چهارشنبه، اردیبهشت ۶

بس کن خدا را

باطبی دانشجوی سابق فیلم‌سازی بار دیگر محکوم به اعدام شده است. در ایران کمتر کسی است که عکس او را با آن پیراهن خونین ندیده باشد و هنگامی که مجله‌ی اکونومیست لندن آن را روی جلد خود چاپ کرد، ‌در تمام جهان شناخته شد.
باطبی نه آدم‌کش است، ‌نه خائن به دین و مملکت؛ ‌جرم او عکسی است نشانه‌ی مظلومیت دانشجویان ایران. واقعا کار سیاسی در ایران آنقدر در منگنه‌ی سانسور قرار گرفته که یک عکس با چند بیانیه و تحریم انتخابات باید سردمداران ما را آنقدر به وحشت بیاندازد که حکم مرگ صادر کنند. آیا آقایان زمان حکومت سابق را به همین زودی فراموش کرده‌اند؟ آیا واقعا شخص آگاهی در میان اینان نیست که تلنگری بهشان بزند؟ ‌خفقان به چه معناست؟ ‌نه اینکه انسان نمی‌تواند نفس بکشد؛ حکومت‌کنندگان ما می‌خواهند با خفه کردن مردم بر چه کسی حکومت کنند؟!!
نظارت بر سرنوشت سیاسی کشور حق همه‌ی شهروندان یک مملکت است و سرکوب آن،‌آنهم به این نحو شدیدا محکوم است.
پ.ن. هر گونه اعدام مخالف با شرافت انسانی است.
لینک‌های مربوط:
درباره‌ی باطبی
متن نامه‌ی باطبی به قوه‌ی قضائیه
تاریخچه‌ی جنبش دانشجویی
فراخوان
Free Ahmad Batebi
وبلاگ احمد باطبی

سه‌شنبه، اردیبهشت ۵

وصف حال


اینک که خود رهانده‌ام از قید
دیگر مرا به خویش بگذارید؛
تا من به جای خود بنشینم
تا راه شما خود بسپارید.

حرفم اگر زکهنه به دور است
زانروست کز زمان نوینم
بیهوده خویش رنجه مدارید:
من اینم و همیشه اینم

(اسماعیل شاهرودی – 1346)

شنبه، فروردین ۲۶

من گاوم / مردی که همه‌ی کابوس‌هایش را ننوشت

«من مشد حسن نیستم، من گاوم، من گاو مشد حسن هستم». این جملات شاید از معروف‌ترین جملات در پهنه‌ی ادبیات داستانی کشورمان باشد. جملاتی که انسان متعلق به شیء و انسان وابسته را در عین یگانگی به تعلقات‌اش در نمایشی تراژیک نشان می‌دهد. انسانی که آینده را در هستی مملوک‌اش می‌بیند، و به ناچار در فقدان‌اش، بن‌بستی عظیم را حس می‌کند. در این هنگام است که چاره‌ای ندارد جز آن که دوباره به خلق متعل‌اش بپردازد. ساعدی در عزاداران بیل این تعلقات خاطر را به نحوی شگفت‌انگیز بارآفرینی کرده است. وی حتی دیوانگی شخصیت داستان‌اش را چنان به تصویر کشیده است که مخاطب می‌پذیرد که اگر این اتفاق برای خود و یا دیگر شخصیت‌های داستان رخ می‌دادند، آنها هم چاره‌ای جز آن نمی‌داشتند. به قولی در چنین زیستنی انسان‌ها سر مویی با امین‌آبادهای خود فاصله ندارند؛ و این گونه است که مشد حسن نمونه‌ی انسانی می‌شود که با تمام وجود به ارتباطات و مناسبات و باورها و وابستگی‌های‌اش چسبیده است و وجود هیچ خللی را در آن برنمی‌تابد؛ و بدین منظور برای حفظ وضعیت و برای به دست آوردن آن چه که او را به دلبستگی کشانده است به نفی خود می‌نششیند. چرا که اعتقاد پیدا کرده است که در این نفی می‌تواند هویت واقعی خود را هم‌چنان پایدار نگاه دارد. هویتی که با حفظ همان چارچوبی میسر است که مشد حسن را در روستایی به نام بیل به نام مشد حسن می‌شناسد.
در عرصه‌ی داستان نویسی ما، ساعدی نامی است که تا همیشه ماندگار خواهد بود. ذهن مخیل و قصه‌پرداز او باعث شده است که با چهره‌ها و بعضا شخصیت‌هایی مواجه باشیم که به نحوی تیپیک در جامعه عیان می‌گردند. ساعدی انسان‌هایی را خلق می‌کند که به طوری عجیب با محیط پیرامون خویش عجین شده‌اند. حرکات و موضع‌گیری‌هاشان بر اساس همان چارچوبی است که در آن قرار دارد. آدم‌هایی که پا را از گلیم خود فراتر نمی‌گذارند، و به نوعی نمی‌توانند منتزع از روابط پیرامونی نفس بکشند. منحصر به فرد بودن ساعدی در عرصه‌ی ادبیات داستانی ما از آن جهت است که وی توانسته در فضاهای مختلف به خلق آثارش نایل آید. در عزاداران بیل ما با فضایی روستایی مواجه‌ایم که به لحاظ جغرافیایی با آن چیزی که در ترس و لرز که عمدتا در جنوب اتفاق می‌افتد تفاوت ماهوی دارد . و یا واهمه‌های بی‌نام و نشان و گور و گهواره که در فضای شهری جریان دارد و این مستلزم آن است که نویسنده با آدم‌های متفاوت مواجه بوده باشد. آدم‌هایی با آداب و رسوم و خلقیات خاص محدود جغرافیایی خویش همراه با اصلاحات و تکیه کلام‌های مخصوص و اسامی و آداب‌های معاشرتی که البته اگر نویسنده‌ای با این قبیل موضوعات زندگی نکرده باشد ممکن نیست بتواند به آفرینی‌یی از آن دست که ساعدی به خلق آن کمربسته است دست یابد.
تلفیق واقعیت و ماوراواقعیت را ساعدی چنان انجام می‌دهد که شاملو درباره‌ی وی می‌گوید: به عقیده‌ی من ساعدی پیش کسوت گابریل گارسیا مارکز است و این سخنی به گزاف نیست بلکه حقیقتی است آشکار. به غیر از ترس و لرز و عزاداران بیل و آثار کوتاه و بلند‌اش داستان مقتل ساعدی و دررفتگان و در تاریخ دویدگان او چنان در ماوراواقعیت واقعی می‌شوند که ناخودآگاه به او دست مریزاد می‌گویی و در عین غبطه به او دچار غرور می‌شوی که نویسنده‌ای متعلق به این سرزمین به سبکی چنین دست پیدا کرده است که بعدها به کمک ترجمه‌های متعدد چیزی شبیه آن یعنی رئالیسم جادویی مارکز وارد حوزه‌ی ادبیات ما می‌شود . کارنامه‌ی ساعدی را کتاب الفبا تکمیل می‌کند؛ مجموعه‌ای از مقالات و نقد‌ها و ترجمه‌ها که همه‌ی آنها د رنهایت اعتبار و گران‌سنگی بیشتر از هر چیز اشراف و آگاهی وی را در انتخاب نوسته‌ها نشان می‌دهد. و این چنین است که ساعدی برای همیشه تاثیرگذار خواهد ماند. اگرچه تاریخی چون دوم آذرماه شصت و چهار،‌ تلخ و ناگوار در ذهن‌ها نقش بسته است. اما ساعدی در آثارش همواره حی و حاضر است و در بازسازی قصه‌ها و نمایش‌نامه‌ها به مخاطبین‌اش یاری می‌رساند. تا ادامه‌ی متن‌هایش را پی بگیرند و هم‌چنان چراغ را روشن نگاه دارند.
(فصلنامه‌ی چلیکا/شماره 4 ، پاییز 84)

سه‌شنبه، فروردین ۲۲

سخنی پیرامون شعر"برف" سروده‌ی خانم نواب‌پور

شعر برف از خانم نواب‌پور

یارم آن بیرون در برف
منتظر بوسه‌های من است

اینجا زیر پتو
من از گرمای تن شوهرم گرم می‌شوم
.


برای نقد این شعر مانند اثرهای دیگر اولین کار این است که به دنبال تضاد بین عناصر شعر باشیم (نظریه‌ی جان‌پک).
تضاد بین یار و شوهر، برف و گرما، ‌بیرون و زیر پتو به چشم می‌خورد و شاید بتوان بوسه‌های یار را هم در مقابل خواهش‌های شوهر نهاد. پرداختن به این تضادها راه ورود ما به فهم بیشتر شعر است. کلمه‌ی یار بار معنایی مثبت‌تری را در این شعر نسبت به شوهر دارد. یار کسی است که انسان خودش انتخاب‌اش می‌کند؛ می‌گردد و از بین نامزدهای مختلفی که وجود دارند با معیارهای خودش یکی را انتخاب می‌کند. ولی شوهر هم می‌تواند یار انتخابی تثبیت شده باشد و هم می‌تواند شخصی باشد تحمیلی. بوسه را اگر در مقابل آن خواسته‌ی شوهر بگذاریم، باز بوسه حالتی لطیف از روابط عاشقانه است در حالی که همخوابگی بیشتر حالت مادی و زمینی دارد و حتی می‌تواند یک نوع خوی حیوانی را برساند. برف سرد است ولی تن شوهر گرم. معمولا سرما حس خوبی را انتقال نمی‌دهد زیرا کرختی را با خود دارد در عوض گرما عشق و محبت می‌رساند؛ ولی در این شعر جای آنها کاملا عوض شده است. برف سفیدی یک دست(لباس عروسی شاید)،‌ پاکی و گستردگی را می‌رساند. هوای سردی که گرمای عشق در آن می‌تواند بیشتر به چشم بیاید. اما گرما در اینجا پیوند خورده است به تن؛ آن هم تن شوهر که بار منفی را در تقابل با بوسه‌های یار دارد. گرمایی که در اینجا هست نتیجه‌ی شهوت است،‌ چیزی چندش‌آور که همراه با بوی عرق است(امیدوارم که تحلیل تحمیل شده بر متن نکرده باشم!). در بوسه‌های یار در میان برف‌ها نوعی آرامش و لطافت به چشم می‌خورد، ‌نوعی آهستگی؛ اما در همخوابگی شوهر نوعی آشفتگی و تحرک شدید،‌ یک نوع بی‌نظمی هست. تضاد بین عناصر شعر به اینجا ختم نمی‌شود بلکه بین بیرون و زیر پتو هم وجود دارد. بیرون کجاست؟ جایی‌ست که برف هست. جایی‌ست که یار حضور دارد و با بوسه‌های عاشقانه‌اش منتظر است. بیرون حکایت از یک رهاشدگی و حق انتخاب می‌دهد یک گستردگی که ممکن است تا افق کشیده شده باشد! اما زیر پتو کمترین فضای ممکن برای دو نفر است. زیر پتو خارج از این که همخوابگی را می‌رساند نوعی خفقان را نیز با خود دارد. نفس کشیدن زیر پتو مشکل است آن‌ هم با آن بوی شهوت‌ناک عرق. زیر پتو امکان تحرک را از فرد می‌گیرد و دیگر فرد آن احساس رهایی را که در بیرون داشت ندارد. انگار بیرون آرزوها در جولان‌اند و زیر پتو عرصه‌ی سرکوب آنهاست. زیر پتو تاریک است و با روشنایی خیره‌کننده‌ی برف در تقابل است. در اینجا باید به کلمه‌ی انتظار هم توجه شود. دست‌یافتن معمولا منجر به ابتذال می‌شود. ما وقتی که به آن آرزوی دست‌نیافتنی نرسیده‌ایم بیشتر لذت می‌بریم تا هنگامی که به آن برسیم. انتظار،‌ برای چیزی است که خواستنی‌ست. یار در بیرون منتظر است، پس خواستنی است ولی شوهر در دسترس است و مبتذل. در هر شعری کلمات هستند که با خواننده حرف می‌زنند، ‌بار معنایی خود را منتقل می‌کنند و احساسی را که شاعر در پی ایجاد آن بوده را در خواننده برمی‌انگیزند. اما این عناصر شعری باید با همدیگر کنش متقابل داشته باشند تا بتوانند کلیتی از خود بسازند. در واقع در کل هست که این اجزا معنی مورد نظر شاعر را می‌دهند.
ما در این شعر با زنی شوهر کرده که معشوقی دارد مواجه‌ایم. شاعر با به کاربردن لغات مناسب در جای خود و با تکیه بر تضاد بین آنها توانسته دو نوع تیپ متفاوت را نشان دهد که هر کدام را در دو سطر شرح داده است.
با توجه به حرف‌هایی که در بالا زده شد می‌توان اینچنین جمع‌بندی کرد که یار انتخابی زن که نشانه‌ی عشق و علاقه‌ی زن به اوست در بیرون، ‌در محیطی باز که برف همه جا را پوشانده و نفس‌های گرم عشق در هوا متبلور شده با بوسه‌های آماده منتظر است. اما زن در یوغ است آن هم زیر پتویی که همه‌جا را تاریک کرده و نمی‌گذارد زن نفس بکشد. زن در زیر پتو اسیر است. او باید تن به همخوابگی با شوهرش بدهد چون او شوهرش است و یار غریبه‌ای بیش نیست!
شاید موضوع این شعر موضوع جدید و بکری نباشد اما هنرمندی شاعر در این است که با کمترین کلمات معنا را رسانده. ایجاز در این شعر به حداکثر خود رسیده است؛ و دیگر هنر استفاده از لغات برای در تقابل قرار دادن عناصر شعر برای رساندن مفهوم.
در آخر البته باید به نکته‌ای دیگر اشاره کنم، ‌و آن اینکه خانم نواپ‌پور معمولا در شعرهای‌شان دچار تضاد و دوگانگی هستند. اگر به شعر شیطان هم رجوع کنیم این تضاد و آشفتگی بیشتر نمود دارد. ایشان در شعرهای‌شان ظاهرا تکلیف خود را با احساسات‌شان روشن نکرده‌اند. مانده‌اند میان دو راهی تعهد و گناه! در این شعر هم شاید زن نه از سر اجبار بلکه از شیطنتی موزیانه است که عاشق را در برف بیرون منتظر بوس‌های خود کرده است.
بهرحال از هر زاویه‌ی دیدی به شعر نگاه شود و با وجود اشکالاتی که ممکن است در آن پیدا شود، ‌شعری است زیبا و در خور توجه.

شنبه، فروردین ۱۲

دلم به حال خودم می‌سوزد!

کله‌شو می‌کوبه به دیوار و چه لذتی می‌بره از این کار. پیرهنش از شلوار زده بیرون و کفشاشو لنگه به لنگه پوشیده. بچه‌های محل دوره‌اش کردن. یادش بخیر؛ خیلی وقتا پیش بچه‌ی سر به راهی بود که کتاب‌های داستانشو به ما که کوچیک‌تر بودیم امانت می‌داد. می‌گن دیونه شده. اما من باورم نمی‌شه. می‌گن دکترا نمی‌دونن چه شه. من باورم نمی‌شه. می‌گن طفلک بچه‌ی خوبی بود یهو اینجوری شد. من باورم نمی‌شه. سرش رو به دیوار می‌کوبه و کلی لذت می‌بره. چرا لذت نبره؟! یادمه که قبلنا خونواده یه نظم خاصی داشت. همه چی سر جاش بود. یه هیرارشی(Hierarchy ) حاکم بود. آدم می‌دونست کجای این سلسه مراتب وایساده و رفتاری رو نشون می‌داد که با انتظارات نقشی‌ش (Role Expectation ) جور در می‌اومد. یه خدا داشتیم که اون بالا بالاها دست کسی بهش نمی‌رسید. هر وقت دلمون می‌گرفت رو می‌کردیم به آسمون و یه شمع روشن می‌کردیم شاه عبدالعظیم. وقتی امتحاناتمون بد می‌شد دعا و نذز ورد زبونمون می‌شد. وقتی بی‌پول بودیم بیشتر نماز می‌خوندیم. یه خدا داشتیم و هزار تا خواسته. یادش بخیر اگه یه روز دوستامونو نمی‌دیدیم انگار صد سال گذشته. ناراحتی من ناراحتی اون بود و خوشحالی اون خوشحالی من. اون موقع‌ها چیز زیادی از زندگی نمی‌خواستیم یعنی چیز زیادی از زندگی ندیده بودیم که بخوایم. هرچی می‌خواستیم داشتیم. همه توی هیچی نداشتن شریک بودیم. بیشتر کتک می‌خوردیم اما بیشتر می‌خندیدیم. چرا سرشو به دیوار نکوبه؟! توی خونواده معلوم نیست ما چیکاره‌ایم. گاهی پدریم گاهی مادر. گاهی یه غریبه بیشتر نیستیم گاهی یه بچه کوچولو. اون نظم خوانواده از بین رفته و چیز دیگه‌ای جاشو نگرفته. چرا سرشو به دیوار نکوبه؟! خدا رو که کشتیم به جای اینکه آزادتر بشیم ویلون‌تر شدیم. دست به دامن اسطوره و حماسه و افیون شدیم. خدا رو که کشتیم هیچی رو نداشتیم جاش بذاریم. چرا سرشو به دیوار نکوبه و چرا لذت نبره از اینکه خون رو زیر زبونش مزمزه کنه. چشامون باز شد و خیلی چیزا رو دیدیم. خواسته‌هامون بالا گرفت اما دریغ از برآورده کردنش. روز به روز خودمون رو میونه آرزوهای خود ساخته‌مون تنهاتر دیدیم؛ و تنهاتر شدیم و باز تنهاتر شدیم. دیگر ماه به ماه و سال به سال دوستانمونو نمی‌بینیم؛ دلمون حتی برای خودمون هم تنگ نمی‌شه. چرا سرشو به دیوار نکوبه وقتی می‌بینه همه‌ی وعده‌های دنیای جدید، ‌دنیای پوزیتیو (Positive) دروغ از آب دراومد. شهر افسانه‌ای جهان مدرن با کبکبه و دبدبه خودشو نشونمون داد، ‌به خودش دعوتمون کرد و بعد آتشی شد که خاکسترمون رو داد بر باد. من هم سرمو می‌کوبم به دیوار. منم لذت می‌برم. زندگیمون شده دویدن و هیچ وقت نرسیدن. ارزش‌های گذشته با خوبی و بدیش از بین رفته و هیچی جاشو نگرفته. پا در هوا موندیم میون دو جهان. شده‌ایم مهره‌ای از یک دستگاه بزرگ که اختیارش از دستمون در رفته. وعده‌ی علم، آرامش،شناخت و رفاه بود، زندگی بهتر برای همه. رشد انسانیت،‌ بیشترین بهره برداری از استعدادمانون. اما حالا شدیم مهره سفت کن یه کارخونه. تولیداتمون در برابرمون قد علم کردن و این ماییم که در خدمت اونایم نه اونا در خدمت ما. ما گیر افتادیم. ما در دست اربابان صنعتیم. در دست تبلیغاتچی‌های تلوزیون، ‌در دست سیاستمداران منفعت جو. نیازهای خودساخته‌ی سرمایه‌داران در ما القا می‌شه و ما جون می‌کنیم برای ارضای اونا. جون ما چقدر ارزش داره واقعا. خیلی دوست داشتم از یه مقام بالای سیاسی بپرسم که صادقانه بگه واقعا ما رو داخل آدم حساب می‌کنه. من نونوا، ‌من راننده‌ی تاکسی. من شهروند مملکت. اما با این وجود داریم زندگی می‌کنیم چون خودمون رو زدیم به کوچه‌ی علی چپ. ما نمی‌فهمیم. ما نمی‌خوایم بفهمیم. یا جزیی از همین نظام شده‌ایم یا رسیدن به هدف‌های مقطعی رو اساس زندگیمون قرار دادیم. یکی به دنبال علمه تا آخرین حدش؛ تا بعد تحویل یه سیاستمدار کودن بده که بر علیه خودش ازش استفاده کنه. جامعه‌شناسان، ‌روان‌شناسان، ‌دانشمندان فنی و هر کسی که سرش به تنش می‌ارزه در خدمت اوناست. کسایی مثل الوین تافلر و آنتونی گیدنز کم نیستند که مشاور کاخ سفیدند و یا رفیع‌پورها و .. ؛ اونا ما رو کنترل می‌کنن، با علم خودمون ما رو کنترل می کنن. بعضی‌ها هم می‌رن توی باغ عشق و عاشقی. دنیا براشون می‌شه یه‌ آدم دیگه که از خودش بدبختره. یا مادام الخمر می‌شن، یا افیون‌زده. اما اونی که می‌فهمه دو کار می‌تونه بکنه. یا مثل دوستم سرشو به دیوار بکوبه و دیونه بشه و یا مبارزه کنه. مبارزه در فضایی که حرفات رو به پشیزی نمی‌خرن. حرف زدن واسه کسایی که فقط ظاهرو می‌بینن: ببین ما پیشرفت کردیم؛ ما خوشیم، ‌ما داریم زندگی می‌کنیم. آدمایی به عمق یک سانتی‌متر. مبارزه کنه برای کسایی که مبارزه‌ی اونو نمی‌خوان. می دونید چه تعبیری دارم؟ مردابی رو می‌بینم که توی لجن ته اون کرم‌هایی به خودشون می‌لولن. حالا اگه یکی پیدا بشه و بگه اگه بیاید بیرون باغی اون بیرون هستش کنار همین مرداب که چشما رو خیره می‌کنه؛ ‌باور نمی‌کنن. می‌رن توی لجن‌ها و می‌گن حفظ وضع موجود (Preservation of the present ). مبارزه در این جامعه یعنی برو بمیر. برو دق مرگ شو چون کسی تو رو نمی فهمه. چرا سرم رو به دیوار نکوبم و لذت نبرم؟! از آزادی حرف می‌زنن. کدوم آزادی!؟ تلوزیون ذهن منو تسخیر کرده. آرزوهای منو شرکت‌های تجاری می‌سازن. معشوقه‌ی من شبیه هنر پیشه‌های هالیوودیه. کدوم آزادی، ‌آزادیی که میگه یا با ما باش یا بمیر؟ چقدر احساس خفگی می‌کنم اینجا. می‌دونم که فریادم به جایی نمی‌رسه. جیمز بخوان، خارا بخوان. اوشو، ‌خلیل جبران فریاد بزنید، تنها کاری که می‌تونید بکنید. اما اون مرد سیاه پوش چاق توی صندلی بزرگ چرمیش فرو رفته و به همه‌ی ما می‌خنده.

(این مطلب قبلا در وبلاگ گروهی شب نشینی سابق نمایش داده شده بود/ شهروند)