسی بنشاند و آن را بقبولاند،‌ تاثیر اقتصادی و روحانی این پیش آمد را در جرگه‌های گوناگون می‌کشاند و از دریچه‌ی چشم اشخاص مختلف می‌نگرد. هم چنین توضیحات تاریخی و مذهبی و سیاسی و جغرافیایی فراوان می‌دهد که مربوط به مسایل جهانی می‌شود. از این لحاظ با اصطلاحات و لغت فنی و علمی و فلسفی رو به رو می‌شویم که در زبان فارسی اغلب آن‌ها سابقه‌ی ذهنی ندارد و به همین علت کار ترجمه را دشوار می‌کند. از لحاظ جغرافیایی در نسخه‌ی اصلی مبدا این پیش آمد در شهر «پراگ» پایتخت «چک اسلواکی» است و چون اسم‌های خاص که ذکر می‌شود،‌عموما به گوش خواننده‌ی ایرانی نامانوس است، لذه در این کتاب مترجم سبک فرانسوی را پذیرفته که مبدا این پیش آمد را در«پاریس» قرار داده است. نیز ناگفته نماند که آقای «حسن قائمیان» با دقت و ممارست کاملی که به سرحد وسواس می‌رسد، ‌کوشیده‌اند تا معنی کامل هر لغت و جمله را بعد از مقابله با ترجمه‌ی فرانسه و انگلیسی، به کالبد زبان فارسی در بیاورند، ‌به طوری که می‌توان گفت این کتاب نمونه‌ای از ترجمه‌ی دقیق و صحیح آثار نویسندگان اروپایی است و در نتیجه آقای «قائمیان» خدمت شایانی به ادبیات و زبان فارسی انجام داده‌اند./
(با تشکر از بچه‌های مهرگان / شهروند )

چهارشنبه، آذر ۱۶

زندگی,جنگ و دیگر هیچ!




دیباچه :
متن زیر برگرفته از کتاب«زندگی،‌جنگ و دیگر هیچ!» نوشته‌ی خانم «اوریانا فلانچی» خبرنگار زبده‌ی ایتالیایی‌ است که مصاحبه‌های او با شخصیت‌های تاثیرگذار در عرصه‌ی سیاسی و ...جهان،‌زبانزد خاص و عام است . «زندگی،‌جنگ و دیگر هیچ!» نمایشگر یک سال از زندگی نویسنده است که در پاسخ خواهر کوچکش که پرسیده بود:‌«زندگی یعنی چه؟» نوشته است.وی پاسخ این سؤال را در نبردها،زد و خوردها،وحشی‌گری‌ها و مرگ در جنگ ویتنام جستجو کرده است.و نیز در مکزیک؛جایی که در«میدان سه فرهنگ» همزمان با گشایش المپیک مکزیک،‌زخم عمیقی برداشت.مشاهدات او ابعاد دیگری هم دارد که ویژه‌ی خود اوست.او همه‌ی مشکلاتی را که گریبانگیر بشر است می‌بیند و مطرح می کند.
«زندگی،‌جنگ و دیگر هیچ!» برداشت ویژه‌ای دارد،‌هم بدبین است،هم خوش‌بین.نماینده‌ی زندگی امروز ما است. بدبین است چون از هیچ یک از ابعاد ننگ آمیز بشر چشم نپوشیده و زندگی بشر را زیر سؤال برده است.خوش‌بین است چون در پایان به نتایج امیدوار کننده‌ای می‌رسد که به نوعی راه«چگونه زیستن» در دنیای امروز و به دور از بیهودگی و بی تفاوتی و چشم پوشی بر دردهای گریبان‌‌گیر بشری را نمایان می‌سازد.
.......................................................
...«الیزابت» کوچک و شکننده و شاد تا چند ماه دیگر پنج سالش تمام می‌شود.او را به خود فشردم و شروع کردم برایش به کتاب خواندن.ناگهان مرا نگاه کرد و پرسید:
ـ «زندگی یعنی چه؟» جواب احمقانه‌ای به او دادم.
ـ زندگی،‌لحظه‌ایست میان تولد و مرگ.
ـ‌ مرگ چیه؟
ـ‌ مرگ هنگامه‌ای است که همه چیز تمام می‌شود.
ـ مثل زمستان؟هنگامی که برگ‌های درختان می‌ریزد؟ولی عمر یک درخت با زمستان تمام نمی‌شود،‌نه؟هنگامی که بهار بیاید،‌درخت دوباره زنده می‌شود.
ـ ولی برای مردن اینطور نیست.زن و بچه‌ها هم همین طور.هنگامی که کسی مرد،‌برای همیشه مرده، دیگر زنده نمی‌شود.
ـ‌ نه این درست نیست!
ـ چرا الیزابت،حالا بخواب.
ـ من حرف تو را قبول ندارم.فکر می‌کنم هنگامی که کسی بمیرد،‌مثل درخت‌ها دوباره در بهار زنده می‌شود.
............................................................
فردای آن روز به ویتنام رفتم.در ویتنام جنگ بود،‌آتش بود و خون.خبرنگاری بودم که دیر با زود گذارش به آنجا می‌افتاد.شب شد و خوابیدم.ناگهان صدای جنگ،‌گوش‌ها را پر کرد.همه‌جا می‌لرزید.خرابی‌ها به بار آمد.قلب‌ها سوراخ شد و در یک آن،‌شیون کودکان بی‌سرپرست و مادرانی که کودکان‌شان از دست رفته بود،‌به گوش رسید.و من خیلی زود فهمیدم که در بهار کسی دوباره زنده نمی‌شود.
من به این فکر می‌کردم که در سوی دیگر دنیا،‌گفت و گو بر سر این است که آیا می‌توان قلب بیماری را که فقط 10 دقیقه از عمرش باقی است،‌به جای قلب بیمار دیگری پیوند زد تا به زندگی باز گردد؟ در حالی که این جا هیچ کس از خودش نمی‌پرسد که آیا درست است که جان یک عده انسان سالم و بی‌گناه را بریزند ... نفرت و خشم سراپایم را می‌لرزاند و مغزم را سوراخ می‌کند.با خود قرار می‌گذارم که این گستاخی دنیا را برای تو،«الیزابت» و برای دیگران تعریف کنم.
برای تو که تضادهای این دنیای پرهیاهو را نمی‌شناسی الیزابت.و برای تو که نمی‌دانی چرا هنگامی که می‌خندم از ته دل می‌خندم و هنگامی که گریه می‌کنم،‌این چنین زیاد می‌گریم.چرا گاهی که باید شاد باشم،خوشحال نمی‌شوم و گاهی مشکل‌پسند و گاه سهل می‌گیرم.تو هنوز نمی‌دانی؛‌در این دنیا با کوشش و معجزه زندگی انسان رو به مرگ را نجات می‌دهند،‌ولی مرگ صدها،‌هزاران و میلیون‌ها موجود زنده و سالم را باعث می‌شوند!!می‌دانی؟!
زندگی خیلی بیشتر از لحظه‌ای میان تولد و مرگ است‌؛ولی باز هم موفق به یافتن جواب در خور نشدم.آیا نگرانی و تشویش خود را برای کودکی بازگو کردن کار درستی است؟کوشش داشتم این کار را بکنم،‌ولی بعد اندیشیدم: «داستان را باقصه‌هایی از خرگوش کوچولو،پروانه‌ها و فرشته‌های نگهبان تمام کنم.با گول زدن‌های همیشگی. ولی الیزابت بعدا خواهد فهمید که پروانه‌ها در ابتدا کرم بودند،‌خرگوش‌ها همدیگر را می‌درند و فرشته‌های نگهبان وجود عینی و خارجی ندارند.»
زنده بودن چه خوب است.چه خوب بود از اینکه زنده ایم ‌همیشه خوشحال باشیم.آن هنگام،‌می‌توانستیم حس کنیم که صبحگاهان،‌صورت را با لیوانی آب شستن چه لذتی دارد!حتا اگر شب قبل با لباس عرق کرده خوابیده باشیم!
می‌دانی سحرگاه امروز چه اتفاقی رخ داد؟فرمانده دستور داده بود که پناهگاه‌های ویتنام شمالی را با فانتوم بمباران کنند،‌ولی پناهگاه‌ها خیلی نزدیک به محل نگهداری زخمی‌ها بود.بمب درست به میان زخمی‌ها افتاد و قتل عام وحشتکی را باعث شد.این اشتباه سبب شد تا ما اولین بالگرد خبرنگاری را از دست بدهیم.هنگامی که بالگرد دوم رسید،‌خلبانش گفت که بالگرد نخست را«ویت کنگ‌ها» به تلافی ساقط کرده‌اند.با شنیدن این خبر فقط لرزشی در خودم احساس کردم.می‌دانی؛ ‌انسان زود به همه چیز عادت می‌کند.از این که قرار بمیرم و نمردم، دیگر تعجب نمی‌کنم.برایمان عادت شده و عادت کرده‌ایم که در برابر خرابی‌ها و بی‌رحمی‌ها حتا مژه هم بر هم نزنیم.در عین حال زندگی شیرین است.
از «جورج»می پرسم:
ـ در هنگام شلیک به چه چیز فکر می‌کنی؟
ـ فقط به کشتن و این که کشته نشوم.همیشه هنگام حمله ترس عجیبی همه‌ی وجودم را فرا می‌گیرد.اولین بار که برای حمله می رفتیم،‌دوستم «باب» در کنارم بود.با هم به ویتنام آمده بودیم و همیشه مثل دو یار جدا نشدنی،‌با هم بودیم. ...وقتی موشکی به طرف ما پرتاب شد،‌آن را دیدم و بدون آن که چیزی به باب بگویم،‌با چتر نجات به زمین پریدم. او را خبر نکردم،‌می‌دانی!فقط به فکر نجات خودم بودم،‌دیدم که باب منفجر شد. او مرد...!
... یک ویت کنگ با تمام نیرو می‌دوید و همه به او شلیک می‌کردند.درست مثل این که در غرفه‌ی تیراندازی پارک شهر به طرف سیبل هدف تیر می‌اندازند.ولی تیرها به او نمی‌خورد.بعد من یک تیر شلیک کردم و او افتاد.درست مثل این که به یک درخت شلیک کرده باشم .حتا جلو رفتم و به او دست زدم؛هیچ احساسی نداشتم.احمقانه است،‌ولی واقعیت دارد.


زندگی هرچه هست،‌خواستنی است.در دنیای ما هر کس به زندگی خویش بیش از همسایه‌اش دلبستگی دارد.این طبیعی است.اما«باب»هرگز در بهار دوباره متولد نخواهد شد،آن«ویت کنگ»‌هم همین طور.ولی تو،‌الیزابت، و نسل‌های بعد از تو درباره‌شان چگونه داوری خواهند کرد؟
زندگی یک نوع محکومیت به مرگ است و درست به همین خاطر است که باید آن را طی کنیم؛بدون حتا یک گام اشتباه،‌بدون آنکه ثانیه‌ای به خواب رویم و یا تردید کنیم که داریم اشتباه می‌کنیم،‌باید آن را طی کنیم.ما که انسان هستیم و نه فرشته ... و نه حیوان... ما که بشر هستیم... .
بیا خواهر کوچکم،‌الیزابت،‌تو روزی می‌خواستی بدانی زندگی یعنی چه‌؟ آیا باز هم می‌خواهی بدانی؟
ـ آره، ‌زندگی یعنی چه؟
ـ‌ زندگی ظرفی است که باید خوب پرش کرد،‌بدون این که لحظه‌ای را از دست بدهیم.
ـ حتا اگر وقتی پرش می‌کنیم، ‌بشکند؟و اگر بشکند...؟
ـ فرقی نمی‌کند؛صحنه را طی کرده‌ای،‌فقط کمی تندتر.مدت زمانی که تو برای این طی کردن صرف می‌کنی مهم نیست؛‌مهم شکل طی کردن تو است.مهم این است که آن را «خوب» طی کنی./
"عکس ها مربوط به بمباران شیمیایی حلبچه می باشد"
(با تشکر از بچه های مهرگان ـ‌ شهروند)