دخترک ـ ب را میگویم ـ قسمت اول
دخترک ـ ب را میگویم ـ کنار پنجره روی صندلی چوبی نشسته و به بیرون زل زده است. از خوانندهی این سطور تقاضا دارم که مرا در توصیف آنچه میبیند کمک کند. فرض را بر این میگیرم که پنجره رو به شرق باز میشود. خورشید تازه بالا آمده و بر هر آنچه میتابد رنگی جادویی میدهد. چند شاخه از درخت تبریزی دم پنجره به درون اتاق سرک کشیدهاند تا احوال گلهای گلدان لب پنجره را بپرسند. پیشتر که برویم درختهای کوتولهی سیب را میبینیم که با آرامشی آن جهانی منتظرند کسی سیبشان را بچیند. درختهای زردآلو و گلابی هم هر چند در اقلیتاند اما ریشههایشان را آن قدر در زمین پایین فرستادهاند که میتوانند روزی مدعی حق آب و گل شوند. آن طرفتر دیوار کاهگلی باغ است که مانند مرغی پرهایش را به دور جوجههایش کشیده است. آن سوتر چمنزار وسیع چشمنوازی است با تک درختهایی که انگار نقاش چیرهدستی به عمد آنها را بدون نظم اما با حسی زیباشناختی کاشته است؛ و اگر کمی به تخیلمان اجازهی جولان دهیم آن را به برکهای میرسانیم که از اینجا هم میتوان آبی خوشرنگاش را دید. و در انتهای این تابلوی طبیعیْ کوههای به هم فشرده که با دستهای درهم گره زده مشغول رقص کُردیاند. و اما آسمان؛ تکه ابرهای سفید با شکلهای دوست داشتنی و خورشید درخشنده که در گوشهای از آسمانِ دراندرشت نورافشانی میکند و پرستوهای دُم قیچی که حضور خود را اعلام میکنند و کبوترهای خوابآلود که با صدای خروس ـ این پرندهی خائن به پریدن ـ از رختخواب بیرون آمدهاند. اما نباید سگ را فراموش کرد. خوانندهی پروتستی که با وقوقهایش به همه چیز اعتراض دارد و خوشبینی همه را به از سرگیری روزی تازه زایل میکند، چه، که امروز نیز روزی است به مانند روزهای دگر.
ب روی صندلی چوبی نشسته و به بیرون زل زده است. آه کشداری میکشد و همچنان نگاهاش را به آن طرف کوهها دوخته است. در فکر است، به فکر کسی یا چیزی.
متأسفانه توصیف خوبی نبود و شما هم کمک چندانی نکردید. دخترک ـ ب را میگویم ـکنار پنجره روی صندلی چوبی نشسته و به بیرون زل زده است. چند متر آن طرفتر دیوار سیمانی ساختمانی چند طبقه بُرد دیدش را محدود کرده است. اتاق او در طبقهی دوم همیشه در سایه مانده است. نه صبح صدای پای آفتاب را میشنود و نه غروب چشمان خونآلودش را میبیند. حیاط هم چندان حرفی برای گفتن ندارد؛. در باغچهی کوچکاش چند بوتهی گل رویده که تا آنجا که ب به یاد دارد هیچ وقت گل ندادند. و بعد لاشهی لوازم به درد نخور همسایهها که گوشه و کنار حیاط افتاده است. در واقع برای ب هیچ فرقی نمیکند که به کجا زل زده است؛ به آن چمنزار چشمنواز با کوههایی در افق یا به دیوار سیمانی چند متر آن طرفتر. او فقط زلزده بود و نگاه نمیکرد. در فکر کسی یا چیزی بود. من کسی را انتخاب میکنم شاید به این دلیل که زیادی اومانیستام. به پدر و مادرش فکر نمیکند و یا برادر و خواهری که هیچ وقت نداشت. آشنایان و فامیل هم ارزش آن را نداشتند که بشود به خاطرشان به دیوار سیمانی زل زد. میماند دوستانش. دوست دخترهایش را که کلاً باید گذاشت کنار چون قضیه عمیقتر از این حرفهاست. میماند دوست پسر. پس مسئله این بود، او به تازگی در زندگیاش پسری را راه داده بود. باید این را زودتر میفهمیدیم. نگاه او به دور دستها غمگین بود اما رنجور نبود. دلهره و نگرانی همراه با هیجانی خوشایند در آنها موج میزد و هر بار با پلک زدن پردههای مختلفی از آنچه بینشان گذشته بود یا قرار بود بگذرد به نمایش در میآمد. اما دختری عاشق در خانهای آپارتمانی که آفتابگیر هم نیست را نمیشود همین جور به حال خود رها کرد. زل زدن به ساختمانی سیمانی دردی را دوا نمیکند. اصولاً از دستهای سیمانی کاری بر نمیآید. این است که باید دستی انسانی برایش بالا بزنیم تا واقعاً ثابت کنیم که آری ما اومانیستایم.
فرض را بر این میگیریم که پسرک در دسترس نیست، حالا چرایش معلوم نیست. چون اگر بود دخترک شال و کلاه میکرد و میرفت پیاش. دخترهای این عصر آنقدر شجاع هستند که دنبال هر چه که دلشان میخواهد بروند چه دوست پسر محبوبشان باشد چه لاک ناخن دو رنگ تازه مد شده. پس بهتر است که قلم را به دست دخترک ـ ب را میگویم ـ بدهیم تا نامهای برای مرد رؤیاهایش بنویسد و چون نقل قول است سعی کنیم نه من و نه شما دخالتی در کارش نکنیم، بهر حال در دورانی زندگی میکنیم که حریم شخصی افراد متعلق به خود آنهاست.
....ادامه دارد
امیر صادقی
ب روی صندلی چوبی نشسته و به بیرون زل زده است. آه کشداری میکشد و همچنان نگاهاش را به آن طرف کوهها دوخته است. در فکر است، به فکر کسی یا چیزی.
متأسفانه توصیف خوبی نبود و شما هم کمک چندانی نکردید. دخترک ـ ب را میگویم ـکنار پنجره روی صندلی چوبی نشسته و به بیرون زل زده است. چند متر آن طرفتر دیوار سیمانی ساختمانی چند طبقه بُرد دیدش را محدود کرده است. اتاق او در طبقهی دوم همیشه در سایه مانده است. نه صبح صدای پای آفتاب را میشنود و نه غروب چشمان خونآلودش را میبیند. حیاط هم چندان حرفی برای گفتن ندارد؛. در باغچهی کوچکاش چند بوتهی گل رویده که تا آنجا که ب به یاد دارد هیچ وقت گل ندادند. و بعد لاشهی لوازم به درد نخور همسایهها که گوشه و کنار حیاط افتاده است. در واقع برای ب هیچ فرقی نمیکند که به کجا زل زده است؛ به آن چمنزار چشمنواز با کوههایی در افق یا به دیوار سیمانی چند متر آن طرفتر. او فقط زلزده بود و نگاه نمیکرد. در فکر کسی یا چیزی بود. من کسی را انتخاب میکنم شاید به این دلیل که زیادی اومانیستام. به پدر و مادرش فکر نمیکند و یا برادر و خواهری که هیچ وقت نداشت. آشنایان و فامیل هم ارزش آن را نداشتند که بشود به خاطرشان به دیوار سیمانی زل زد. میماند دوستانش. دوست دخترهایش را که کلاً باید گذاشت کنار چون قضیه عمیقتر از این حرفهاست. میماند دوست پسر. پس مسئله این بود، او به تازگی در زندگیاش پسری را راه داده بود. باید این را زودتر میفهمیدیم. نگاه او به دور دستها غمگین بود اما رنجور نبود. دلهره و نگرانی همراه با هیجانی خوشایند در آنها موج میزد و هر بار با پلک زدن پردههای مختلفی از آنچه بینشان گذشته بود یا قرار بود بگذرد به نمایش در میآمد. اما دختری عاشق در خانهای آپارتمانی که آفتابگیر هم نیست را نمیشود همین جور به حال خود رها کرد. زل زدن به ساختمانی سیمانی دردی را دوا نمیکند. اصولاً از دستهای سیمانی کاری بر نمیآید. این است که باید دستی انسانی برایش بالا بزنیم تا واقعاً ثابت کنیم که آری ما اومانیستایم.
فرض را بر این میگیریم که پسرک در دسترس نیست، حالا چرایش معلوم نیست. چون اگر بود دخترک شال و کلاه میکرد و میرفت پیاش. دخترهای این عصر آنقدر شجاع هستند که دنبال هر چه که دلشان میخواهد بروند چه دوست پسر محبوبشان باشد چه لاک ناخن دو رنگ تازه مد شده. پس بهتر است که قلم را به دست دخترک ـ ب را میگویم ـ بدهیم تا نامهای برای مرد رؤیاهایش بنویسد و چون نقل قول است سعی کنیم نه من و نه شما دخالتی در کارش نکنیم، بهر حال در دورانی زندگی میکنیم که حریم شخصی افراد متعلق به خود آنهاست.
....ادامه دارد
امیر صادقی