ماهیت روانی عشق
احتمالابسیاری ازخوانندگان این سطور با محتوای آن مخالف هستندو این احتمال را از آنجا می دانم که در جاها ی دیگری نیز نسبت به موقعیت آن این مطالب رامطرح کرده ام ومتاسفانه کسانی که با آن مخالفت کرده انداستدلالی منطقی برای مخالفت خود نداشتند.یکی ازدلایل آوردن این مطلب در اینجا نیز آگاهی از استدلال های مخالفان این نوشته است.
راجع به عشق و تقسیم بندی های آن مطالب زیادی نوشته شده و بحث های زیادی انجام گرفته است.آنچه که منظور من در این مختصر است عشقی است که تحت عنوان عشق شرقی با آن آشنا هستیم.عشقی که بیشتر بر حالات معنوی تکیه کرده و حالات روحی در آن نسبت به عشق غربی که جدایی آن از حالات جسمی بی معناست,بیشتر مطرح است _ هرچند که در درستی خود این تقسیم بندی نیز شک است .
در ادبیات ما توصیف هایی از عشق نظیر: عشق فنا شدن در معشوق است ،تنها عشق حقیقی عشق به خداست،عشق یعنی خود را نادیده گرفتن، عشق یعنی همه او،عشق یعنی سوختن و ذوب شدن و ... زیاد دیده می شود و این معانی می تواند نقطه ی شروع برای تحلیل روانی ما از عشق باشد .
عشق ابراز حالت روانی افراطی نسبت به یک فرد، شی ء و .. است.هر حالت افراطی در انسان مسئله ای غیر عادی است و در نتیجه غیر طبیعی. در اینجا من به دنبال این مسئله ی غیر عادی هستم و می خواهم نشان دهم که بر خلاف دیدعامه ی مردم عشق چیز متعالی ی نیست بلکه ریشه ی آن را باید در مسائل بیمارگونه و مکانیسم های دفاعی روانی دید. عشق چون حالتی افراطی است پس نمی تواند قائم به دوست داشتن باشد بلکه عواملی در پشت آن پنهان است که ماهیت عشق را می سازد .
دلایل زیادی برای عاشق شدن وجود دارد که البته خود افراد درگیر در آن معمولا به آنها آگاهی ندارند. اشاره به تمامی این عوامل کار من نیست در اینجا به صورت سطحی به چند مورد از آنها اشاره می کنم :
عشق می تواند راهی برای فرار از تنهایی اجتماعی باشد؛فردی که در ایجاد روابط اجتماعی با دیگران موفق نبوده و به حاشیه رانده شده،با عاشق شدن ،معشوق را جایگزین تمام دوستان نداشته اش می کند.
عشق می تواند راه فرار از مشکلات متعددی باشد که ممکن است زندگی فرد را تحت شعاع خود قرار داده باشند. فرد وقتی درخود توانایی روبه رویی با همه ی آنها را ندارد، به همه ی آنها پشت کرده و آرامش را _فرار از مسئولیت را _ در عشق پیدا می کنند.
عشق همچنین برای افرادی که از زندگی نومید شده و در دست یابی به اهدافشان به بن بست رسیده اند،حیات دوباره ایست .
عشق می تواند در جبران کمبود محبت هایی باشد که فرد از خانواده و جامعه دیده است .
دلایل مبتلا شدن انسان ها به عشق زیاد است به طوری که ممکن است برای تک تک افراد متفاوت باشد،که این خود بر می گردد به عوامل ژنتیکی،وضع اقتصادی،پرورش خانوادگی،بافت فرهنگی،تعلق طبقاتی و حتی عوامل اقلیمی.ولی آنچه مد نظر من است و در همه ی آنها مشترک است،خالی شدن انسان از وجود خود است.انسان ها ذات انسانی شان را به صورت یک نیروی شخصی (معشوق) یا غیر شخصی (خدا) فراافکنی می کنند. انسان ها معشوق را فراتر و بالاتر از خود می نهند و در نتیجه خودشان را از معشوق بیگانه می سازند و یک رشته ویژگی های مثبت را به آن نسبت می دهند،در حالی که خودشان را به عنوان موجوداتی ناکامل،تقلیل می دهند.این یکی از جنبه های بیمار گونه ی عشق در حالت تیپ ایده آلی آن است.
عشق حالتی نیست که از ذات خودش نشات گرفته باشد بلکه عواملی خارجی فرد را وادار به اتخاذ آن می کنند.
دوست داشتن به عنوان امری مثبت و حالت روانی متعادل سبب آرامش، انگیزه،انرژی و بازسازی روحیه انسان می شود. ولی اگر عواملی بدون اختیار انسان به صورت ناآگاهانه آن را به عشق تبدیل کنند،نه تنها طبیعی نیست بلکه مکانیسمی جبرانی و تصعیدی برای ناکامی هاست و همچنان که می دانیم یک روان سالم,روانی طبیعی و نرمال است.
در آخر باز تاکید می کنم که منظور از عشق حالت افراطی آن و در واقع آنچه که در ادبیات ما _ مانند آثارحافظ،سعدی و بویژه مولاناست_ آمده است می باشد وگرنه ممکن است بعضی از مردم حالت طبیعی و نرمال دوست داشتن را عشق بنامند که مد نظر من این گونه عشق ها نیست.
0 پيام:
ارسال یک نظر
<<< برگرد به صفحهی اصلی