جمعه، شهریور ۳

نمی‌خواهم روی ماه خداوند را ببوسم / نقدی بر داستان بلند «روی ماه خداوند را ببوس»

مصطفی مستور نویسنده‌ی کتاب در باره‌ی خود می‌نویسد:
«اولين داستان را 1369 نوشتم و منتشر كردم. مجله‌ي كيان. دو چشمخانه خيس. اولين كتاب‌ام خرداد ماه 1377 منتشر شد: عشق روي پياده رو.12 داستان كوتاه. بعد كتاب‌هاي ديگر از راه رسيدند. و همه در روزهايي كه چه شتابناك مي‏گذرند. انگار نيامده تمام شده‌اند. از طلوعي تا غروبي انگار فقط چند دقيقه است و من حالا كه نگاه مي‌كنم مي‌بينم سي و چند داستان كوتاه نوشته‌ام در چهار مجموعه داستان و دو داستان بلند و یک نمایش‌نامه و چهل یادداشت بر حواشی چهل عکس و يك كتاب درباره‌ي مباني تئوريك قصه‌نويسي. ترجمه‌هایی هم داشته ام: بيست داستان كوتاه ـ همه از كارور ـ تعدادی شعر باز هم از کارور و یک کتاب درباره کیشلوفسکی، فیلمسازی که عمیقاً تحسین‌اش می‌کنم، كه براي همه‌ي عمر من كافي است.»
جمیله دارالشفایی خلاصه داستان را به اینگونه نقل می‌کند: يونس دانشجوي سال آخر دكترا در رشته‌ی پژوهشگري اجتماعي، مراحل اوليه پايان‌نامه دكترايش را پشت سر مي‌گذارد. پايان‌نامه قرار است تحليل جامعه‌شناسانه‌اي از علل گرايش دكتر پارسا، به خودكشي باشد، اما همه‌ی درها براي گشودن اين راز، بسته است. پارسا، استاد دانشگاه، مجرد و 34 ساله است و با مادرش زندگي مي‌كرده و ظاهراً مشكلي كه دليل بر خودكشي‌اش باشد، نداشته است. از طرفي پدر متمول سايه (نامزد يونس) گرفتن مدرك دكترا را شرط ازدواج يونس با سايه قرار داده است. سايه نيز پايان‌نامه فوق‌ليسانس با عنوان مكالمات خداوند و موسي را تهيه مي‌كند. يونس كه براي سايه الگوي خداشناسي و دينداري و ايمان است، تمام وجودش را شك به وجود خدا فرا گرفته و بيماري اطرافيانش (مادر، همسر سرطاني مهرداد و . . .) و به طور كلي درد و رنج‌هاي موجود در دنيا هر دم بر شك او مي‌افزايد و صحبت‌هاي آرام‌بخش دوستش علي‌رضا هم تأثير چنداني بر ناآرامي ناشي از دوري او از خدا ندارد سايه وقتي متوجه اين شك مي‌شود، درهم مي‌شكند و به علي‌رضا پناه مي‌برد تا شايد او بتواند آرامش كند. يونس با دو تن از دانشجويان پارسا آشنا مي‌شود كه به تدريج راز خودكشي دكتر را براي او برملا مي‌كنند. دكتر پارسا عاشق دختري به نام مهتاب شده بود. او در تمام طول زندگي فقط با دليل و منطق سر و كار داشت. كتابي مبني بر رابطه رياضي خوشبختي با ساير عوامل نيز در دست نگارش داشت، تحمل اين عشق افلاطوني براي وجود منطق باور او امكان پذير نبود. گويا كمك‌هاي دختر براي آشنايي او با عشق هم كمكي نمي‌كند و دكتر زير بار اين فشار از پا درمي‌آيد. درست زماني كه يونس در مكالماتش با مهتاب و دوست او پي به راز زندگي دكتر پارسا مي‌برد، سايه نيز با تمام عشقي كه در روابط آن‌ها موج مي‌زند، او را ترك مي‌كند. سايه اعتقاد دارد بين عشق به يونس و عشق به خدا بايد يكي را انتخاب كند و به گفته خودش او دومي را برمي‌گزيند. در پايان داستان علي‌رضا به يونس پيشنهاد مي‌دهد كه وجود خدا را در ميان دست‌هاي بچه‌ها، نگاه‌ها و رفتار آن‌ها جست‌و‌جو كند. يونس به كودكي كمك مي‌كند تا بادبادكش را هوا كند و كودك خوشحال مي‌شود كه «بادبادكش به آسمان رسيده است، به خدا.»

هر نقدی با هر درجه از بی‌طرفی باز درصدی از جهتگری نقاد را با خود دارد و این خصلت علوم انسانی است.
با گلشیری هم سو هستم وقتی می‌نویسد: «قبل از هر چیز باید بگویم که در عرصه‌ی نقد من به چگونه گفتن می‌نگرم و نه از چه گفتن و یا چرا گفتن. ...پس برای من اول متن مطرح است و بعد نویسنده و بعد زمانه‌ی او و بالاخره رابطه‌ی متن و نویسنده با روزگار ما.»
درست است که داستان نه قالبی برای شرح واقعیت‌های زندگی آنچنان که اتفاق می‌افتند هست؛ ولی باید در نظر داشت که نباید از واقعیت هم به دور باشد. داستان قالبی است که تخیلات نویسنده، آنچنان در آن بیان می‌شود که خواننده آن را واقعی بپندارد؛ و اگر نویسنده‌ای موفق به این کار نشد که خواننده وقایع، ‌روابط و گفته‌هایش را باور کند در مقصود خود ناکام مانده است. در داستان بلند «روی ماه خداوند را ببوس» در جاهای بسیاری خواننده از داستان پرت می‌شود و از آن فاصله می‌گیرد چون که نمی‌تواند آن را باور کند. اجزای داستان، ‌روابط و شخصیت‌های آن به صورتی مصنوعی به هم ربط داده شده‌اند. هر جا نویسنده خواسته فضا را عوض کند و یا داستان را ادامه بدهد بی‌مقدمه و بدون توجه به جو داستان، ‌فرد یا فضای دیگری را وارد داستان کرده است. منصور دوست علی‌رضا (ص 46)، ‌دکتر میر نصر (ص 66)، پرویز (ص 75)، ‌جووانا دختر مهرداد (ص 63) و ... از این دست هستند. از نکاتی که نویسنده نتوانسته آنها را باور ساز نماید گردآمدن شخصیت‌های داستان کنار هم است. مهرداد تحصیل کرده‌ی نجوم از آمریکا می‌آید و دوست یونس است که دانشجوی دکترای جامعه‌شناسی است و همسرش سایه نیز تحصیل کرده و دانشجوی کارشناسی ارشد الاهیات است. زن مهرداد سرطان دارد و به خدا شک کرده،‌ یونس در باره‌ی مرگ دکتر پارسا پایان‌نامه برداشته، ‌منصور رزمنده‌ی سابق می‌میرد. مادر یونس ناخوش احوال است و ... «داستان» برای انتقال یک مضمون خاص نیست که با هر وسیله‌ای شده حرف خودمان را بزنیم . در اینجا عناصر آن قدر شسته رفته در کنار هم قرار می‌گیرند که باورش برای خواننده مشکل است که شبیه آنها را با زندگی اطراف خود وفق دهد. همه چیز طوری طراحی شده که به یک نتیجه برسد و آن منظور نویسنده است.
در همان اوایل داستان اشاره به این می‌شود که یونس تز دکترای جامعه‌شناسی خود را خودکشی دکتر پارسا استاد فیزیک کوانتم برداشته است(ص 10). هر آدم نیمه متخصصی می‌داند که سرانجام این پایاننامه چه می‌شود. جامعه‌شناسی با افراد سر و کار ندارد. علل خودکشی یک نفر به عهده‌ی روانشناس است نه جامعه‌شناس. نویسنده با آوردن عکس دورکیم (جامعه‌شناس فرانسونی 1917 – 1858)‌ سعی کرده به طور ضمنی تحقیق کلاسک دورکیم در مورد خودکشی را به یاد بیاورد غافل از اینکه دورکیم هیچگاه تحلیل فردی نکرد و کار او کاری در سطح کلان بود. در ادامه‌ی تحقیق یونس هم باز متوجه می‌شویم که او مثل یک کاراگاه رفتار می‌کند و از روش تحقیق جامعه‌شناسی کوچکترین اطلاعی ندارد و آخر هم همان می‌شود که اعتراف کند با جامعه‌شناسی نمی‌توان این قضیه را توجیه کرد(102). هر چند همین گفته‌ی او در متن بار ارزشی‌ی می‌یابد که نویسنده به دنبال آن بوده: ‌علم (جامعه‌شناسی)‌از درک این مسأله عاجز است.
نکته‌ی دیگر اینکه: یونس با همه‌ی شاگردان دکتر پارسا مصاحبه می‌کند ـ به جز دو نفر که یکی دانشگاهش را به اصفهان منتقل کرده و دیگری مرخصی تحصیلی گرفته ـ ولی از هیچ کدام سرنخی به دست نمی‌آید. کلید معما حتما باید پیش آن دو نفر باشد که حضور ندارند!!! در جای دیگر در اصفهان وقتی که به طور غیر‌منتظره یونس پیش خانم بنیادی در دانشگاه می‌رود و گرم صحبت می‌شوند، ‌خانم بنیادی از نامه‌ای که بین دکتر پارسا و معشوقه‌اش مهتاب رد و بدل شده حرف می‌زند و در دم آن را از کیفش بیرون می‌آورد(ص 96)!!! یا خانم بنیادی دستش را از روی روسری به شقیقه‌هایش فشار می‌دهد؛ که همه می‌دانیم در دانشگاه حجاب اسلامی مقنعه است نه روسری. (که البته این را می‌توان به حساب بی‌توجهی نویسنده گذاشت).
روی شخصیت سایه نامزد یونس زیاد کار نشده است. سایه دختر ثروتمندی است، ‌در خانواده‌ای مرفه بزرگ شده و ساده و بی شیله پیله است. در داستان به طور اغراق‌آمیزی به تأثیر پذیری سایه از اینکه یونس دچار شک به خداوند شده، ‌پرداخته شده است و از آن هم غیر باورتر سخنرانی سایه در صفحات 104 و 105 کتاب است. نکته‌ی کوچک دیگری که خالی از لطف نیست اسامی شخصیت‌های داستان است. در این جا هم به طور باورنکردنی اغلب اسم فامیلی‌ها بدون «ی» نسبت هست. یونس فردوس، کیوان بایرام، محسن پارسا، میرنصر، مهتاب کرانه. انگار آقای مستور اسم کاراکترهای‌شان را از ولایت دیگری آورده‌اند. از این قضایا باز در داستان وجود دارد که از آنها می‌گذرم.
خواننده‌ی جدی امروزی تمایل به خواندن کتاب‌هایی دارد که مطلب آن، واضح و آماده، تحویلش داده نشود. خواننده دوست دارد وارد داستان بشود و همراه آن پیش برود. در ظاهر این داستان بلند با عنوانی که برای خود اختیار کرده باید چنین خصوصیتی را دارا باشد. اما متأسفانه با وجود مسأله‌ی فلسفی که به دنبال آن است ـ و می‌توانست خود دستاویز خوبی باشد ـ چنین اتفاقی نمی‌افتد. وقتی این ساده‌گویی را با داستان «هم نوایی شبانه‌ی ارکستر چوب‌ها» مقایسه می‌کنیم بهتر روشن می‌شود که چگونه می توان خواننده را نه به زور محتوا بلکه با فرم نوشته به دنبال خود کشید. آقای مستور به جای استفاده از تکنیک‌های متعدد در کارش تنها به گسست زمانی اکتفا کرده و آن را هم آنقدر در داستان‌شان استفاده می‌کنند که دیگر اثر خود را از دست می‌دهد و برای خواننده جذابیت ندارد( صص 30 تا 33، ص 38، صص 58 و 59 و...)
درون‌مایه‌ی داستان یعنی بودن و نبودن خدا یکی از مسائل مشترک همه‌ی انسان‌هاست که اغلب در محدوده‌ای از سن خود به آن بر می‌خوردند و هر کسی به گونه‌ای به آن جواب می‌دهد. شاید آقای مستور واقعاً این داستان بلند را برای مخاطبان خاصی نوشته چونکه خواننده‌های جدی ادبیات داستانی با این دلایل ساده و پیش پا افتاده در رد و اثبات خدا قانع نمی‌شوند. مثلاً یونس مانند بچه نوجوان دبیرستانی به خدا فکر می‌کند در حالی که او لیسانس فلسفه بوده و بعد آن سال‌ها جامعه‌شناسی خوانده. دلیل شک کردن به خدا در یونس بسیار ساده است: ‌«اگر خدایی هست، پس این همه نکبت برای چیه؟» (ص 24) «کجاست آن دست مهربان که هر چه صداش می‌زنند به کمک هیچکس نمی‌آید؟» (ص 24) و «چرا معجزه رخ نمی‌دهد؟» این سؤال‌ها نمی‌تواند از کسی باشد که سال‌ها فلسفه و جامعه‌شناسی خوانده است. جای تعجب بیشتر این است که «اخلاق» در نزد یونس بسیار ابتدایی و بچه‌گانه است. او فکر می‌کند که اگر خدا را بر داریم می‌توان از هر لذتی بهره‌مند شد. در طول داستان هر جا که دلیلی در رد و یا اثبات خداوند شده از این مقوله است.(ص 72)
داستان به طرز وحشتناکی دچار کلیشه است. این جملات کلیشه‌ای از همان اوایل داستان در صفحه‌ی 9 شروع می‌شوند و تا سطر آخر داستان (ص 113) ‌ادامه پیدا می‌کنند. سؤال یونس که «آیا خدا هست؟» ‌به جا و بی جا در کتاب آمده که هر چه بیشتر خواننده را عصبی می‌کند. داستان در بعضی جاها به خطابه (صص 85، 86 و 87) و گاه به گزارش (107،‌108، 109 و 110) تبدیل شده که از روانی داستان کاسته است. و اگر به صفحات 99 و 100 کتاب مراجعه کنید این کلیشه‌ای بودن بهتر به چشم می‌آید.
مسأله‌ی دیگری که در خور اعتناست ایجاز و اطناب در این داستان بلند است. آقای مستور در بسیاری از جاها در حد تحسین از ایجاز استفاده کرده ـ هر چند در بعضی جا ها به متن لطمه زده ـ اما جای تعجب در این است که در چنین نوشته‌ای که ایجاز از خصوصیات آن است در جاهایی اطناب د رحد بالایی خودنمایی می‌کند. صفحات 104، 105 و 106 به راستی پُرگویی است. و این ایجاز و اطناب در یک نوشته به یک دستی آن لطمه زده ارزش کار را پایین می‌آورد.
اما از نقطه قوت‌های کتاب روانی نثر آن است. کمتر کتابی می‌تواند خواننده را ـ به هر دلیلی ـ آن قدر به دنبال وقایع و حوادث خود بکشاند که تا کتاب را تمام نکرده است کنار نگذارد. این پی‌گیری البته بیشتر از اینکه به خاطر فرم داستان باشد به خاطر تم آن است که دغدغه‌ی بسیاری از هم وطنان ما با فرهنگی اسلامی‌ است. مردم با وجود دنیای مدرنی که به صورت نیمه ناقص به آنها معرفی شده و در واقع به دامش افتاده‌اند ایمان خود را از دست داده‌اند. آنها در جستجوی آرامش و یقین در دنیای کارخانه‌ای فعلی هستند و کتابی از این دست به آنها آرامش می‌دهد و به نظر من دلیل فروش خوب کتاب همین نکته است.
با توجه به اینکه آقای مستور از نویسنده‌های پُر کار ادبیات داستانی ما نیستند (د رکل سه مجموعه‌ داستان چاپ کرده‌اند که «روی ماه خداوند را ببوس » دومین آنهاست) در آینده انتظار نوشتن داستان‌هایی را داریم که به فرم آن نیز توجه کافی شده باشد.
پاینوشت‌ها:

1) هوشنگ گلشیری، ماهنامه‌ی کارنامه، دوره‌ی اول،‌شماره‌ی دهم،‌اردیبهشت 1379
2) در باره‌ی مصطفی مستور، موجود در سایت مصطفی مستور
3) جميله دارالشفایی / ماهنامه‌ی فیلم نگار/ شماره 29، بهمن ماه 1383
4) «روی ماه خداوند را ببوس»، مصطفی مستور، نشر مرکز،‌چاپ نهم 1383

چهارشنبه، شهریور ۱

«گیاه شناسی» نوشته‌ی دکتر علی شریعتی

[این داستان توسط انتشارات قلم در سال 1379 با تصویرگری مسعود صدقی برای نوجوانان چاپ شده است.]
یادش بخیر. مثل فانوسی در تاریکی بود.
مثل قله‌ی بلند کوهی در میان تپه‌ها، مثل اسب سپید سرکشی وسط گله‌ی گوسفند، مثل یک مناره‌ی زیبا و باشکوه که از وسط خانه‌ها و زاغه‌ها و بام‌های کوتاه و کوچه‌های تنگ و تاریک، سر به آسمان و آفتاب کشیده باشد.
او، ‌توی یک عالمه «صفر»، ‌مثل «یک» بود.
در کلاس پنجم دبستان، معلم ما بود. همه چیز درس می‌داد و ما در چهره‌ی او کسی را می‌دیدیم که همه چیز را می‌داند. نگاهی چنان تیز و روشن داشت که به راستی فکر می‌کردیم او در دنیا هیچ چیز مجهولی ندارد، ‌لبخندی چنان آرام و همیشه مهربان داشت که احساس می‌کردیم او در زندگی هیچ مشکلی ندارد.
هیچکس نیست که در دنیا مجهولی نداشته باشد. بی‌شک خیلی چیزها بود که او نمی‌دانست،‌ اما مردی دانا بود که خوب فکر می‌کرد، خوب می‌فهمید و دنیایی را که در آن زندگی می‌کرد، ‌به درستی می‌شناخت.
هیچکس نیست که در زندگی مشکلی نداشته باشد. بی‌شک خیلی چیزها بود که او نداشت، اما مردی بود با روحی بزرگ و پُر از خوبی‌ها و مهربانی‌ها و از اینکه خانه‌اش کوچک است و جیبش خالی رنج نمی‌برد و به قدری عاشق کارش بود که حتا یادش نمی‌آمد که بعضی‌ها چی ها دارند و او ندارد.
بعضی‌ها هیکل‌هایی گنده‌اند اما روحشان کوچک است. به قول یک شاعر عرب «تنشان فیل است و فکرشان گنجشک». اما او، ‌بر عکس، اندامی استخوانی و کوچک بود، مثل اینکه الان باد می‌بردش، ‌ولی فکرش از شهرش و کشورش می‌گذشت و تمام انسان‌ها را، تمام جهان را فرا می‌گرفت.
پول نداشت، مقام نداشت، اسم و رسم نداشت و عاشق بود. عاشق «خدا» عاشق طبیعت و عاشق «همه‌ی بچه‌ها».
آخرهای اردیبهشت بود و بهار معلم عاشق ما را بیقرار کرده بود، در کلاس دربسته‌ی مدرسه طاقت نمی‌آورد و کنار مدرسه، مزرعه‌ی بزرگ و سر سبزی بود و علف‌های وحشی، شبدرهای سیراب و ذرت‌های شیر مست و گل‌های رنگین و شادی که صحرا را زینت کرده بودند این شاعر بزرگ را به مهمانی بهار دعوت می‌کردند. معلم خوب ما که آنها همه را یکایک می‌شناخت و دوست می‌داشت،‌ مثل پرنده‌ای که شیدای گل و باغ است دلش به سویشان پر می‌گشود و ما که فکر می‌کردیم در این شعر، ‌هیچ چیز نیست که در چشم او به نیم نگاهی بیرزد و او همیشه توی خودش بود و به قدری به همه چیر بی‌اعتنا بود که به این همه بناهای بلند و اتومبیل‌های قشنگ و زندگی‌ها و آدم‌های رنگ به رنگ هرگز توجهی نداشت با چشم‌های حریص و نگاهی که از شوق برق می‌زد و کنار یک پیچک نازک که پنجه بر دیوار می‌کشید تا بالا رود و خود را به آفتاب برساند، می‌نشست و مدت‌ها به آن خیره می‌شد و به فکر فرو می‌رفت و هیچ نمی‌گفت.
او همیشه تنها بود و همیشه در وسط جمع. در مزرعه‌ی کنار مدرسه‌مان قدم می‌زد و مثل اینکه با تمام بوته‌ها و گل‌ها و درخت‌ها و جوانه‌ها و شکوفه‌ها، ‌یکایک، ‌حرف می‌زند و هر کدام را می‌شناسد و با همه دوست است.
در کلاس،‌ که مثل خورشیدی بود و بچه‌ها مثل ستاره‌ها در پیرامونش، از اینکه دارد می‌فهماند و آنها دارند می‌فهمند لذتی می‌برد که خوشبخت‌ترین آدم‌های دنیا از آن محرومند.
و در خانه کوچک و ساده‌اش، ‌در وسط کاغذها و جزوه‌ها و دفترچه‌ها و دفترها و نوشته‌های پراکنده و شلوغش می‌نشست و صف کتاب‌ها، گرداگردش و احساس می‌کرد که یک فرمانده‌ی بزرگ و نیرومند است که در قلب لشکریانش نشسته و دنیا در زیر فرمان او است.
با این همه، ‌فروتن و مهربان و دوست و رفیق بچه‌ها.
آن روز، ما را هم دعوت کرد که همراه او به مزرعه برویم تا آنچه را در کتابهامان از آن حرف می‌زنند و شکلش را می‌کشند، در طبیعت، خودش را به چشم بشناسیم، ‌کتاب را درس دادن راضیش نمی‌کرد، ‌دوست داشت طبیعت را به ما بشناساند، ‌خدا را به ما بفهماند، از همه بیشتر، به این فکر بود که کاری کند که ما بفهمیم که انسان بودن چه معنی دارد.
با شور و شوقی که به گفتن نمی‌آید، ‌از طبیعت می‌گفت و از بهار و از گل‌ها و اینکه در بهار طبیعت جلوه‌ی بیشتری دارد و زیبایی‌ها و رازهای شگفت‌تری و در طبیعت، ‌خدا را بیشتر و بهتر می‌توان حس کرد، فهمید و در خدا، انسان را درست‌تر و عالی‌تر می‌توان شناخت.
اما من، ‌بیش از آنکه به او گوش دهم، او را تماشا می‌کردم و توی این فکر بودم که یک انسان، آن هم انسانی این همه ساده و این همه بی‌نام و نشان، ‌بی‌دم و دستگاه، بی‌اسم و رسم و بی‌ های و هوی، ‌تا کجا می‌تواند عظیم و عجیب باشد، چقدر می‌تواند خوب و عالی باشد و چه همه می‌تواند توانا و خوشبخت باشد و چگونه آدمی بدین کوچکی که باد می‌بردش، یک مشت استخوان پوک شده است با یک جفت عینک و چند تا کتاب،‌ می‌تواند مثل جهان بزرگ باشد و مثل طبیعت زنده و اسرار‌آمیز و مثل کوه محکم و پا برجا و سربلند!
و با خودم فکر می‌کردم که ببین: پدر من که اتومبیلش را از مادرم بیشتر دوست دارد و سهامدارهای شرکتش را از فرزندانش بهتر می‌شناسد و تمام این دنیا را پُر از پول و زمین دو نبش و بازی قیمت‌ها می‌بیند و زمان را بر اساس سررسید سفته‌ها تقسیم‌بندی می‌کند و آدم‌ها را به اندازه‌ای که پول دارند قیمت می‌گذارد و فقط وقتی به یاد خدا می‌افتد که معامله‌ی بزرگی در پیش دارد و از این همه قهرمانان و شهیدان و فیلسوفان و دانشمندان و مردان بزرگ تاریخ و نبوغ‌های درخشان جهان و مخترعان و مکتشفان و آزادی‌خواهان و پیامبران و روح‌های بزرگ بشریت، ‌فقط چند تا دلال بانک و پولدار بازار را می‌شناسد، ‌او باید این همه نعمت داشته باشد، اینهمه ثروت جمع کرده باشد، ‌این همه کاخ و ویلا و اتومبیل شیک و شب‌نشینی‌ها و خوشگذرانی‌ها و دم و دستگاه‌ها و... این مرد که گویی از تمام جهان بزرگ‌تر است، در روحش گویی خدا حضور دارد و وجودش مثل دریا عظیم و زیبایی و پر از شگفتی و خوبی و مهربانی است،‌ اینچنین تنها، ‌تهیدست و...
ناگهان، ‌به من رو کرد و ادامه داد:
«... و این عشقه است، نوعی پیچک که عرضه‌ی آنرا ندارد که بر بالای پای خودش بایستد، وجودش طفیلی و انگلی دارد، ‌خودش را به تنه‌ی این چنار بلند چسبانده است، ‌ناخن‌های حریصش را در تن او فرو برده و از شیره‌ی جان او می‌مکد و رشد می‌کند و بر گِرد درخت می‌پیچد و بالا می‌رود، ‌اما آخر چه؟ ‌چنار را خشک می‌کند و خودش هم ناچار می‌خشکد و می‌میرد و وقتی چنار خشکیده را از ریشه بریدند و در تنور افکندند، ‌او هم با چنار می‌سوزد و خاکستر می‌شود.
و این ـ ‌درست گوشهاتان را وا کنید، ‌چشمهاتان را وا کنید ـ این کدو تنبل است، ‌ببینید، اینجا،‌ این گوشه سبز شده است، ‌اما تماشا کنید که تا کجا رفته است، ‌چقدر پیشرفت کرده است، ‌ببینید که تا کجاها راه برداشته است، ‌چه بخش وسیعی از زمین را فرا گرفته است، اصلاً، کدو تنبل رشدش اینجوری است، ‌خودش را روی زمین پهن می‌کند، روی خاک می‌خزد و از همه طرف پیش می‌رود.
تمام عشقش همین است که روی زمین پهن شود، تمام آرزویش این است که از این ور خود، ‌خود را تا لب جوی برساند، از آن ور، ‌تا آخر کَرْت، ‌از آن سو، ‌تا بیخ دیوار، ‌از این سو تا هر کجا جلوش را بگیرند،‌ یا کدو تنبل دیگری راهش را سد کند، ‌تمام تلاشش همین است که همه‌ی علف‌ها و گل‌ها و بوته‌ها را زیر بگیرد و پامال کند و هیچ بذری را در زیر دست و پای بیرحمش نگذارد که بشکفد و سبز شود و خودش پیش رود.
پیش هم می‌رود، اما مثل یک خلط نچشیده که لگدش کرده باشند. اصلاً این رفتار کدو تنبل است، ‌کدو تنبل اینجوری رشد می‌کند...
و اما، ‌این صنوبر است، ‌سپیدار، ‌دار یعنی درخت، ‌سپیدار،‌ یعنی «سپید دار»، ‌درختِ سپید. ببینید: فقط یک وجب از زمین را گرفته است،‌ جز همین یک وجب، ‌بر روی این زمین هیچ ندارد، ‌اما، بچه‌ها! سرتان را بالا بگیرید، ‌کلاه از سرتان نیفتد، نگاه کنید، ‌رو به آسمان، ‌به طرف خورشید، می‌بینید صنوبر تا کجا قد کشیده است؟
اصلاً صنوبر اینجوری رشد می‌کند.
پایان

جمعه، مرداد ۲۰

نه در ذمّ همجنس بازان

دیدگاه‌های مختلفی درباره‌ی همجنس بازی در بین اندیشمندان ایرانی وجود دارد که به علّت حساس بودن موضوع معمولاً سخنی از آن در رسانه‌های گروهی نمی‌رود. موضع علمای رسمی روشن است. آنها طبق آیات و تعلیمات اسلامی این کار را حرام می‌دانند. کراهت همجنس بازی نزد ایشان تا آنجاست که معتقدند در روایات آمده باید دیوار بر سر فردی که مرتکب لواط شده، ‌خراب کرد. اما روشنفکران مذهبی موضع نا‌معلوم و مبهمی پیش گرفته‌اند. اینان با توجه به ریشه‌های مذهبی‌شان همان اعتقاد علمای رسمی را دارند منتها با توجه به دید امروزی و با احتساب دیدگاه‌های جدید در مورد همجنس بازی نتوانسته‌اند دیدگاهی یکپارچه و روشن ارائه کنند. اندیشمندان غیر‌مذهبی نیز خود به چند دسته تقسیم می‌شوند. عده‌ای که همجنس بازی را به خاطر غیر‌اخلاقی بودن آن و تبعات اجتماعی و بهداشتی‌اش مردود و مطرود می‌دانند و عده‌ای که آن را دربست پذیرفته و قبول دارند.
در اینجا قصدم تجزیه و تحلیل نظرات دیگران نیست، تنها می‌خواستم آنچه را خود از این مطلب برداشت کرده‌ام و پرسش‌هایی که برایم مانده را مطرح کنم.
خارج از هرگونه فلسفه‌بافی و توجیه کردن مطلب،‌ می‌توان همجنس بازی را با دیدی کارکردی نگاه کرد. این واقعیتی است که ما در جامعه‌ای مریض زندگی می‌کنیم. شاید اگر جامعه، ‌جامعه‌ای سالم بود مقوله‌ی همجنس بازی اصلاً مطرح نمی‌شد. اما می‌دانیم که در این جامعه عوامل زیادی در شکل‌گیری شخصیت دخالت دارند ـ ‌چه مثبت و چه منفی ـ. حوادث، ‌رویدادها و پیشامدهای زیادی دست به دست هم داده‌اند تا بعضی از افراد علاقه‌ای به سکس با جنس مقابل خود نداشته باشند. این افراد شدیداً از جنس مخالف می‌ترسند و در مردان کسانی را مشاهده کرده‌اند که اندام تناسلی زنان برایشان چیزی واقعاً دهشتناک است. باز تکرار می‌کنم کاری به عوامل ایجاد کننده‌ی این حالات ندارم هر چند آن را نتیجه‌ی بیماری جامعه می‌دانم. برای این افراد واقعاً راه چاره چیست؟! امیدوارم که جواب رجوع به پزشک نباشد چون رد آن بسیار آسان است. این افراد حق زندگی دارند و قسمتی از زندگی لذت بردن از حس جنسی است. اگر جامعه این راه را برای استفاده از این حس بر همجنس بازان ببندد در واقع مرتکب ظلمی در حق آنها شده است، ‌مگر زمانی که راه بهتری برای ارضای آن پیدا کند. از طرفی وقتی در جامعه امری به صورت قرارداد بین دو طرف باشد و در آن هیچ فریب و اجباری وجود نداشته باشد، ‌به فرض ضرر داشتن آن، ‌آن ضرر به خود آن افراد بر می‌گردد و به جامعه آسیبی نمی‌رساند.
بهر حال رفتار مسئولان رسمی جامعه و خود مردم در قبال این افراد بسیار ناخوشایند و توهین‌آمیز است. اکثر مردم با خودخواهی و بی‌اطلاعی از عوامل ایجاد چنین تیپی دست به طرد و ذم این افراد می‌زنند و مسئولان امور نیز آن را جزء ‌جرایم کیفری به حساب می‌آوردند.
هم جنس بازی علّت نیست و بلکه معلول عوامل زیادی است و حالا که ما در برطرف کردن آن عوامل ناکام هستیم حداقل شیوه‌ی بر خورد با این معلول را بدانیم طوری که نه افراد سرکوب شوند و نه جامعه صدمه ببیند.
توضیح: منظور از همجنس ‌باز کسی است که صرفاً با جنس خود آمیزش جنسی دارد نه اینکه فرد منحرفی که به خاطر لذات منحرف شده‌ی خود با هر دو جنس مقاربت می‌کند.