دخترک ـ ب را میگویم ـ قسمت سوم و پایانی
جایی خوانده بودم که زنها از همان دوران کودکی پی میبرند که مردها چیزی دارند که آنها ندارند؛ و این داشتن و نداشتن مسئلهی اصلی میشود در طول زندگیشان. به این ترتیب است که آلت مردانگی تبدیل به یکی از ستونهای اساسی شکلگیری شخصیت زن میشود. احساسِ فقدان چیزی، انگیزهی مهمی است برای رفتارهای جبرانی و اینجاست که شخصیت زن روی آلت مردانگی مرد قد علم میکند و شکل میگیرد.
دخترک ـ ب را میگویم ـ در قاب پنجره نشسته و به پسرک فکر میکند. فکر دیدن پسرک در آخر هفته، به وجدش میآورد و احساسِ مخملیِ خنکی میکند. «از دورترها نگاهاش میکنم تا اضطرابِ انتظار و شوق دیدار را درش ببینم. ناگهان جلویش سبز میشوم. به رویش میخندم و ....» دست همدیگر را میگیرند و آهسته شانه به شانهی یکدیگر زیر درختان غان قدم میزنند. پسرک از احساساش میگوید و دخترک خرامان روی ابرها راه میرود. «دستم را به آرامی فشار میدهد و من سرخ میشوم و نگاهم را به زمین میدوزم و لبخندکی روی لبم مینشیند. بعد او میگوید دوستت دارم و باز من سرخ میشوم و آن طرف خیابان را نگاه میکنم و میخندم». دخترک از آینده میگوید و پسرک سلطان جهان است. در یک صحنه دخترک و پسرک که روی نیمکت نشستهاند و در سکوت به روبهرو نگاه میکنند (هر چند چیزی نمیبینند)، صورتهاشان به طرف هم برمیگردد (این قسمت اسلوموشن است)؛ چشمهاشان به هم دوخته میشود، بدنشان به سمت همدیگر مایل میشود. پسرک پیش قدم میشود و همچنان که به دخترک خیره مانده دست دخترک را در دو دستش میگیرد، اندکی سر را به پایین میآورد و اندکی دست را به بالا و عاقبت میبوسد ـ البته با چشمهای بسته. «و من میفهمم که هیچکس دیگری به اندازهی او دوستم ندارد».
باد خنکی به داخل درهی سیمانی حیاط میوزد، چرخی میزند و میان پاهای دخترک میپیچد. لذتی شهوتناک میان رانهایش حس میکند. چشمش را میبندد و گردنش را به سمت عقب کش میدهد. انقباض ماهیچههایش را میتوان از حرکات ابرویش دانست. خود را میبیند که لنگ باز روی تخت نشسته و بعد پاهایش را میبیند که مثل گوش خرگوش در هوا تکان میخورد و پسرک ستون شخصیتسازش را در شخصیتدانش جا داده.
دخترک به خود میآید و پاهایش را جمع میکند؛ و باز رویاهای عاشقانهاش را رُمانتیکوار مرور میکند. اما این جابهجاییِ میان عشق شرقی و سکس غربی همچنان ادامه دارد. او مانده معلق میان این دو.
در عشق شرقی آنچه مهم است معشوق است و عاشق همه هیچ؛ و وصالْ عشق را به ابتذال میکشاند نه به اوج. عاشقِ بخت برگشته باید درد بکشد و از وصال بپرهیزد تا عشق آلوده نشود و هر گاه هم که دست توی شلوارش میکند باید به یاد کسی غیر از معشوقْ خود را بمالد. معشوق همه ناز است و عاشق همه نیاز؛ و این وصفِ وصل و هجران و غم عشق و درد دوری، دستمایهی هزار سال شعر پارسی میشود. از آن طرف سکس است و خواهش تن. قراردادی میان دو انسان برای لذت. چیزی که تا آنجا که تاریخ به یاد داشته باشد ضد پاکی و عشقِ ناب است. بوی شهوت با بوی عرق آنجاها به هم میآمیزد. نفسها با آدم بیگانه میشود. رودخانهی طغیان کرده راه خود را میرود و تا رسیدن به سرمنزل آشنا باز نمیایستد. آهنرباها همدیگر را جذب میکنند و دو روح در یک جسم جا میشود. در این لحظه از حرکات عاشقانهی اسلوموشنی خبری نیست. و از برنامهریزی برای آینده هم خبری نیست. آنچه میآید و میرود آلت شخصیتساز است و آنچه پدید میآید علوّ شخصیت. و عجیب آنکه دخترک هر چه بیشتر میخواهد از سکس غربی بپرهیزد و به عشق شرقی برسد، بیشتر سرش را به عقب میچرخاند و بیشتر ابروهایش چین بر میدارد.
بوی دیوار سیمانی با خنکی هوا میآمیزد، دور پای دخترک میپیچد و بالا میرود. دخترک ـ ب را میگویم ـ بیتوجه به عرق روی پیشانیاش به کس دیگری غیر از پسرک فکر میکند. سفیدی جلوی چشماش را میگیرد و آنچه از گلویش بیرون میآید آه جانگدازی است از اعماق احشامش که پشت همهی عاشقان و معشوقان این دیار را در گور میلرزاند.
دخترک! آه دخترک.
امیر صادقی
دخترک ـ ب را میگویم ـ در قاب پنجره نشسته و به پسرک فکر میکند. فکر دیدن پسرک در آخر هفته، به وجدش میآورد و احساسِ مخملیِ خنکی میکند. «از دورترها نگاهاش میکنم تا اضطرابِ انتظار و شوق دیدار را درش ببینم. ناگهان جلویش سبز میشوم. به رویش میخندم و ....» دست همدیگر را میگیرند و آهسته شانه به شانهی یکدیگر زیر درختان غان قدم میزنند. پسرک از احساساش میگوید و دخترک خرامان روی ابرها راه میرود. «دستم را به آرامی فشار میدهد و من سرخ میشوم و نگاهم را به زمین میدوزم و لبخندکی روی لبم مینشیند. بعد او میگوید دوستت دارم و باز من سرخ میشوم و آن طرف خیابان را نگاه میکنم و میخندم». دخترک از آینده میگوید و پسرک سلطان جهان است. در یک صحنه دخترک و پسرک که روی نیمکت نشستهاند و در سکوت به روبهرو نگاه میکنند (هر چند چیزی نمیبینند)، صورتهاشان به طرف هم برمیگردد (این قسمت اسلوموشن است)؛ چشمهاشان به هم دوخته میشود، بدنشان به سمت همدیگر مایل میشود. پسرک پیش قدم میشود و همچنان که به دخترک خیره مانده دست دخترک را در دو دستش میگیرد، اندکی سر را به پایین میآورد و اندکی دست را به بالا و عاقبت میبوسد ـ البته با چشمهای بسته. «و من میفهمم که هیچکس دیگری به اندازهی او دوستم ندارد».
باد خنکی به داخل درهی سیمانی حیاط میوزد، چرخی میزند و میان پاهای دخترک میپیچد. لذتی شهوتناک میان رانهایش حس میکند. چشمش را میبندد و گردنش را به سمت عقب کش میدهد. انقباض ماهیچههایش را میتوان از حرکات ابرویش دانست. خود را میبیند که لنگ باز روی تخت نشسته و بعد پاهایش را میبیند که مثل گوش خرگوش در هوا تکان میخورد و پسرک ستون شخصیتسازش را در شخصیتدانش جا داده.
دخترک به خود میآید و پاهایش را جمع میکند؛ و باز رویاهای عاشقانهاش را رُمانتیکوار مرور میکند. اما این جابهجاییِ میان عشق شرقی و سکس غربی همچنان ادامه دارد. او مانده معلق میان این دو.
در عشق شرقی آنچه مهم است معشوق است و عاشق همه هیچ؛ و وصالْ عشق را به ابتذال میکشاند نه به اوج. عاشقِ بخت برگشته باید درد بکشد و از وصال بپرهیزد تا عشق آلوده نشود و هر گاه هم که دست توی شلوارش میکند باید به یاد کسی غیر از معشوقْ خود را بمالد. معشوق همه ناز است و عاشق همه نیاز؛ و این وصفِ وصل و هجران و غم عشق و درد دوری، دستمایهی هزار سال شعر پارسی میشود. از آن طرف سکس است و خواهش تن. قراردادی میان دو انسان برای لذت. چیزی که تا آنجا که تاریخ به یاد داشته باشد ضد پاکی و عشقِ ناب است. بوی شهوت با بوی عرق آنجاها به هم میآمیزد. نفسها با آدم بیگانه میشود. رودخانهی طغیان کرده راه خود را میرود و تا رسیدن به سرمنزل آشنا باز نمیایستد. آهنرباها همدیگر را جذب میکنند و دو روح در یک جسم جا میشود. در این لحظه از حرکات عاشقانهی اسلوموشنی خبری نیست. و از برنامهریزی برای آینده هم خبری نیست. آنچه میآید و میرود آلت شخصیتساز است و آنچه پدید میآید علوّ شخصیت. و عجیب آنکه دخترک هر چه بیشتر میخواهد از سکس غربی بپرهیزد و به عشق شرقی برسد، بیشتر سرش را به عقب میچرخاند و بیشتر ابروهایش چین بر میدارد.
بوی دیوار سیمانی با خنکی هوا میآمیزد، دور پای دخترک میپیچد و بالا میرود. دخترک ـ ب را میگویم ـ بیتوجه به عرق روی پیشانیاش به کس دیگری غیر از پسرک فکر میکند. سفیدی جلوی چشماش را میگیرد و آنچه از گلویش بیرون میآید آه جانگدازی است از اعماق احشامش که پشت همهی عاشقان و معشوقان این دیار را در گور میلرزاند.
دخترک! آه دخترک.
امیر صادقی
4 پيام:
این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.
سلام . سال نو مبارک و خوبيها و خوشيها نثار شما و آرزوي موفقيتهاي بهتر و بيشتر ...
happy birth day: mehrnaz
happy birth day: mehrnaz
ارسال یک نظر
<<< برگرد به صفحهی اصلی