جمعه، مرداد ۶

معرفی فیلم‌های انیمیشن (قسمت دوم)

Chicken Little / جوجه کوچولو

جوجه‌کوچولو فکر می‌کند تکه‌ای از آسمان روی سرش افتاده است. هیچ کس حرفش را باور نمی‌کند، ‌حتی پدرش (جوجه‌کوچولو قبلاً مادرش را از دست داده). بعد از این واقعه ـ‌که البته شهر را به هم می‌ریزد‌ـ جوجه‌کوچولو مورد مسخره‌ و بی‌اعتنایی دیگران قرار می‌گیرد، ‌تا جایی که فیلمی راجع به حماقت‌هایی او می‌خواهند بسازند! اما جوجه‌کوچولو روحیه‌ای فوق‌العاده دارد و هر روز برایش روز تازه‌ای است. او می‌خواهد مایه‌ی افتخار پدرش شود و برای همین، عضو تیم بیسبال مدرسه می‌شود. در آنجا خودی نشان می‌دهد و پدرش به او افتخار می‌کند. هر دوی آنها (جوجه‌کوچولو و پدرش)‌ امیدوارند مردم از فردا دیگر ماجرای یک سال پیشِ «آسمون داره می‌افته» را فراموش کنند. اما در همان شب باز حادثه تکرار می‌شود و جسمی فلزی که جوجه کوچولو قبلاً فکر می‌کرد تکه‌ای از آسمان است توی اتاقش می‌افتد. در جریان فیلم متوجه می‌شویم که این قطعه‌ی شش ضلعی مربوط به سفینه‌ی فضایی‌هاست که در‌به‌در دنبال بلوط می‌گردند! جوجه‌کوچولو زمین را از دست فضایی‌ها نجات می‌دهد و در طی این جنگ و گریز دوست آنها(فضایی‌ها) می‌شود.
کارگردان:‌ مارک دیندل
فیلمنامه: استیو بنکیک،‌ران فرایدمن
موسیقی: جان دنبی
گویندگان: زیک براف (جوجه کوچولو)، گری مارشال (باک کلارک)، امی سداریس (سی لاکسی)، جو آن کسو (ابی مالارد)
این فیلم اولین محصول دیزنی است که مستقلا انجام داده است . فیلم با استفاده از امکانات کمپانی ILM و بودجه ای 60 میلیون دلاری تولید شده که در 4 نوامبر در 3654 سینما اکران شد. فیلم محصول 2005 آمریکاست!
پ.ن: وقتی این فیلم را دیدیم یاد مطلبی در جامعه‌شناسی افتادم به اسم Lablling (برچسب زنی). اروینگ گافمن معتقده که در جامعه وقتی برچسب نوعی انحراف خاص بر کسی خورد، آن شخص ناآگاهانه خود را در آن تیپ انحرافی می‌بیند و آن را باور می‌کند. طبق این نظریه دلیل انحراف بعضی از منحرفان برچسب‌هایی است که جامعه به خاطر موارد کوچکی به آنها زده است.
لینک مربوط به: Chicken Little


Final Fantasy(Advent children) / نجات کودکان

فیلم با گفته‌های زیر از زبان راوی شروع می‌شود:
«جریان زندگی،‌ اساس همه‌ی دنیاها و حیات در سیاره‌‌ها‌ست. مجموعه‌ی شین‌را(Shinra) راهی برای بهره‌گیری از جریان زندگی به عنوان یک ذخیره‌ی گران‌بها پیدا کرده است؛ و به خاطر آن ما توانایی زندگی بی‌دردسر و سرشار از شادابی را بدست آوردیم ولی به مرور زمان این شرایط کم رنگ شد، ‌مردم زیادی پیدا شدند که عقیده داشتند «شین را» سعی دارد تا نیروهای خود را صرف مقابله با مخالفانش بکند. شین‌را ‌نیروهای ویژه‌ای به نام جنگجو داشت. آنها همان کسانی بودند که مدت‌ها قبل ژنووا(Jeniva) را که از آسمان آمده بود و قصد داشت دنیا را نابود کند، ‌دستگیر و دفن کردند یکی از آن جنگجوها سفیروت(Sephiroth) نام داشت. او در کارش استاد بود ولی وقتی فهمید که در نتیجه‌ی یک آزمایش وحشتناک به وجود آمده، از شین‌را ‌منتفر شد و کمی بعد از همه متنفر شد، هم شین‌را و هم تام کسانی که مقابلش ایستادند. نفرت سفیروت باعث شده بود تا تصمیم بگیرد دنیا را نابود کند و جنگجو‌ها هم سعی داشتند تا جلوی او را بگیرند. جنگ و درگیری‌های زیادی به وجود آمد و در هر جنگ خسارت زیادی می‌دیدیم تا اینکه کسی که من دوستش داشتم قسمتی از جریان زندگی شد و در یک روز، یک روز سرنوشت‌ساز، خود دنیا با قدرتش به تمامی جنگ‌ها پایان داد. دنیا از جریان زندگی به عنوان یک سلاح استفاده کرد. جریان زندگی در تمام دنیا فوران کرد تا به جنگ‌ها و جاه‌طلبی‌ها و اندوه‌ها پایان بدهد. او همه‌ی بدی‌ها را در خودش بلعید، ‌طوری که دیگر هیچ جای نگرانی وجود نداشت، ‌همه‌ی این اتفاقات دو سال پیش افتاد.»
Cloud کاراکتر اول فیلم است که او نیز به زخم کیهانی دچار شده است. او خود را به خاطر مرگ Aerith مقصر می‌داند. کلود دچار نومیدی شده و نمی‌تواند اقدامی مؤثر انجام دهد. گروهی به نام Kodaj پیدا شده‌اند که دنبال «مادر» می‌گردند. مادر مخزنی است پُر از سلول‌های Jeniva که این گروه سه نفری برای به دست آوردن آن دست به هر کاری می‌زنند تا به وسیله‌ی آن دو باره سفیروت را به این دنیا باز گردانند. پس از درگیرهای فراوان و ماجراهای متعدّد کلود پیروز می‌شود.
اگر بعد از دیدن فیلم چیز زیادی دستگیرتان نشد زیاد ناراحت نشوید چون مشکل از شما نیست. این فیلم در واقع از سری بازی‌های کامپیوتری Final Fantasy گرفته شده که تعداد آنها تا 10 هم رسیده است. اگر می خواهید واقعا فیلم را بفهید، باید فینال فانتزی 7 را بازی کنید.
محصول 2004
لینک مربوط به: Final Fantasy(Advent children)


Robots / روبوت‌ها

داستان فیلم در شهر روبوت‌ها می‌گذرد. «رادنی» یک روبوت جوان با استعداد است که در خانواده‌ای فقیر به دنیا آمده! او هیچ گاه نتوانسته از قطعات خوبی بر خوردار شود و همیشه پدر ظرف‌شویش مجبور بوده قطعات یدکی کهنه‌ی دیگران را برایش بیاورد. رادنی تصمیم می‌گیرد مخترع شود و روبات اعجوبه‌ای درست می‌کند که کارهای جالبی از او سر می‌زند. رادنی تصمیم می‌گیرد به «روبوت‌سیتی» برود تا کارش را به «بیگ وِلد» رئیس محبوب روبوت‌سیتی و حامی مخترعین معرفی کند. اما وقتی به آنجا می‌رسد می‌بیند که شهر رؤیایی‌اش به دست «رچت»‌ افتاده و او تصمیم دارد که تمام روبوت‌های رده پایین را از بین ببرد و فروش قطعات دست دوم را متوقف سازد. «رچت» در حال ساختن روبوت‌های پیشرفته است و می‌خواهد نسلی قدرتمند را جایگزین نسل فعلی کند. رادنی وقتی می‌فهمد که اوضاع از چه قرار است به گروهی از روبوت‌های از کار افتاده می‌پیوندد و با خلاقیّتی که دارد دست به ترمیم همه‌ی روبوت‌ها می‌زند و برای بدست آوردن قطعه‌های یدکی مجبور به مبارزه با «رچت»‌می‌شود. رادنی بار دیگر «بیگ وِلد» را پیدا می‌کند و با کمک بقیه‌ی روبوت‌ها، روبوت‌سیتی را نجات می‌دهند.
درونمایه‌ی مقابله با پیشرفت مهار گسیخته‌ی صنعت و در نظر گرفتن قشر ضعیف اما صمیمی و دوست داشتنی در این فیلم دیده می‌شود.
«کریس وج» کارگردان فیلم در کارنامه‌ی خود فیلم «عصر یخ» را دارد که از فیلم‌های موفق این دوران بوده است.
گویندگان فیلم عبارتند از: ایوان مک گرگور (رادنی کاپر باتم)، ‌هال بری، گرگ کینار، مل بروکس (بیگ وِلد)، رابین ویلیامز (فندر)، درو کری، جنیفر کولیچ.
رابین ویلیامز که گویندگی «فندر» را به عهده دارد در این کار سنگ تمام گذاشته؛ ‌او در فیلم علاءالدین نیز گویندگی غول چراغ را به عهده داشت.
فیلمنامه‌نویس:‌ لاول گانز
محصول:2005، فاکس قرن بیست
لینک مربوط به: Robots


Madarackap / ماداگاسکار

الکس شیر، ‌مارتی گورخر، ملمن زرافه و گلوریای اسب‌آبی هر چهار تا در باغ‌وحشی در نیویورک زندگی می‌کنند. بجز مارتی، همه زندگی در باغ‌وحش را به طبیعت آزاد ترجیح می‌دهند. طی ماجراهایی که پیش می‌آید آنها سر از ماداگاسکار با طبیعی دست نخورده و وحشی سر در می‌آورند. در آنجا متوجه می‌شوند که هر کدامشان دارای نوعی رفتار و احساس منحصر به فرد خودشان هستند. اما با آگاهی از این وضع در خودشان تغییراتی می‌دهند تا بتوانند در کنار هم با دوستی زندگی‌ کنند.
کارگران‌های فیلم ، ‌اریک دارنل و تام مک گراس، صحنه‌های زیبایی را به وجود آورده‌اند که هر توریستی اگر زمانی به کشور ماداگاسکار برود انتظار دیدن چنین مناظری را در آنجا دارد. از نظر محتوایی، ‌فیلم در جاهایی می‌لنگد. واقعیت این است که دنیای وحش با دنیای متمدن فرق دارد. گورخر غذای شیر است و گریزی از این نیست. اما کارگردان فیلم با آوردن گوشت ماهی به این میان و آن را غذای آلکس کردن می‌خواهد وحدتی را میان آن چهار دوست به وجود آورد، انگار که ماهی جزء حیوانات نیست! اما فیلم مزیت‌های خودش را دارد. گرافیک قوی،‌ از خود بیگانگی حیوانات باغ‌وحش و گریز از آزادیشان، نسبت شکار و شکار چی و... از جذابیت‌های این فیلم هستند.
فیلم محصول شرکت دریم ورکز است . این فیلم تنها در آمریکا در شش هفته بیش از 170 میلیون فروخت.
لینک مربوط به: Madarackap

11 پيام:

 

Anonymous ناشناس نوشته:

por bar ast.
khaste nabashi va movaffagh.

۴:۰۳ بعدازظهر  
Anonymous ناشناس نوشته:

salam...
negareshetan jaye taghdir darad...
tabrik...az ziyaratetan khoshhalam...

۴:۰۲ بعدازظهر  
Anonymous ناشناس نوشته:

این دفعه دومه که دارم مینویسم
منم پوروچیستا
خوبی
خوشبه حالت
بهت حسویم میشه از بس که با حوصله ای
دارم دق میکنم دلم خیلی خیلی گرفته
متنات هم خوندم
جالب بود
معرفی فیلم و نقد و بررسی
تابعدددد

۱۲:۳۴ قبل‌ازظهر  
Anonymous ناشناس نوشته:

امشب!
در تنهایی و سکوت!
میان بهت و حیرت!
عشق و غرور من!
ایران سراسر اتفاق و پر حادثه ای است.
که در روند لحظه های تاریک تاریخ، بارها و بارها شکسته.
زخم خورده.
بغض کرده.
لرزیده.
سوخته.
گریسته.
اما از پای نیفتاده.
عشق! و رنج و درد عشق، هدیه خدای بی همتای خرد و عدالت است، و ایران مملو از درد و رنج، زائیده عشق است و زاینده عشق!
در بازی های تلخ و شیرین تاریخ و سرنوشت، در اوج توفانهای ریشه برانداز سهمگین، در بستر زلزله های مخرب و ویرانگر، در هیاهوی بی گریز سیلهای بنیان برافکن، ایران مانده است و می ماند، چون عشق زنده است.
چون ایرانی، ایرانی است.
ایران! یعنی عشق سرخ.
عشق! یعنی ایران سبز.
ایران من!
ایران فردوسی است و حماسه.
ایران حافظ است و عشق.
ایران مولوی است و معرفت.
ایران عطار است و عدالت.
ایران خیام است وصداقت.
ایران فرغانی است و حقیقت.
ایران فرخی است و آزادی .
ایران بابک است و قیام.
ایران افشین است و عصیان.
ایران مازیار است و طغیان.
ایران مزدک است و جسارت.
ایران کاوه است و شورش.
ایران آرش است و رهایی.
ایران دار است و سربداران.
ایران من!
نگاه کن!
بلند شو!
گریه نکن.
تو دردها و رنجها را بارها و بارها دیده ای.
تو آمدن و رفتن بیگانگان را بارها و بارها حس کرده ای.
تو با سوز و زخم.
با ظلم و ستم.
با خون و فریب.
با بحران و جنگ، بیگانه نیستی!
چشمهایت را نبند.
در خود نشکن.
بخند و بمان.
چون! عشق هرگز نمی میرد.
باور کن! عشق مردنی نیست.
عشق رفتنی نیست

۱۲:۴۶ قبل‌ازظهر  
Anonymous ناشناس نوشته:

چه بی تابانه میخواهمت
ای دوریت آزمون تلخ زنده به گوری
چه بی تابانه تو را طلب میکنم
بر پشت سمندی
گویی توزین
که قرارش نیست
و فاصله تجربه ای بیهوده است
بوی پیرهنت
اینجا و اکنون
کوه ها در فاصله
سردند
دست در کوچه و بستر
حضور مانوس دست تو را میجوید
و به راه اندیشیدن
یاس را رج می زند
بی نجوای انگشتانت
فقط
و جهان از هر سلامی خالی است..............

۲:۴۲ قبل‌ازظهر  
Anonymous ناشناس نوشته:

تا به کی باید رفت از دیاری به دیاری دیگر
ار بهاری به بهار دیگر
نتوانم نتوانم جستن
هرزمان عشقی و یاری دیگر
کاش ما آن دو پرستو بودیم
که همه عمر سفر میکردیم
از بهاری به بهار دیگر

۲:۴۵ قبل‌ازظهر  
Anonymous ناشناس نوشته:

شبی در گوشه ای تنها
شبی مهتابی و روشن
که از غمها تهی بودم
ترا با تیشه اندیشه و شعرو تراشیدم
بتی عشق آفرین گشتی
نشاندم در نگین دیده گانت برق صد الماس
گرفتی روشنی و دلنشین گشتی
تنت را در میان چشمه مهتابها شستم
ترا با دست خود در معبد هستی خدا کردم
به معبدها خدایی کن
خدایی کن که یکتایی
به معبدها تورا هرگز
نباشد
نیست همتایی
سحرگاهان چوتاجی می نشیند برسرت خورشید
فشاند بر جهانی نور
ونوس از کینه توزی بشکند جام صدفها را
به پایت سرفشاند
بوسه ریزد
بنده ات باشد
که تا چشم بد اندیشان ز دیدارت
به تنگ آید
دریغا روزگاری از غرور و خودستایی ها
دلت لبریز خواهد شد
و در پایت نخواهی دید
مردی را که با سختی
تورا باتیشه اندیشه و شعرش تراشیده
فروغ زندگی را در دو چشم روشنت دیده
تورا با دست خود در معبد هستی خداکرده
نمیدانی دگر روزی ز خودخواهی
به تنگ آید دل یکتا پرست من
تو را با تیشه سنگین قهرم افکنم بر خاک
که تا هرکس مرا بیند
بگوید
او بدست خویش خدایش را بشکسته
و هر شب مینشیند
بر سر بشکسته قهرش
که تا شاید سحرگاهی
بنا سازد
خدایش را........

۲:۵۵ قبل‌ازظهر  
Anonymous ناشناس نوشته:

ممنون از کارتون

۴:۲۴ بعدازظهر  
Anonymous ناشناس نوشته:

یارب مرا یاری بده تا سخت آزارش دهم
زجرش دهم
هجرش دهم
خوارش کنم
زارش کنم
وز بوسه های آتشین
وز خنده های دلنشین
صد شعله بر جانش زنم
صد فتنه در کارش کنم
در پیش چشمش ساغری
گیرم زدست دلبری
وز رشک آزارش دهم
کز غصه بیمارش کنم
بندی به پایش افکنم
گویم خداوندش منم
چون بنده سودای زر
کالای بازارش کنم
گوید میفزا قهر خود
گویم بکاهم مهر خود
گوید که کمتر کن جفا
گویم که بسیارش کنم
هر شامگه در خانه ای
چابک تر از پروانه ای
رقصم بر بیگانه ای
وز خویش بیزارش کنم
چون بینم آن شیدای من
فارغ شد از سودا ی من
منزل کنم در کوی او
شاید که دیدارش کنم
گیسوی خود افشان کنم
جادوی خود گریان کنم
با گونه گون سوگند ها
بار دگر یارش کنم
چون یار شد بار دگر
کوشم به آزار دگر
تا این دل دیوانه را
راضی به آزارش کنم



اینم شعری که خواستی..

۴:۴۲ بعدازظهر  
Anonymous ناشناس نوشته:

با عشق و ارادت
راستي ...داستان نيمه شب تابستان آنشب را به ياد مي آورم ...
شبي كه شيطان از آسمان نيلگون هبوط كرد و در انديشه اش راهيابي دوباره به روياي لامتناهي نيكي بود ...او تنها بود ....شيطان راتهي جز پناه بردن به من نداشت ...من نوازشش كردم ...دستانش از سرماي آسماني كه بر او مستحيل بود ميلرزيد و هوا را از شدت سرما خشك كرده ...او كسي را صدا مي زد ...خدا ...انسان ...و يا جايگاه ابدي ...
به ناگه در اوج ظلمات آفتاب خودش را در ظلمات نمايان نمود ...دروازه ي نهم را گشود و در اوج آتشي كه مرا به سوي خود مي خواند گريه ي آسمان را ديدم .. تابستان بود ...برف مي آمد ..و ...من پر از ابليس بودم ...چون ((قصه ي برف در زمستان )) را نمي دانستم ...

۶:۴۹ بعدازظهر  
Anonymous ناشناس نوشته:

Dear Rohe sargardan
hi
i really enjoyed your Venous poem
would you do me a favour and contact me by e-mail ?
diana2king@yahoo.com
best regards

۶:۰۵ بعدازظهر  

ارسال یک نظر

<<< برگرد به صفحه‌ی اصلی