سه‌شنبه، خرداد ۹

مردگان، نوشته‌ی جیمز جویس

می‌توان گفت که داستان شرح جزء به جزء یک مهمانی است که در شب کریسمس در دوبلینِ ایرلند ترتیب یافته است، یک خانواده از اهالی موسیقی، ‌دو خواهر پیر و دختر برادرشان، ‌همه ساله برای خویشان نزدیک و دوستان و هوادار این موسیقی مهمانی شاهی می‌دهند و امشب یکی از آن شب‌ها است. شرح دقیق، ‌مو به موی این مهمانی، ‌از ورود مهمان‌ها و لباس بیرونی و پالتو و گالوش را درآودرن و برف روی کلاه‌ها و شانه‌ها را تکان دادن گرفته تا طرز چیده شدن بشقاب‌ها و غذاها و نوشابه‌ها و کارد و چنگال‌ها، ‌از رقص‌های دو نفره تا چند نفره، گفت و گوهای میان مهمان‌ها همه و همه با دقتی موشکافانه، استادانه، واقع‌گرایانه و بسیار ماهرانه بیان شده است. زیبایی داستان در گفت و گوهای مهمانان است که شما را به شهر دوبلین و فضای آن روزش و با هنر پروری و هنر دوستی مردمانش و با خیابان‌ها، ‌مجسمه‌ها، ‌درشکه‌ها و گرمای رشگ‌انگیز احساسات جوان‌ها آشنا می‌کند. احساس می‌کنید که در دوبلین آغاز قرن بیستم هستید و همراه با جوانان پر شور دوبلینی از خوانندگان بزرگ ایتالیایی استقبال می‌کنید. داستان به درستی «مردگان» ‌نامیده شده است،‌ چرا که در داستان جا به جا از رفتگان خانواده و دوستان و هنرمندان و موسیقی‌دانان و خوانندگان گذشته‌ی نزدیک یاد می‌شود تا تلنگر آخری که داستان را به جهت ویژه‌ای می‌کشاند.
نوآوری جویس در این اثر، ‌افزون بر واقع‌گرایی دقیق و موشکافانه‌ی آن، ‌در دو مورد است:
1- در این داستان از شیوه‌ی مرسوم و پذیرفته شده‌ی سنتی داستان که حادثه‌ای آن را توجیه کرده و به پیش می‌برد خبری نیست و...
2- نویسنده حالات گوناگون روانی و تأثیر گفتارها و کردارها بر درون شنونده و بیننده را به نحوی زیبا و درخشان بیان می‌کند و به درون روان زن و شوهری در این مجلس نقب می‌زند و داستان را به نتیجه و اوج می‌رساند ـ جویس نشان می‌دهد که توصیف واقع‌گرایانه‌ی بیرون و ظاهر به جای خود نیکو است و به پاره ای از کارکردها و روندها پاسخ می‌دهد اما درون انسان نیز دنیایی شگرف و شگفت است و پاسخ‌گویی درون انسان به رویدادها و لحظه‌ها و تلنگرهای گوناگون، ‌چه به صورت حرکت سیال ذهن و چه حرکت دقیق و حساب شده‌ی آن اهمیت بسزایی دارد و کلید فهم بسیاری از واکنش‌های آدمی به شمار می‌رود.
در این مهمانی، ‌گابریل که مردی تحصیل کرده، ‌مدرس و مقاله‌نویس ستون ادبی مطبوعات است و زن خوش تیپ او گرتا نقش ویژه‌ای دارند، ‌و یا بهتر است گفته شود که جویس برای رساندن پیام خود و تحلیل روان آن دو به آنها نقشی اساسی داده است. گابریل از همه‌ی حرکت‌ها و گفته‌ها و اشاره‌هایی که با ضمیر انسان سروکار دارد متأثر می‌شود؛ ‌سخن بجا و زیبا بر نشاط‌اش می‌افزاید و حرکت و نگاه و سخن و اشاره‌ی امید بخش، ‌طنزآلود، ‌تأثر انگیز، ‌موذیانه، ‌بدخواهانه بر او مؤثر می‌افتد، ‌و کیست که چنین نباشد؟ و همراه با آن گفته‌ها و حرکت‌ها و اشاره‌ها ذهن او دنبال خیال‌ها، ‌آرزوها، ‌تصورها و امیدها روان است...
مهمانی به نام آقای دارسی، ‌پس از صرف شام و سخنرانی گابریل، ‌ترانه‌ای می‌خواند که لحنی اندوه بار دارد و خانم گرتا را بشدت متأثر کرده است. همسرش گابریل که از حالت سر پا ایستادن و به موسیقی گوش کردن زنش در خیال خود دنیایی ساخته است کنجکاو شده و می‌خواهد علت شیفته شدن زنش به آن ترانه را دریابد.
آوازی که خوانده می‌شود، گرتا همسر گابریل را به یاد دوست جوانی‌اش می‌اندازد،‌ زمانی که هر دو جوان شانزده ساله بودند و آن را می‌خواندند. دوست گرتا در همان سن و سال جوان مرگ می‌شود. یاد گذشته‌ی دور که با آواز «دوشیزه اوریم» تداعی شده چنان سنگین و دردآلود است که «گرتای» شاد و دوست داشتنی را سخت منقلب کرده و به گریه وا می‌دارد. شوهرش پس از چند ساعت شرکت در مهمانی و فعالیت‌های صمیمانه‌اش چه در تقسیم غذا و پذیرایی و چه در سخنرانی و خوشآمدگویی و شیرین‌کاری‌هایش در یک حال و هوای شاد و امیدوار و دل انگیز، ‌در پی ناراحتی همسرش و افشای راز رمانتیک گذشته‌ی دور پی در پی در درون خود به حالت‌های گوناگون دچار و درگیر می‌شود. احساس حسادت می‌کند، ‌خشمگین می‌شود، ‌می‌خواهد بی اعتنایی نشان دهد و نمی‌تواند... و سر انجام پس از آن که گرتا رویداد را دقیق‌تر می‌گوید و او می‌فهمد که یک جوان که دوست و دوستدار همسرش بوده در جوانی مرده است به حالتی دچار می‌شود که بازگویی آن دشوار است و در آخر از آن همه حسادت و خشم و بدبینی و اضطراب و بی اعتنایی ظاهری هیچ نمی‌ماند. او مهربانانه به زنش که خوابیده است می‌نگرد و احساس مهربانی و دلسوزی بر او غلبه می‌کند و می‌اندیشد که دیری نخواهد گذشت که همین خاله جولیا نیز به خیل مردگان خواهد پیوست و تو گویی میچل جوان را می‌بیند که در زیر باران در هوای سرد زیر درختی خیس ایستاده است. در پایان داستان او با این فکر و خیال‌ها اشک می‌ریزد و حال و هوای بیرون نیز با او هماهنگ است چرا که در همه جای ایرلند برف می‌آید:«در گورستان متروک کلمبیا و بالای تپه‌ای که میچل فیوری زیر خاکش آرمیده نیز برف می‌بارید.» (م.ا.مؤید) [خلاصه، ویرایش و تصحیح پیشگفتار کتاب مردگان ترجمه‌ی مؤید/ شهروند)
پ.ن. به توصیه‌ی خانه‌ی دوست پست قبلی حذف شد و دو کامنت آن چون ارتباطی با آن مطلب نداشت در اینجا آورده شده است.
لینک‌های مرتبط:
گاه‌شمار زندگی جویس
جادوی جیمز جویس
بیوگرافی جیمز جویس همراه سه داستان کوتاه از مجموعه‌ی دوبلینی‌ها
James Joyce

جیمز جویس

جمعه، خرداد ۵

بدون عنوان / داستان کوتاه

- سلام
- و علیك دست مریزاد، حالا سر كار می‌زاری!
- خانومی همه‌اش یه ربع دیر اومدم؛ مخلصتیم.
- می‌دونی، بابام برام ماشین خرید.
- مباركه، منم مدلشو عوض كردم.
- من اصلاً به مادیّات اهمیت نمی‌دهم. آنچه مهم است انسانیّت است.
- موافقم؛ اما بعضی‌ها می‌خواهند با پول انسانیّت و عشق را هم بخرند.
- به نظر شما می‌شود عشق را هم خرید؟
- عشق را فقط با عشق می‌توان خرید.
- باید احساسات را به حداقل رسانید، علت عقب ماندگی ما همین احساسات است.
- موافقم؛ باید در جامعه خردگرایی را رواج داد، عقلانیت.
- یه مژده، كتاب‌های سه‌گانه‌ی كاستلز به فارسی ترجمه شد.
- می‌دونم نمایه نوشته بود.
- دارم یه داستان كوتاه می‌نویسم. راستی تو مشغول چی هستی؟
- من؟! معلومه صفا، وفا، جفا، اِندِشم تو فضا !
- دیروز با بچه‌ها رفتیم دربند، دوست پسر فاطی هم اومده بود.
- آره دیگه، حسابی دوشیدینش!
- همه ما رو می‌دوشن بذار ما هم یكی رو،حالا...
- حالا دیگه زمانه عوض شده، رحم و مهربانی نمانده.
- مردم عقل حسابگر پیدا كرده‌اند؛ همه چیز كه دو دو تا چهار تا نیست.
- باید به دل بیشتر توجه كرد، انسانیّت انسان به دل است.
- پای استدلالیان چوبین بود.
- استدلال در مقابل استدلال؛ گوینده‌ها مطرح نیستند، سروش می‌گه.
- فرهنگ ما استبداد شرقیه، پیشینه‌ی فرهنگ استدلالی نداریم.
- فایده‌ی این همه بحث‌های عقلانی چیه؟! مشكل ما همه‌اش به خاطر همین‌هاست.
- موافقم.
- فقط دوست داشتنه كه تفاهم می‌آره، راستی تو منو دوست داری؟
- اگه دوست نداشتم كه رابطه نداشتیم.
- از هم دیگه دوریم، ولی دلهامون با همه.
- آخه تو هم دل داری؟!
- هلو، وقتی تو تی‌تی پا‌تی می‌كردی، ما تو خط بودیم.
- آره خط واحد! راستی نمی‌خوای بری سفر؟
- توی این گرما كی حوصله‌ی سفر داره !
- سفر آدمو پخته می‌كنه.
- اگه مسافر باهوشی با شی، آخر سفر می‌تونه یه مقاله‌ی خوب وشایدم یه كتاب بشه.
- مثل دیدار بلوچ. آرزو دارم یه نویسنده‌ی خوب بشم . آرزوی تو چیه؟
- آرزو دارم، همه‌ی مردم با صلح و صفا در كنار هم زندگی كنند.
- مثل گنجیشك‌ها؟!
- اخبار دیشب و شنیدی، وحشتناكه!!
- دیگه اخبار گوش نمی‌دم. همه‌اش جنگه، چی می‌شد اگه جنگ نبود؟!
- اتفاقاً جنگ خیلی هم لازمه، كاركرد داره.
- بجز برای كاپیتالیسم هیچ فایده‌ای نداره.
- چشمای تو خاكستری می‌بینند.
- چشمان خاكستری، چشمانی متفكر، عمیق و درد‌مند.
- درد بی‌دردی علاجش آتش است.
- درد تو چیه؟
- درد من اینجا موندنه، درد من بابامِ. كاش می‌تونستم برم اون ور آب !
- خب برو!
- من به اینجا تعلّق دارم؛ به خورشیدش، به آسمانش به گنجیشك‌هایش.
- تو خیلی خوبی، خیلی.
- ولی من می‌رم. هیچ تئوری با وضع اینجا جور در نمی‌آد .
- دنیا خركی شده، سوار نشی سوارت می‌شن .
- بخند تا دنیا به رویت بخندد.
- من بازم می‌گم حرف آخرو....
آقا دیگه تعطیله، دوازده و نیم نصفه شبه.
داداش شرمنده الان تموم می‌شه.

پشتش را به صندلی چسباند. انگشتانش را در هم كلید كرد و خودش را كش و قوس داد. چت كردن همزمان با سه نفر خسته كننده بود. از سیستم بیرون آمد. پولش را حساب كرد و از كافی‌نت خارج شد.

شهروند / 1383

پنجشنبه، خرداد ۴

هدایت شهروند بی طبقه

هدایت از نوکران آقا محمدخان قاجار بود. پس از درگذشت محمد هادی(1218) [1861م] زنش با فرزندش رضاقلی نزد خانواده‌اش، ‌به
بار فروش رفت.
رضاقلی پس از تحصیل به سبک زمان، به خیل درباریان و دیوانیان درآمد. شاعر بود و نخست چاکر تخلّص می‌کرد و پس از آن نام شعری خود را به هدایت تغییر داد. چندین کتاب نوشت. مدت‌ها لَله‌ی عباس میرزا آرا بود. به ریاست دارالفنون منصوب شد. در 1288 قمری [1871م] مُرد.
هدایت قلی‌خان اعتضادالملک فرزند جعفر قلی در 1290 قمری [1873م] در تهران زاده شد. در دارالفنون درس خواند، ‌در وزارتِ خارجه به کار آغاز کرد، مدیرِ مدرسه‌ی نظام، ‌رئیس معارف فارس، ‌حاکم مراغه، ‌رئیسِ شرکت شیلات،‌ مدیر کل ثبت اسناد و املاک، ‌رئیس دفتر رئیس‌الوزرای زمان شد و در هشتاد و دو سالگی(در 1344 خورشیدی) عمرش به پایان رسید.
مادر صادق هدایت ـ زیورالملوک ـ دختر مخبرالدوله‌ی بزرگ و نوه‌ی عموی اعتضادالملک بود و صادق پنجمین فرزندشان. [دو پسر و دو دختر] (فرزانه،‌ 1384، ص 127 و 128)
برخلاف آنچه که گفته شده است خانواده‌ی‌ هدایت در زمان زندگی صادق در وضع متوسطی بودند امّا جزو اعیان محسوب می شدند و آن هم از این رو بود که خانواده‌ی هدایت ریشه‌ی چند ساله در این طبقه داشتند. در خانواده‌ی هدایت علاقه به کسب دانش پذیرفته و تشویق می‌شده. هدایت‌ها از نواده‌های رضا قلی خان تبرستانی ملقب به لَله باشی هستند که نویسنده و تاریخ‌نویس و شاعر بوده است. اینها پشت اندر پشت به صدارت و دولتمردی رسیده‌اند. هدایتِ وزیر معارف، ‌هدایتِ وزیر علوم، ‌هدایتِ وزیر پست و تلگراف، ‌هدایتِ نخست وزیر، هدایتِ رئیس دارالفنون، هدایتِ، ‌هدایتِ... برادر اوّلش به معاونت نخست وزیری می‌رسد و برادر دوّمش به ریاست دانشکده‌ی افسری. عمویش تیمسار است و در کل همه‌ی خانواده سر و سرّی با نظام دارند. و به همین خاطر است وقتی در بگیر و ببند حزب توده نام هدایت هم به میان می‌آید خانواده‌اش می‌توانند کمک‌اش کنند.
امّا هدایت با وجود ریشه داشتن در این طبقه‌ی اشراف و درباریان به دلیل روحیه‌ای که داشته به طرف توده‌ی مردم جلب می‌شود؛ و وقتی به حزبی گرایش نشان می‌دهد، آن حزب، ‌حزبِ توده است ـ هرچند هرگز عضو آن نشد. هدایت در همان بچگی نیز به جای آنکه بیشتر با بچه‌های طبقه‌ی خودش در آمد و شد باشد دوست داشت پای صحبت خدمتکاران خانه بنشیند. پای صحبت نوکران و کلفت‌های خانه نشستن ثمره‌ی خود را در داستان‌هایی مانند علویّه خانم و توپ مرواری داد.
هدایت جزء طبقه‌ای بود که در محتوا از آن جدا شده بود. این واقعیتی بود که خانواده‌ی پدری هدایت اعیان نبودند، ‌هر چند سعی می‌کردند مانند آنها زندگی کنند. همین خود سبب شده بود که با به وجود آمدن طبقه‌ی متوسط در ایران، ‌خانواده‌ی هدایت نیز در عمق زندگی خودشان، ‌نه ظاهر اعیانیش، ‌به طرف آن گرایش یابد. در واقع می‌توان گفت خانواده‌ی هدایت جزو طبقه‌ی متوسط بالا بود.
هدایت از طبقه‌ی خود بریده بود و این را در آثارش به خوبی نشان می‌دهد. اغلب کاراکترهای داستان‌های او مردم کوچه و بازار هستند. اصولاً هدایت اعتقادی به اصل و نصب اشرافی نداشت. هدایت کسانی را که به اجدادشان می‌بالیدند سخت مسخره می‌کرد:
«وقتی به سه پشتشان نگاه کنی می بینی که همه یا نوکر وپیشخدمت درباری بوده اند یا جد بزرگشان راه زن و دزد سر گردنه»
(فرزانه، 1384، ص 130)

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۷

رُمان و دشمنان آن

به رغمِ سابقه‌ی کهنِ آفرینش‌های ادبی در ایران، پژوهشگرانِ ایرانی، ‌آن‌گونه که انتظار می‌رفت، به مقوله‌ی نظریه‌های ادبی و در مقیاسی وسیع‌تر، ‌هنری نپرداخته‌اند. این امر البتّه از سویی باعث شگفتی است: چه، ‌داستان و داستان‌نویسی در ایران قدمتی دیرینه دارد و با روح و جانِ ایرانیان درهم آمیخته است. شاید بتوان فقدانِ نسبی منابع و مآخذی را که در زمینه‌ی نظریه‌های ادبی به زبان فارسی تألیف یا ترجمه شده است ناشی از کاستی‌ها و دشواری‌های موجود برای یافتن برابرواژه‌ها دانست. زیرا نمی‌توان تعداد مترجمانِ زبردستی را که در زمینه‌ی برگردانِ ادبیّاتِ داستانی غرب در ایران فعالیّت کرده‌اند، نادیده گرفت. کشف صورتِ پنهانِ آثار ادبی و هنری همیشه برای انسان با شگفتی و وجد همراه بوده است، و دریافتن این مطلب که مقوله و مضمونِ هنری و ادبی جهان شمول است و از مرز هنجارهای انسانی فراتر می‌رود او را بر سر ذوق می‌آورد.(حسین‌زاده،آذین،1384،ص 7 )
تحلیلِ رُمان، ‌به منزله‌ی نوعی از انواع ادبی، ‌مشکلاتِ ویژه‌ای را آشکار می‌کند. این مشکلات همگی از منحصر به فرد بودن این موضوع سرچشمه می‌گیرد: رُمان یگانه شکلی است که در آینده به نوع ادبی تبدیل خواهد شد و هنوز به تکامل نرسیده است. رُمان در برابر چشمان ما در حال شکل‌گیری است، بدین ترتیب که زایش و همچنین تحوّل رُمان در پرتو تاریخ است که معنا می‌یابد. ساختار رُمان هنوز آن گونه که باید و شاید استحکام نیافته‌است و برای ما نیز این امکان وجود ندارد که به تمام قابلیّت‌های آن پی‌ببریم.(پیشین،ص159) امّا همین‌قدر که نویسندگانِ رُمان کوشش در به تنیجه رساندن این مقوله دارند و منتقدان آنها نیز در پی یافتن نظریه‌هایی با قدرتِ توجیه بالا هستند خود امید به آینده‌ای روشن را نوید می‌دهد. با توجّه به اینکه هنرمند فردی است استثنایی که شاخک‌های حسّی پیشرفته‌ای برای درک وقایعی از زندگی دارد که از چشمِ عموم مردم پنهان است،‌ رُمان می‌تواند بازتاب گوشه‌های آشکار و پنهانِ زندگی انسانی انسان باشد. و به همین دلایل است که این نوعِ ادبی مورد توجه و ذمّ دیگران قرار گرفته است. مورد توجه کسانی قرار گرفته که علاقه‌مند به شناخت انسان و زندگی او هستند. خواننده‌ی رُمانِ«جنایت و مکافاتِ» داستایوفسکی بدون اینکه مرتکب قتلی شده باشد می‌تواند عذابِ وجدان فرد قاتل را درک کند، با خواندنِ «مُرشد و مارگریتا» از بولگاکف اوضاع اجتماعی ـ سیاسی دورانِ استالین را مطالعه کند و با مروری بر کتاب «آناکارنینا»ی تالستوی عبور از جامعه‌ی کشاورزی سنتی روسیه را به دنیای جدید، مورد نقد و تحلیل قرار دهد. این دسته از خوانندگان در پی دیدن، ‌شنیدن و لمس کردنِ نکاتی هستند که در مسیر زندگی خودشان به مانند چراغی از دانستگی عمل می‌کند- نه اینکه لنین به عنوان یکی از بزرگترین مشاهیر قرن بیستم کُلیّت مبارزه‌اش را از یک رُمان گرفته بود. امّا همین نوع ادبیْ موردِ ذمّ بسیاری دیگر است . کسانی که حتا حاضر می‌شوند نگارنده‌های این رُمان‌ها را تبعید، ‌شکنجه و یا بکشند(قتل‌های زنجیره‌ای در ایران). ترسِ این‌گونه افراد درست به همان دلیلی است که دسته‌ی قبلی خواهان آن بودند: شناخت. و به همین سبب است که بسیاری از رُمان‌ها اجازه‌ی چاپ نمی‌یابند – مانند مُرشد و مارگریتا که سی سال پس از مرگ نویسنده چاپ شد و یا فریدون سه پسر داشت از عبّاس معروفی. هنرمند به طور عام و نویسنده به طور خاص همیشه مسئله‌ساز بوده‌اند؛ و این به خاطر همان گیرندگی قوی این افراد و پیش‌بینی وضع حال و آینده‌ی مردم و جامعه است. هنگامی که فروغ سال‌ها قبل از انقلاب ایران شعر«من خواب دیده‌ام» را می‌سراید و یا هدایت در داستان‌هایش جامعه‌ی در حال ورود به مدرنیته را توصیف می‌کند مطمئناً موردِ ذمّ بسیاری از مردم و بخصوص قدرت‌مندان واقع می‌شود.
رُمان - و آنهم رُمان رئالیستی – دریچه‌ایست به سوی درکِ فرد و جامعه، ‌همزیستی این دو با هم و درکِ وقایع تاریخی زمان نوشته شدنِ آن و هم چنین پیش‌بینی وضع آینده. دردها، ‌شادی‌ها، ‌فرهنگِ عامه، ‌وضعِ فرهنگی، ‌اوضاعِ سیاسی، ‌تشریح طبقه(یا طبقه‌های) ‌خاص، ‌درگیری نیروهای متضاد در جامعه و... همگی با سبکی ادبی در رُمانِ رئالیستی تجلّی می‌یابد و نقدِ جامعه‌شناختی آن راهی است برای بازسازی، ‌درک و آینده‌نگری در مورد جامعه‌ای که رُمان در آن نوشته شده است.
پاینوشت:
باختین، میخائیل. زیبایی‌شناسی و نظریه‌ی رمان. آذین حسین‌زاده، مرکز مطالعات و تحقیقات هنری 1384

دوشنبه، اردیبهشت ۱۱

گوگول و نویسندگان خوشبخت و بد بخت


«خوشا به حال نویسنده‌ای که به روان مردم غمزده توجه ندارد و از واقعیت‌های دردناک دوری می‌جوید و به تاثرات دلنشین می‌پردازد. خوشا به حال نویسنده‌ای که قهرمان‌های داسانهایش خوی استثنایی دارند، ‌خوشا به حال نویسنده‌ای که از نوای دلنشین ساز الهام می‌گیرد، ‌هرگز به خانه‌ی بینوایان سرک نمی‌کشد و از این گونه مبتذلات می‌گریزد و درعوالم اثیری، ‌درآنجایی به سر می‌برد که جایگاه موجودات زیباست. چنین نویسنده‌ای از دو سو رشک‌آور است: ‌اولا با اینکه در عوالم خودش است، ‌پژواک پیروزیش در دور دست‌ها طنین می‌اندازد؛‌ ثانیا در برابر چشم مردم پرده‌ای از ستودنی‌ها افکنده، ‌غم زندگی‌شان را در کنجی نهاده و فقط به زیبایی‌ها و بزرگ‌منشی‌های ایشان پرداخته است. و مردم برای چنین نویسنده‌ای کف می‌زنند، ‌به دنبالش می‌روند و او را نابغه‌ای عالم‌گیر می‌دانند که چون عقاب بر سرشان پرواز می‌کند.

"خلاف این حال سرنوشت نویسنده‌ای است که آنچه را چشم‌های مقید نمی‌بیند آشکار سازد؛ نویسنده‌ای که لجن تهوع‌آور، ‌سیه‌بختی‌های زندگی، ‌گرداب خلقیات پوچ، ‌پستی‌ها و ناچیزی‌هایی که هر روز به آنها بر می‌خوریم بیان کند. چنین شاعر، چنین نویسند‌ای که به خاطر شناساندن واقعیت بیرحمانه نیروی خود را به کار می‌بندد، ‌نباید انتظار داشته باشد که برایش دست افشانی کنند و بزرگش بدارند. هیچ دوشیزه‌ی حساسی به طرف او نمی‌رود و هیجانی نشان نمی‌دهد و خود او نیز هرگز از سروده‌های دلنشین شعر برخوردار نمی‌شود. خلاصه چنین شاعر- نویسنده‌ای نمی‌تواند از قضاوت سخت هم دوره‌های سالوس و بی‌وجدان بگریزد،‌ زیرا ایشان آثارش را محکوم می‌کنند و آنها را در میان نوشته‌های بی‌ارزش و خلاف عفت عمومی جای می‌دهند و دل و جانی را که از آتش الهی الهام گرفته است انکار می‌کنند زیرا این قضات نمی‌فهمند که نبوغ آن است که هم خورشید دور دست‌ها را بسراید و هم جانوران ریزی را که هیچ‌کس به آنها توجه ندارد. این قضات نمی‌فهمند که استعداد در صورتی جلوه دارد که بتواند آنچه را عوام لعنت کرده‌اند عرضه کند. قهقهه و شور و شوق همان ارزش دارد که یک سرود دلنشین. و بین خنده و زهرخند دلقک‌های بازاری تفاوت بسیار است. خیر! قضات امروزی از این حقایق بی‌خبرند و همچنان نویسنده‌ای که تنها مانده و موردپسند و یاری یاران نیست به دشنام می‌بندند و او باید سرنوشت دشوار خود را در تلخکامی و عزلت تحمل کند.»

نیکولای گوگول، ‌ترجمه از کتاب ارواح مرده – صفحات 148- 149 چاپ پاریس 1948

(صادق هدایت در تار عنکبوت،‌م.ف.فرزانه صفحات 34 و 35)