گُلنار، داستانی از فولکلور ترکمن
در زمانهای قدیم، پادشاهی بود که سه پسر داشت. پادشاه روزی به دست هر یک از آنها تیر و کمانی داد و گفت: هر یک تیری بیندازید. تیر هر کدام به خانهی هر کسی افتاد، دختر آن خانه را به عقد او درخواهیم آورد.
تیری که بزرگترین پسر انداخت، در خانهی وزیر نشست. به همین خاطر او با دختر وزیر ازدواج کرد. تیر پسر دوم به حیاط خانهی قاضی افتاد و دختر قاضی را به عقد او درآوردند. تیر پسر کوچکتر چنان پرتاب شد که از شهر و روستا گذشت و به طرف جلگهها رفت. آنها به دنبال تیر رفتند و تیر را میان جنگل و در دست میمونی یافتند که مشغول جویدن آن بود. به همین دلیل تصمیم گرفتند میمون را به عقد پسر کوچکتر درآورند و چنین کردند.
برادران بزرگتر، برادر کوچکشان را که با یک میمون ازدواج کرده بود، مسخره کردند. یک روز برادران بزرگتر به او گفتند: ما میخواهیم هر یک به خاطر عروسیمان مهمانی ترتیب دهیم و پدرمان را دعوت کنیم.
برادر کوچکتر با شنیدن این حرف غمگین شد، زیرا او میباید مهمانی ترتیب میداد، ولی زن او میمون بود، نمیتوانست آشپزی و پذیرایی کند. پسر جوان نزد میمون آمد و گفت: برادرانم پدرم را به خانههایشان دعوت میکنند، ما هم باید کاری بکنیم.
میمون جواب داد: به پدرت و همنشیناناش بگو که به پشت کوه بیایند تا از آنها پذیرایی کنیم!
برادر کوچکتر رفت و این حرف را به پادشاه و همنشیناناش گفت. پدر تا اسم پشت کوه را شنید به شدت عصبانی شد و دعوت او را رد کرد. ولی پسر کوچکتر همنشینان پدر و دو برادرش را به آنجا برد. در پای کوه، برای بستن افسار هر اسبی، پایههای طلایی کاشته شده بود و برای هر یک از میهمانان، در ظرفهای طلایی غذاهای رنگارنگ و خوش طعم گذاشته بودند. مردان نشستند و خوردند و لذت بردند و بعد برخاستند. آن وقت پسر کوچکتر داد زد: ای میهمانهای عزیز! هر کدام ظرفهای طلایی را که در آن غذا خوردید و پایههای طلایی را که افسار اسبهایتان را بستید، بردارید و ببرید. این هدیهی ماست به شما!
برادران بزرگتر به او حسادت کردند و به همدیگر گفتند: باید به پدرمان بگوییم که عروسهایش را به میهمانی دعوت کند. آن وقت برادرمان مجبور میشود، طنابی به گردن میمون بیندازد و او را با خود بیاورد. ما هم سر راه، سگها را به جان میمون میاندازیم تا غوغایی بر پا شود!
چند روز بعد پادشاه پسران و عروسهایش را به میهمانی دعوت کرد. پسر کوچکتر پیش زنش رفت و گفت: پدرم دعوتمان کرده است، حالا چه کار کنیم؟
میمون جواب داد: به پشت همان کوهی که میهمانهایت را برده بودی برو و داد بزن گلنار! آن وقت مشکلات حل میشود.
پسر شاه رفت و داد زد: گلنار!
ناگهان یک پری جست و خیزکنان از میان کوه بیرون آمد. پسر شاه با دیدنش از هوش رفت و کمی بعد به خود آمد. پری کنارش نشسته بود، گفت: من زن تو، گلنار هستم.
بعد پوست میمون را که در دستش بود، به او داد و گفت: بیا به میهمانی برویم و مواظب باش کسی این پوست را ندزدد. اگر آن را بدزدند، دیگر هیچ وقت نمیتوانی مرا ببینی.
پسر شاه گفت: باشد، مواظبم.
آنها به قصر رفتند. برادران بزرگتر با دید آن دو، آن قدر تعجب کردند که هوش از سرشان پرید و در گوش هم گفتند: این بار هم چارهای پیدا کرد. حالا چه کاری از دست ما ساخته است؟
برادر بزرگتر گفت: فکر کنم رمزی در پوست میمون است. باید به برادر کوچکمان شراب بدهیم و مستاش کنیم و بعد پوست میمون را بدزدیم.
آنها به برادر کوچکتر شراب دادند و پوست میمون را از دستش گرفتند و در آتش سوزاندند. صدای وحشتناکی از پوست بلند شد. پسر کوچکتر با شنیدن این صدا به خود آمد و پوست را دید. خواست آن را از میان آتش بردارد ولی خیلی زود پوست خاکستر شد و از میان رفت و برادر کوچکتر نتوانست گلنار را ببیند و خوشبختی را از دست داد.
تیری که بزرگترین پسر انداخت، در خانهی وزیر نشست. به همین خاطر او با دختر وزیر ازدواج کرد. تیر پسر دوم به حیاط خانهی قاضی افتاد و دختر قاضی را به عقد او درآوردند. تیر پسر کوچکتر چنان پرتاب شد که از شهر و روستا گذشت و به طرف جلگهها رفت. آنها به دنبال تیر رفتند و تیر را میان جنگل و در دست میمونی یافتند که مشغول جویدن آن بود. به همین دلیل تصمیم گرفتند میمون را به عقد پسر کوچکتر درآورند و چنین کردند.
برادران بزرگتر، برادر کوچکشان را که با یک میمون ازدواج کرده بود، مسخره کردند. یک روز برادران بزرگتر به او گفتند: ما میخواهیم هر یک به خاطر عروسیمان مهمانی ترتیب دهیم و پدرمان را دعوت کنیم.
برادر کوچکتر با شنیدن این حرف غمگین شد، زیرا او میباید مهمانی ترتیب میداد، ولی زن او میمون بود، نمیتوانست آشپزی و پذیرایی کند. پسر جوان نزد میمون آمد و گفت: برادرانم پدرم را به خانههایشان دعوت میکنند، ما هم باید کاری بکنیم.
میمون جواب داد: به پدرت و همنشیناناش بگو که به پشت کوه بیایند تا از آنها پذیرایی کنیم!
برادر کوچکتر رفت و این حرف را به پادشاه و همنشیناناش گفت. پدر تا اسم پشت کوه را شنید به شدت عصبانی شد و دعوت او را رد کرد. ولی پسر کوچکتر همنشینان پدر و دو برادرش را به آنجا برد. در پای کوه، برای بستن افسار هر اسبی، پایههای طلایی کاشته شده بود و برای هر یک از میهمانان، در ظرفهای طلایی غذاهای رنگارنگ و خوش طعم گذاشته بودند. مردان نشستند و خوردند و لذت بردند و بعد برخاستند. آن وقت پسر کوچکتر داد زد: ای میهمانهای عزیز! هر کدام ظرفهای طلایی را که در آن غذا خوردید و پایههای طلایی را که افسار اسبهایتان را بستید، بردارید و ببرید. این هدیهی ماست به شما!
برادران بزرگتر به او حسادت کردند و به همدیگر گفتند: باید به پدرمان بگوییم که عروسهایش را به میهمانی دعوت کند. آن وقت برادرمان مجبور میشود، طنابی به گردن میمون بیندازد و او را با خود بیاورد. ما هم سر راه، سگها را به جان میمون میاندازیم تا غوغایی بر پا شود!
چند روز بعد پادشاه پسران و عروسهایش را به میهمانی دعوت کرد. پسر کوچکتر پیش زنش رفت و گفت: پدرم دعوتمان کرده است، حالا چه کار کنیم؟
میمون جواب داد: به پشت همان کوهی که میهمانهایت را برده بودی برو و داد بزن گلنار! آن وقت مشکلات حل میشود.
پسر شاه رفت و داد زد: گلنار!
ناگهان یک پری جست و خیزکنان از میان کوه بیرون آمد. پسر شاه با دیدنش از هوش رفت و کمی بعد به خود آمد. پری کنارش نشسته بود، گفت: من زن تو، گلنار هستم.
بعد پوست میمون را که در دستش بود، به او داد و گفت: بیا به میهمانی برویم و مواظب باش کسی این پوست را ندزدد. اگر آن را بدزدند، دیگر هیچ وقت نمیتوانی مرا ببینی.
پسر شاه گفت: باشد، مواظبم.
آنها به قصر رفتند. برادران بزرگتر با دید آن دو، آن قدر تعجب کردند که هوش از سرشان پرید و در گوش هم گفتند: این بار هم چارهای پیدا کرد. حالا چه کاری از دست ما ساخته است؟
برادر بزرگتر گفت: فکر کنم رمزی در پوست میمون است. باید به برادر کوچکمان شراب بدهیم و مستاش کنیم و بعد پوست میمون را بدزدیم.
آنها به برادر کوچکتر شراب دادند و پوست میمون را از دستش گرفتند و در آتش سوزاندند. صدای وحشتناکی از پوست بلند شد. پسر کوچکتر با شنیدن این صدا به خود آمد و پوست را دید. خواست آن را از میان آتش بردارد ولی خیلی زود پوست خاکستر شد و از میان رفت و برادر کوچکتر نتوانست گلنار را ببیند و خوشبختی را از دست داد.
17 پيام:
jaleb bood... vali vagheiat hich vaght az bein nemire,,,
drud bar shoma
امير صادقي عزيز
اين داستان را بارها دوره كرده ام.
بايد اذعان كنم ، انتخاب بجايي بود
پيام نهفته در اين داستان ، مرا به به بازخواني اين نوشته وادار مي كند
و پا دشاه در فکر عروس از دست رفته اش بود
دورود /
نظر صاف ومستقیم ؟ بی رو در بایستی ؟
نمیدونم پیاده کردن این افسانه یا متل یا .. کار خود شما بود یا کس دیگری اما استارت و علامت سوالها خوب شروع شده و تا حدی هم خوب پیش میرند اما فینال از دید من یک واسطه کم میاره .. حالا این واسطه چی میتونه باشه .. یا میتونسته باشه دیگه به صلاحدید نویسنده یا گوینده و خالق اولیه اون هست که بعید میدونم در حال حاضر مشخص باشه که کی بوده.....
خوبی شما ؟ از نتایج سر سری نخواندن هم یکی همین نظرات غیر کارشناسانه است که تحویلتون میشه . ببخشید به هر حال ..
خیلی وقت اینجا نیومده بودم ..
امیدوارم باز هم خواننده مطالب خوبتان باشم ..
وقت خوش ./././././././././.
salam
webloge khoobi darid
khosh bashid
salam amir jan man hosein (soltan) hastam khushal shodam az inke az site shoma didan mikonam rasti yeki az matalebe sitetono gozashtam too wbloge khudam khushal misham az inke ye sari ham be man bezanin
man s0ltan
www.soltann.blogfa.com
salam amir khan . hale shoma ... kheiil vaght bood khabari nabood azatun . commentetono didam khoshhal shodam . dastane jalebi bood vali akharesh yejori bood . haghighat mandanist .
ba eshgh
barakat bashad ...
eybaba
ta bode hamin bode
وبلاگ خوبی دارید بهتون تبریک می گم خوشحال می شم به من سر بزنید
نتيجه اخلاقيش چيه؟زنهايي كه ميمونن باطن زيبايي دارن؟يا مثلا در باب مضرات مستي؟از شوخي گذشته داستان زيبايي بود لذت بردم
هوشنگ گلشیری را من پیش از اینها شناخته بودم. خیلی زودتر از اینکه قرار شود موضوع پایان نامه ام او باشد... با شما در وبلاگ آقای معروفی آشنا شدم. سری به من می زنی دوست عزيز؟
jaleb bud!
gheseyeh paria!
mazerrate mashrubate alcoholi ! ! ! :)
عقوبت دشوار را چندان تاب آوردیم آری
که کلام مقدسمان باری
از خاطر گریخت!!
سلام امیرجان!
چه عجب که آمده ای.سه چهار ماهی به شدت درگیر کایا بودم.شاید منظورم ترجمه آن کار ناظم حکمت(بر همان شاخه بوده که نظر می خواسته ام.شاید ویدیوی جسد کایا در یوتیوب بوده.یا مثلن کار یاکاموز.هر چیز کوچکی در مورد کایا برای من پژواک بزرگی ست.میثم یوسفی هم کار خوبی ترجمه کرده .سری بزن.کمکی هم که برای پیدا کردن کارهای کایا نکردید و ما را تا تبریز کشاندید!! شاد زی عزیز
manp yade ye dastane ghadimi az bachegim andakhti...
سلام ببخشید این شعر "به من دست نزنید" مال شماست؟
خواهش میکنم اگه هست حتما بهم خبر بدید خیلی مهمه. منتظرم
dividersun@yahoo.com
سلام خوب بود ولی تکراری شبیه داستانهای روسی بیشتر بود تا ترکمنی. بخاطر داشتن وبلاک خوب و دوستان خوبی که باهات در ارتباطند باید بهت تبریک و شاد باش بگم. هانی وحدت
ارسال یک نظر
<<< برگرد به صفحهی اصلی