چهارشنبه، شهریور ۱

«گیاه شناسی» نوشته‌ی دکتر علی شریعتی

[این داستان توسط انتشارات قلم در سال 1379 با تصویرگری مسعود صدقی برای نوجوانان چاپ شده است.]
یادش بخیر. مثل فانوسی در تاریکی بود.
مثل قله‌ی بلند کوهی در میان تپه‌ها، مثل اسب سپید سرکشی وسط گله‌ی گوسفند، مثل یک مناره‌ی زیبا و باشکوه که از وسط خانه‌ها و زاغه‌ها و بام‌های کوتاه و کوچه‌های تنگ و تاریک، سر به آسمان و آفتاب کشیده باشد.
او، ‌توی یک عالمه «صفر»، ‌مثل «یک» بود.
در کلاس پنجم دبستان، معلم ما بود. همه چیز درس می‌داد و ما در چهره‌ی او کسی را می‌دیدیم که همه چیز را می‌داند. نگاهی چنان تیز و روشن داشت که به راستی فکر می‌کردیم او در دنیا هیچ چیز مجهولی ندارد، ‌لبخندی چنان آرام و همیشه مهربان داشت که احساس می‌کردیم او در زندگی هیچ مشکلی ندارد.
هیچکس نیست که در دنیا مجهولی نداشته باشد. بی‌شک خیلی چیزها بود که او نمی‌دانست،‌ اما مردی دانا بود که خوب فکر می‌کرد، خوب می‌فهمید و دنیایی را که در آن زندگی می‌کرد، ‌به درستی می‌شناخت.
هیچکس نیست که در زندگی مشکلی نداشته باشد. بی‌شک خیلی چیزها بود که او نداشت، اما مردی بود با روحی بزرگ و پُر از خوبی‌ها و مهربانی‌ها و از اینکه خانه‌اش کوچک است و جیبش خالی رنج نمی‌برد و به قدری عاشق کارش بود که حتا یادش نمی‌آمد که بعضی‌ها چی ها دارند و او ندارد.
بعضی‌ها هیکل‌هایی گنده‌اند اما روحشان کوچک است. به قول یک شاعر عرب «تنشان فیل است و فکرشان گنجشک». اما او، ‌بر عکس، اندامی استخوانی و کوچک بود، مثل اینکه الان باد می‌بردش، ‌ولی فکرش از شهرش و کشورش می‌گذشت و تمام انسان‌ها را، تمام جهان را فرا می‌گرفت.
پول نداشت، مقام نداشت، اسم و رسم نداشت و عاشق بود. عاشق «خدا» عاشق طبیعت و عاشق «همه‌ی بچه‌ها».
آخرهای اردیبهشت بود و بهار معلم عاشق ما را بیقرار کرده بود، در کلاس دربسته‌ی مدرسه طاقت نمی‌آورد و کنار مدرسه، مزرعه‌ی بزرگ و سر سبزی بود و علف‌های وحشی، شبدرهای سیراب و ذرت‌های شیر مست و گل‌های رنگین و شادی که صحرا را زینت کرده بودند این شاعر بزرگ را به مهمانی بهار دعوت می‌کردند. معلم خوب ما که آنها همه را یکایک می‌شناخت و دوست می‌داشت،‌ مثل پرنده‌ای که شیدای گل و باغ است دلش به سویشان پر می‌گشود و ما که فکر می‌کردیم در این شعر، ‌هیچ چیز نیست که در چشم او به نیم نگاهی بیرزد و او همیشه توی خودش بود و به قدری به همه چیر بی‌اعتنا بود که به این همه بناهای بلند و اتومبیل‌های قشنگ و زندگی‌ها و آدم‌های رنگ به رنگ هرگز توجهی نداشت با چشم‌های حریص و نگاهی که از شوق برق می‌زد و کنار یک پیچک نازک که پنجه بر دیوار می‌کشید تا بالا رود و خود را به آفتاب برساند، می‌نشست و مدت‌ها به آن خیره می‌شد و به فکر فرو می‌رفت و هیچ نمی‌گفت.
او همیشه تنها بود و همیشه در وسط جمع. در مزرعه‌ی کنار مدرسه‌مان قدم می‌زد و مثل اینکه با تمام بوته‌ها و گل‌ها و درخت‌ها و جوانه‌ها و شکوفه‌ها، ‌یکایک، ‌حرف می‌زند و هر کدام را می‌شناسد و با همه دوست است.
در کلاس،‌ که مثل خورشیدی بود و بچه‌ها مثل ستاره‌ها در پیرامونش، از اینکه دارد می‌فهماند و آنها دارند می‌فهمند لذتی می‌برد که خوشبخت‌ترین آدم‌های دنیا از آن محرومند.
و در خانه کوچک و ساده‌اش، ‌در وسط کاغذها و جزوه‌ها و دفترچه‌ها و دفترها و نوشته‌های پراکنده و شلوغش می‌نشست و صف کتاب‌ها، گرداگردش و احساس می‌کرد که یک فرمانده‌ی بزرگ و نیرومند است که در قلب لشکریانش نشسته و دنیا در زیر فرمان او است.
با این همه، ‌فروتن و مهربان و دوست و رفیق بچه‌ها.
آن روز، ما را هم دعوت کرد که همراه او به مزرعه برویم تا آنچه را در کتابهامان از آن حرف می‌زنند و شکلش را می‌کشند، در طبیعت، خودش را به چشم بشناسیم، ‌کتاب را درس دادن راضیش نمی‌کرد، ‌دوست داشت طبیعت را به ما بشناساند، ‌خدا را به ما بفهماند، از همه بیشتر، به این فکر بود که کاری کند که ما بفهمیم که انسان بودن چه معنی دارد.
با شور و شوقی که به گفتن نمی‌آید، ‌از طبیعت می‌گفت و از بهار و از گل‌ها و اینکه در بهار طبیعت جلوه‌ی بیشتری دارد و زیبایی‌ها و رازهای شگفت‌تری و در طبیعت، ‌خدا را بیشتر و بهتر می‌توان حس کرد، فهمید و در خدا، انسان را درست‌تر و عالی‌تر می‌توان شناخت.
اما من، ‌بیش از آنکه به او گوش دهم، او را تماشا می‌کردم و توی این فکر بودم که یک انسان، آن هم انسانی این همه ساده و این همه بی‌نام و نشان، ‌بی‌دم و دستگاه، بی‌اسم و رسم و بی‌ های و هوی، ‌تا کجا می‌تواند عظیم و عجیب باشد، چقدر می‌تواند خوب و عالی باشد و چه همه می‌تواند توانا و خوشبخت باشد و چگونه آدمی بدین کوچکی که باد می‌بردش، یک مشت استخوان پوک شده است با یک جفت عینک و چند تا کتاب،‌ می‌تواند مثل جهان بزرگ باشد و مثل طبیعت زنده و اسرار‌آمیز و مثل کوه محکم و پا برجا و سربلند!
و با خودم فکر می‌کردم که ببین: پدر من که اتومبیلش را از مادرم بیشتر دوست دارد و سهامدارهای شرکتش را از فرزندانش بهتر می‌شناسد و تمام این دنیا را پُر از پول و زمین دو نبش و بازی قیمت‌ها می‌بیند و زمان را بر اساس سررسید سفته‌ها تقسیم‌بندی می‌کند و آدم‌ها را به اندازه‌ای که پول دارند قیمت می‌گذارد و فقط وقتی به یاد خدا می‌افتد که معامله‌ی بزرگی در پیش دارد و از این همه قهرمانان و شهیدان و فیلسوفان و دانشمندان و مردان بزرگ تاریخ و نبوغ‌های درخشان جهان و مخترعان و مکتشفان و آزادی‌خواهان و پیامبران و روح‌های بزرگ بشریت، ‌فقط چند تا دلال بانک و پولدار بازار را می‌شناسد، ‌او باید این همه نعمت داشته باشد، اینهمه ثروت جمع کرده باشد، ‌این همه کاخ و ویلا و اتومبیل شیک و شب‌نشینی‌ها و خوشگذرانی‌ها و دم و دستگاه‌ها و... این مرد که گویی از تمام جهان بزرگ‌تر است، در روحش گویی خدا حضور دارد و وجودش مثل دریا عظیم و زیبایی و پر از شگفتی و خوبی و مهربانی است،‌ اینچنین تنها، ‌تهیدست و...
ناگهان، ‌به من رو کرد و ادامه داد:
«... و این عشقه است، نوعی پیچک که عرضه‌ی آنرا ندارد که بر بالای پای خودش بایستد، وجودش طفیلی و انگلی دارد، ‌خودش را به تنه‌ی این چنار بلند چسبانده است، ‌ناخن‌های حریصش را در تن او فرو برده و از شیره‌ی جان او می‌مکد و رشد می‌کند و بر گِرد درخت می‌پیچد و بالا می‌رود، ‌اما آخر چه؟ ‌چنار را خشک می‌کند و خودش هم ناچار می‌خشکد و می‌میرد و وقتی چنار خشکیده را از ریشه بریدند و در تنور افکندند، ‌او هم با چنار می‌سوزد و خاکستر می‌شود.
و این ـ ‌درست گوشهاتان را وا کنید، ‌چشمهاتان را وا کنید ـ این کدو تنبل است، ‌ببینید، اینجا،‌ این گوشه سبز شده است، ‌اما تماشا کنید که تا کجا رفته است، ‌چقدر پیشرفت کرده است، ‌ببینید که تا کجاها راه برداشته است، ‌چه بخش وسیعی از زمین را فرا گرفته است، اصلاً، کدو تنبل رشدش اینجوری است، ‌خودش را روی زمین پهن می‌کند، روی خاک می‌خزد و از همه طرف پیش می‌رود.
تمام عشقش همین است که روی زمین پهن شود، تمام آرزویش این است که از این ور خود، ‌خود را تا لب جوی برساند، از آن ور، ‌تا آخر کَرْت، ‌از آن سو، ‌تا بیخ دیوار، ‌از این سو تا هر کجا جلوش را بگیرند،‌ یا کدو تنبل دیگری راهش را سد کند، ‌تمام تلاشش همین است که همه‌ی علف‌ها و گل‌ها و بوته‌ها را زیر بگیرد و پامال کند و هیچ بذری را در زیر دست و پای بیرحمش نگذارد که بشکفد و سبز شود و خودش پیش رود.
پیش هم می‌رود، اما مثل یک خلط نچشیده که لگدش کرده باشند. اصلاً این رفتار کدو تنبل است، ‌کدو تنبل اینجوری رشد می‌کند...
و اما، ‌این صنوبر است، ‌سپیدار، ‌دار یعنی درخت، ‌سپیدار،‌ یعنی «سپید دار»، ‌درختِ سپید. ببینید: فقط یک وجب از زمین را گرفته است،‌ جز همین یک وجب، ‌بر روی این زمین هیچ ندارد، ‌اما، بچه‌ها! سرتان را بالا بگیرید، ‌کلاه از سرتان نیفتد، نگاه کنید، ‌رو به آسمان، ‌به طرف خورشید، می‌بینید صنوبر تا کجا قد کشیده است؟
اصلاً صنوبر اینجوری رشد می‌کند.
پایان