جامعهشناسی رُمان
روش ساختگرایی تکوینی لوسین گلدمن
لوسین گلدمن فصل چهارم کتابِ خود را با این عبارت آغاز میکند:
بررسی ساختاری ـ تکوینی در تاریخ ادبیّات جز کاربرد یک روش عام در یک عرصهی خاص نیست، روشی که به گمان ما یگانه روش معتبر در علوم انسانی است. منظور آن این است که ما آفرینش فرهنگی را بخشی مسلماً ممتاز به حساب آوریم، امّا با وجود این، ماهیّت آنرا مانند تمامی دیگر بخشهای فعالیّت انسانی، در نتیجهی قوانین همانند میدانیم و معتقدیم که همگی این بخشها، دشواریهایی اگر نه یکسان، دست کم مشابه را فراروی بررسی علمی میگذارند. (گلدمن، لوسین،1371، ص 315)
خاستگاه ساختگرایی تکوینی این فرضیه است که هر رفتار انسانی، کوششی است برای دادن پاسخی معنادار به وضعیتی خاص، و از همین رهگذر، گرایش به آن دارد تا تعادلی میان فاعل عمل و موضوعی که عملاً بدان مربوط میشود، یعنی جهان پیرامون آدمی، برقرار کند. امّا این گرایش به ایجاد تعادل، در عین حال همیشه خصلتی گذرا و ناپایدار دارد، زیرا که هرگونه تعادلِ کمابیش خرسندکننده میان ساختارهای ذهنی فاعل عمل و جهان بیرونی به وضعیتی میانجامد که در درون آن، رفتار انسانها جهان را دگرگون میکند و این دگرگونی نیز تعادل قدیمی را نابسنده میسازد و گرایش به برقراری تعادل جدیدی را که به نوبهی خود بعدها پشت سر گذاشته خواهد شد، ایجاد میکند.گلدمن راجع به اینکه «آفریننده کیست؟» بحثی را در کتابش پیش میکشد. باری این پرسش که به نظر لوسین گلدمن سه نوع پاسخ وجود دارد که هریک نگرشهای اساساً متفاوت را در پی دارد. در واقع میتوان مانند دیدگاههای تجربهباور و عقلباور و نیز دیدگاههای پدیدار شناختی اخیراً رایج، فرد را آفریننده دانست. از سوی دیگر میتوان مانند برخی از انواع تفکرات رمانتیک، فرد را پدیدهی فرعی و تبعی صرف تقلیل داد و جمع را یگانه آفرینندهی واقعی و راستین دانست. سرانجام ممکن است مانند اندیشهی دیالکتیکی و هگلی و به ویژه مارکسیستی همراه با مکتب رمانتیسم، جمع را آفرینندهی واقعی به شمار آورد امّا در عین حال از نظر دور نداشت که این جمع چیز دیگری جز شبکهی پیچیدهای از مناسباتی میان افراد نیست و اینکه پیوسته باید ساختار این شبکه و جایگاه ویژهی افرادی را در درون آن مشخص ساخت که آشکارا، اگر نه همانند آفریدگان نهایی، دست کم همچون آفرینندگان بیواسطه موضوع مورد بررسی نمودار میشوند.(پیشین،ص 317)
بررسی که اثر را منحصراً یا در درجهی اول به نویسندهی آن مربوط میکند، هنگامی که میکوشد تا اثر را با توجّه به جنبههای صرفاً فرهنگی آن (جنبههای ادبی، فلسفی، هنری) دریابد، در بهترین حالت وضعیت کنونی امکانات بررسی تجربی میتواند وحدت درونی اثر و پیوند میان مجموعه و اجزایش را بازنماید؛ امّا در هیچ حالتی نمیتواند به شیوهای اثباتی پیوندی از همین نوع را میان اثر و فرد آفرینندهای، برقرار سازد. بر این پایه، اگر فرد را آفرینندهی اثر بدانیم، بیشترین بخش اثر مورد بررسی، در ردیف امور تصادفی باقی میماند و نمیتوان از سطح اندیشههای کمابیش بخردانه و هوشمندانه فراتر رفت؛ زیرا که ساختار روانی واقعیّت پیچیده تر از آن است که بتوان آن را در پرتو این یا آن مجموعه از مشاهدات مربوط به فردی که دیگر زنده نیست یا نویسندهای که شناخت مستقیمی از او نداریم، و یا حتی بر اساس شناخت مستقیم یا تجربی از شخصی که با او پیوندهای دوستی نسبتاً نزدیکی داریم، بررسی کرد.
لوسین گلدمن در روش شناختیخود دو مسأله را مطرح میکند: نخست تعیین نظم مناسبات میان گروه اجتماعی و اثر هنری و دوم، مشخص کردن آثار و گروههایی که برقراری چنین مناسباتی میان آنها، امکانپذیر است.
در مورد نکتهی نخست، ساختگرایی تکوینی(و بویژه آثار گئورگ لوکاچ) چرخش بنیادی راستینی را در جامعهشناسی ادبیّات نشان میدهد. تمامی دیگر مکتبهای جامعهشناسی ادبی، کهن یا معاصر، در واقع میکوشند تا مناسباتی میان محتواهای آثار ادبی و محتواهای آگاهی جمعی برقرار کنند. چنین روشی ممکن است در جایی که چنین پیوندهایی واقعاً وجود دارند، گاهی به نتایجی برسد امّا در عین حال دو نقص مهم دار :
الف) نویسنده، عناصر محتوایی آگاهی جمعی، یا به بیان ساده جنبهی تجربی و بیواسطهی واقعیت اجتماعی را هیچگاه نه به طور منظم به نمایش مجدد در میآورد و نه به طور عام. نمایش مجدّد این عناصر و جنبهها فقط در برخی از بخشهای اثر وجود دارد. به بیان دیگر، هنگامی که بررسی جامعهشناختی، اساساً یا منحصراً به سوی پژوهش انطباقهای محتوایی میگراید، وحدت اثر، یعنی خصلتِ حقیقتاً ادبی آن را از نظر دور میدارد.
ب) بازآفرینی جنبهی بیواسطهی واقعیت اجتماعی و آگاهی جمعی در اثر هنری به طور کلی هنگامی بیشتر رایج است که نویسنده نیروی آفرینندگی کمتری دارد و به توصیف یا روایت تجربهی شخصی خود بسنده میکند، بیآنکه این تجربه را خلّاقانه و هنرمندانه به جهان اثر منتقل سازد. (پیشین، ص320)
در این مورد، ساختگرایی تکوینی تغییر جهتی کامل نشان داده است، زیرا که دقیقاً بر این فرضیهی بنیادی استوار است که ساختارهای جهان آثار با ساختارهای ذهنی برخی از گروههای اجتماعی، همخوانند و یا با آنها رابطهای درکپذیر دارند، حال آنکه نویسنده در سطح محتواها،یعنی سطح آفرینش دنیاهای خیالی تابع این ساختارها، آزادی دارد. بهرهگیری نویسنده از جنبهی بیواسطهی تجربهی فردی خود برای آفرینش این جهانهای خیالی، بیگمان ممکن و رایج است، امّا به هیچ وجه اساسی نیست و روشن کردن آن فقط یکی از وظایف سودمند لیکن فرعی تحلیل ادبی است.
به نظر لوسین گلدمن رابطهی میان گروه آفریننده و اثر ادبی اغلب به شکل زیر جلوه میکند:
«گروه آفریننده، فرآیندی از ساختاریابی را تشکیل میدهد؛اینفرآیند در آگاهی اعضایگروه،گرایشهای عاطفی و عقلانی و عملی را در جهت یافتن پاسخ منسجم به مسائلی که زادهی مناسبات آنان با طبیعت و با انسانهای دیگر است، میپرورد. امّا گذشته از موارد استثنایی، این گرایشها به انسجام حقیقی نمیرسند، زیرا که همانگونه که پیشتر گفته شد، در آگاهی افراد، با تعلّق هر یک از آنان به دیگر گروههای اجتماعی متعدد برخورد میکنند.
گلدمن برای بیشتر واضح کردن روش خود آن را با جامعهشناسی محتواها مقایسه کرده است. به نظر او جامعهشناسی محتواها، بازتاب آگاهی جمعی را در اثر هنری میبیند ولی جامعهشناسی ساختگرا، بر عکس، اثر را یکی از مهمترین عناصر سازندهی آگاهی جمعی میداند، یعنی عنصری که به اعضای گروه امکان میدهد تا با اندیشهی او احساسها و اعمالشان ـ که معنی واقعی و عینی آنها را نمیدانند ـ آگاهی یابند.
روش ساختارگرایی تکوینی گلدمن ملهم از بینش فلسفی ماتریالیسم دیالکتیک و در چارچوب اسلوب پژوهش دیالکتیکی ساخته و پرداخته شده است که گلدمن در مجادلات نظری و روششناختی خود با اندیشهورزانی از مکاتب مدرن عقلباوری، پلورالیسم، ساختارگرایی ایستا و ایدهآلیسم نظر وارونه، بر غنای آن افزوده و به پالایشاش همّت گماشته است.
بر اساس دیدگاه ساختگرای تکوینی، در عرصهی جامعهشناسی فرهنگ،آثاری تدوین شده است که از جمله مشخّصات بارزشان این است که مؤلفان آنها، به هنگام اتخاذ روشی کارآمد برای بررسی اثباتی پدیدههای انسانی و بویژه آفرینش فرهنگی، ناگزیر از رجوع به تفکری فلسفی شدهاند که در کل میتوان آن را دیالکتیکی خواند.
همچنانکه دو تن از شارحان برجستهی آثار لوسین گلدمن یعنی میشل لووی و سامی نعیر آوردهاند«بر تارک آثار لوسین گلدمن و نیز لوکاچ جوان مقولهی کلیّت میدرخشد» از نظر او کلیّت در فلسفهی مارکسیستی به شکل انتزاعی تبیینپذیر نبوده بلکه در متن واقعیّت تاریخی ساختپذیر معنا پیدا میکند چرا که کلیّت فرآیندی مداوم بوده و همان فاعلی که به دنیای شکلدهی نظری این کلیّت میباشد خود عنصری از این فرایند محسوب میشود بنابر این از نظر اندیشهی دیالکتیکی نگاه بیرونی به واقعیت امکان پذیر نیست. (لوری و نعیر،1376،ص 25) بلکه کلیّت عبارت از واقعیتی عام و جهانگستر است که توأمان دنیای مادی و دنیای روانی را در بر میگیرد. گلدمن از یگانگی نسبی عین و ذهن دفاع کرده و بر استقلال نسبی آگاهی از واقعیّت و ذهن از عین تأکید میکند از سوی دیگر برخلاف آلتوسر، گلدمن معتقد است که کلیّت امکان ندارد که به لحاظ عینی تعیین شده باشد بلکه در ذات خودش حاصل فعالیّت بشری است و هر روز همراه تاریخ ساخته میشود. او با تأکید بر نقش عاملیّت و عمل انسانی در فرایند کلیّت معتقد است که چون انسان خود در پروسهی تاریخ حضور دارد بنابراین از رهگذر همین فرآیند دستیابی به نوعی از انسجام ساختاری است که کلیّتهای قدیمی را در هم میشکند،کلیّتهای جدید، خلق میشود و در هر حال تابع اصل تغییر درونی میباشد و ساختارهای درون آن هم ـ که اجزا نامیده میشود ـ همواره در حال تغییر و دگرگونی هستند و همین امر بروز اصل دیالکتیکی تبدیل کمیّت به کیفیّت را فراهم ساخته و عبور از یک ساختار کهنه به ساختاری نو را امکان پذیر میسازد. ولی در تحلیل نهایی وضعیت اجزا تابع کلیّت است نه بر عکس. پس در عبارتی روشنتر میتوان ادعا کرد قانونی که کلیّت را تعیین میکند قانون دیالکتیک ساختار آفرینی ـ ساختارشکنی است.(پیشین، ص27-28)
پس کلیّت به عنوان مقدمهای روششناختی در اندیشهی گلدمن حائز اهمیت بسیار بوده و با این نتیجهگیری که شناخت اجزاء تابع کل است و درک کل نیز مشروط به شناخت اجزاء و فهم مناسب میان آنها میباشد، به شناخت اصلی تفکر وی که شناخت پدیدهها را فرآیندی دوگانه و هم زمان دریافتی ـ تشریحی میداند، میرسیم؛ که این حرکت مداوم دریافت یک پدیده به سوی تشریح آن از لوازم عمدهی بینش روش دیالکتیک مارکسیستی محسوب میشود. گلدمن خود در تعریف این دو مرحله میگوید دریافت و تشریح نه دو اسلوب عقلانی متفاوت، بلکه اسلوبی واحدند که به مجموعهی استنادهای متفاوت مربوط میشوند. پیشتر گفتیم که دریافت یعنی روشن کردن ساختار معنادار درونی موضوع بررسی... تشریح چیزی نیست مگر گنجاندن این ساختار معنادار به عنوان عنصر سازنده و کارکردی در یک ساختار بیواسطهی فراگیر که ابتدا پژوهشگر به بررسی مفصّل و جامع آن نمیپردازد و فقط تا حدی که برای روشنتر کردن تکوین اثر مورد تحلیل لازم است، آن را بررسی میکند. با وجود این کافیست که همین ساختار فراگیر را موضوع پژوهش قرار دهیم تا آنچه تشریح بود به دریافت تبدیل گردد و پژوهش تشریحی به ساختاری جدیدتر و گستردهتر مربوط شود. (پیشین،ص 29)
پس از این ملاحضات مقدماتی به مهمترین مسألهی تمامی پژوهشهای جامعهشناختی از نوع ساختاری تکوینی میرسیم: مسألهی برش (تقطیع) موضوع. این مسأله در جامعهشناسی زندگی اقتصادی، اجتماعی یا سیاسی نقشی بسیار دشوار و اساسی پیدا میکند. در واقع از یک سو بررسی ساختارها ممکن نیست مگر مجموعهی دادههای تجربی بیواسطهای که اجزای ساختارها را میسازند به شیوهای نسبتاً دقیق معین شده باشند و از سوی دیگر این دادههای تجربی نیز مشروط به آن است که فرضیهای نسبتاً سنجیده دربارهی ساختاری که عامل وحدت این دادههاست داشته باشیم.
از دیدگاه منطق صوری، این دور ممکن است حل ناشدنی جلوه کند؛ امّا در عمل، مانند تمامی چنین دورههایی، با سلسلهای از تخمینهای پیاپی به آسانی باز میشود. بدین ترتیب که نخست این فرضیه را مبنا قرار میدهیم که میتوان برخی از امور را در یک واحد ساختاری به هم پیوسته گرد آورد؛ سپس می کوشیم تا میان این امور، بیشترین پیوندهای دریافتنی و تشریحی را بر قرار سازیم و همچنین میکوشیم تا امور دیگری را به آنها بیفزاییم که با ساختاری که قصد روشن کردنش را داریم، بیگانه مینمایند. بدین ترتیب به مرحلهی کنار گذاشتن پارهای از امور که مبنای کارمان بودند و افزودن امور دیگر و به تغییر فرض آغازین میرسیم؛ این عملیات را با تخمینهای پیاپی ادامه میدهیم تا هنگامی که به فرضیهای ساختاری میرسیم که توانایی تصریح مجموعه ی کاملاً منسجمی از امور را داراست (و این کمال مطلوبی است که بر حسب موارد مختلف،کمابیش به آن دست مییابیم).
لوسین گلدمن فصل چهارم کتابِ خود را با این عبارت آغاز میکند:
بررسی ساختاری ـ تکوینی در تاریخ ادبیّات جز کاربرد یک روش عام در یک عرصهی خاص نیست، روشی که به گمان ما یگانه روش معتبر در علوم انسانی است. منظور آن این است که ما آفرینش فرهنگی را بخشی مسلماً ممتاز به حساب آوریم، امّا با وجود این، ماهیّت آنرا مانند تمامی دیگر بخشهای فعالیّت انسانی، در نتیجهی قوانین همانند میدانیم و معتقدیم که همگی این بخشها، دشواریهایی اگر نه یکسان، دست کم مشابه را فراروی بررسی علمی میگذارند. (گلدمن، لوسین،1371، ص 315)
خاستگاه ساختگرایی تکوینی این فرضیه است که هر رفتار انسانی، کوششی است برای دادن پاسخی معنادار به وضعیتی خاص، و از همین رهگذر، گرایش به آن دارد تا تعادلی میان فاعل عمل و موضوعی که عملاً بدان مربوط میشود، یعنی جهان پیرامون آدمی، برقرار کند. امّا این گرایش به ایجاد تعادل، در عین حال همیشه خصلتی گذرا و ناپایدار دارد، زیرا که هرگونه تعادلِ کمابیش خرسندکننده میان ساختارهای ذهنی فاعل عمل و جهان بیرونی به وضعیتی میانجامد که در درون آن، رفتار انسانها جهان را دگرگون میکند و این دگرگونی نیز تعادل قدیمی را نابسنده میسازد و گرایش به برقراری تعادل جدیدی را که به نوبهی خود بعدها پشت سر گذاشته خواهد شد، ایجاد میکند.گلدمن راجع به اینکه «آفریننده کیست؟» بحثی را در کتابش پیش میکشد. باری این پرسش که به نظر لوسین گلدمن سه نوع پاسخ وجود دارد که هریک نگرشهای اساساً متفاوت را در پی دارد. در واقع میتوان مانند دیدگاههای تجربهباور و عقلباور و نیز دیدگاههای پدیدار شناختی اخیراً رایج، فرد را آفریننده دانست. از سوی دیگر میتوان مانند برخی از انواع تفکرات رمانتیک، فرد را پدیدهی فرعی و تبعی صرف تقلیل داد و جمع را یگانه آفرینندهی واقعی و راستین دانست. سرانجام ممکن است مانند اندیشهی دیالکتیکی و هگلی و به ویژه مارکسیستی همراه با مکتب رمانتیسم، جمع را آفرینندهی واقعی به شمار آورد امّا در عین حال از نظر دور نداشت که این جمع چیز دیگری جز شبکهی پیچیدهای از مناسباتی میان افراد نیست و اینکه پیوسته باید ساختار این شبکه و جایگاه ویژهی افرادی را در درون آن مشخص ساخت که آشکارا، اگر نه همانند آفریدگان نهایی، دست کم همچون آفرینندگان بیواسطه موضوع مورد بررسی نمودار میشوند.(پیشین،ص 317)
بررسی که اثر را منحصراً یا در درجهی اول به نویسندهی آن مربوط میکند، هنگامی که میکوشد تا اثر را با توجّه به جنبههای صرفاً فرهنگی آن (جنبههای ادبی، فلسفی، هنری) دریابد، در بهترین حالت وضعیت کنونی امکانات بررسی تجربی میتواند وحدت درونی اثر و پیوند میان مجموعه و اجزایش را بازنماید؛ امّا در هیچ حالتی نمیتواند به شیوهای اثباتی پیوندی از همین نوع را میان اثر و فرد آفرینندهای، برقرار سازد. بر این پایه، اگر فرد را آفرینندهی اثر بدانیم، بیشترین بخش اثر مورد بررسی، در ردیف امور تصادفی باقی میماند و نمیتوان از سطح اندیشههای کمابیش بخردانه و هوشمندانه فراتر رفت؛ زیرا که ساختار روانی واقعیّت پیچیده تر از آن است که بتوان آن را در پرتو این یا آن مجموعه از مشاهدات مربوط به فردی که دیگر زنده نیست یا نویسندهای که شناخت مستقیمی از او نداریم، و یا حتی بر اساس شناخت مستقیم یا تجربی از شخصی که با او پیوندهای دوستی نسبتاً نزدیکی داریم، بررسی کرد.
لوسین گلدمن در روش شناختیخود دو مسأله را مطرح میکند: نخست تعیین نظم مناسبات میان گروه اجتماعی و اثر هنری و دوم، مشخص کردن آثار و گروههایی که برقراری چنین مناسباتی میان آنها، امکانپذیر است.
در مورد نکتهی نخست، ساختگرایی تکوینی(و بویژه آثار گئورگ لوکاچ) چرخش بنیادی راستینی را در جامعهشناسی ادبیّات نشان میدهد. تمامی دیگر مکتبهای جامعهشناسی ادبی، کهن یا معاصر، در واقع میکوشند تا مناسباتی میان محتواهای آثار ادبی و محتواهای آگاهی جمعی برقرار کنند. چنین روشی ممکن است در جایی که چنین پیوندهایی واقعاً وجود دارند، گاهی به نتایجی برسد امّا در عین حال دو نقص مهم دار :
الف) نویسنده، عناصر محتوایی آگاهی جمعی، یا به بیان ساده جنبهی تجربی و بیواسطهی واقعیت اجتماعی را هیچگاه نه به طور منظم به نمایش مجدد در میآورد و نه به طور عام. نمایش مجدّد این عناصر و جنبهها فقط در برخی از بخشهای اثر وجود دارد. به بیان دیگر، هنگامی که بررسی جامعهشناختی، اساساً یا منحصراً به سوی پژوهش انطباقهای محتوایی میگراید، وحدت اثر، یعنی خصلتِ حقیقتاً ادبی آن را از نظر دور میدارد.
ب) بازآفرینی جنبهی بیواسطهی واقعیت اجتماعی و آگاهی جمعی در اثر هنری به طور کلی هنگامی بیشتر رایج است که نویسنده نیروی آفرینندگی کمتری دارد و به توصیف یا روایت تجربهی شخصی خود بسنده میکند، بیآنکه این تجربه را خلّاقانه و هنرمندانه به جهان اثر منتقل سازد. (پیشین، ص320)
در این مورد، ساختگرایی تکوینی تغییر جهتی کامل نشان داده است، زیرا که دقیقاً بر این فرضیهی بنیادی استوار است که ساختارهای جهان آثار با ساختارهای ذهنی برخی از گروههای اجتماعی، همخوانند و یا با آنها رابطهای درکپذیر دارند، حال آنکه نویسنده در سطح محتواها،یعنی سطح آفرینش دنیاهای خیالی تابع این ساختارها، آزادی دارد. بهرهگیری نویسنده از جنبهی بیواسطهی تجربهی فردی خود برای آفرینش این جهانهای خیالی، بیگمان ممکن و رایج است، امّا به هیچ وجه اساسی نیست و روشن کردن آن فقط یکی از وظایف سودمند لیکن فرعی تحلیل ادبی است.
به نظر لوسین گلدمن رابطهی میان گروه آفریننده و اثر ادبی اغلب به شکل زیر جلوه میکند:
«گروه آفریننده، فرآیندی از ساختاریابی را تشکیل میدهد؛اینفرآیند در آگاهی اعضایگروه،گرایشهای عاطفی و عقلانی و عملی را در جهت یافتن پاسخ منسجم به مسائلی که زادهی مناسبات آنان با طبیعت و با انسانهای دیگر است، میپرورد. امّا گذشته از موارد استثنایی، این گرایشها به انسجام حقیقی نمیرسند، زیرا که همانگونه که پیشتر گفته شد، در آگاهی افراد، با تعلّق هر یک از آنان به دیگر گروههای اجتماعی متعدد برخورد میکنند.
گلدمن برای بیشتر واضح کردن روش خود آن را با جامعهشناسی محتواها مقایسه کرده است. به نظر او جامعهشناسی محتواها، بازتاب آگاهی جمعی را در اثر هنری میبیند ولی جامعهشناسی ساختگرا، بر عکس، اثر را یکی از مهمترین عناصر سازندهی آگاهی جمعی میداند، یعنی عنصری که به اعضای گروه امکان میدهد تا با اندیشهی او احساسها و اعمالشان ـ که معنی واقعی و عینی آنها را نمیدانند ـ آگاهی یابند.
روش ساختارگرایی تکوینی گلدمن ملهم از بینش فلسفی ماتریالیسم دیالکتیک و در چارچوب اسلوب پژوهش دیالکتیکی ساخته و پرداخته شده است که گلدمن در مجادلات نظری و روششناختی خود با اندیشهورزانی از مکاتب مدرن عقلباوری، پلورالیسم، ساختارگرایی ایستا و ایدهآلیسم نظر وارونه، بر غنای آن افزوده و به پالایشاش همّت گماشته است.
بر اساس دیدگاه ساختگرای تکوینی، در عرصهی جامعهشناسی فرهنگ،آثاری تدوین شده است که از جمله مشخّصات بارزشان این است که مؤلفان آنها، به هنگام اتخاذ روشی کارآمد برای بررسی اثباتی پدیدههای انسانی و بویژه آفرینش فرهنگی، ناگزیر از رجوع به تفکری فلسفی شدهاند که در کل میتوان آن را دیالکتیکی خواند.
همچنانکه دو تن از شارحان برجستهی آثار لوسین گلدمن یعنی میشل لووی و سامی نعیر آوردهاند«بر تارک آثار لوسین گلدمن و نیز لوکاچ جوان مقولهی کلیّت میدرخشد» از نظر او کلیّت در فلسفهی مارکسیستی به شکل انتزاعی تبیینپذیر نبوده بلکه در متن واقعیّت تاریخی ساختپذیر معنا پیدا میکند چرا که کلیّت فرآیندی مداوم بوده و همان فاعلی که به دنیای شکلدهی نظری این کلیّت میباشد خود عنصری از این فرایند محسوب میشود بنابر این از نظر اندیشهی دیالکتیکی نگاه بیرونی به واقعیت امکان پذیر نیست. (لوری و نعیر،1376،ص 25) بلکه کلیّت عبارت از واقعیتی عام و جهانگستر است که توأمان دنیای مادی و دنیای روانی را در بر میگیرد. گلدمن از یگانگی نسبی عین و ذهن دفاع کرده و بر استقلال نسبی آگاهی از واقعیّت و ذهن از عین تأکید میکند از سوی دیگر برخلاف آلتوسر، گلدمن معتقد است که کلیّت امکان ندارد که به لحاظ عینی تعیین شده باشد بلکه در ذات خودش حاصل فعالیّت بشری است و هر روز همراه تاریخ ساخته میشود. او با تأکید بر نقش عاملیّت و عمل انسانی در فرایند کلیّت معتقد است که چون انسان خود در پروسهی تاریخ حضور دارد بنابراین از رهگذر همین فرآیند دستیابی به نوعی از انسجام ساختاری است که کلیّتهای قدیمی را در هم میشکند،کلیّتهای جدید، خلق میشود و در هر حال تابع اصل تغییر درونی میباشد و ساختارهای درون آن هم ـ که اجزا نامیده میشود ـ همواره در حال تغییر و دگرگونی هستند و همین امر بروز اصل دیالکتیکی تبدیل کمیّت به کیفیّت را فراهم ساخته و عبور از یک ساختار کهنه به ساختاری نو را امکان پذیر میسازد. ولی در تحلیل نهایی وضعیت اجزا تابع کلیّت است نه بر عکس. پس در عبارتی روشنتر میتوان ادعا کرد قانونی که کلیّت را تعیین میکند قانون دیالکتیک ساختار آفرینی ـ ساختارشکنی است.(پیشین، ص27-28)
پس کلیّت به عنوان مقدمهای روششناختی در اندیشهی گلدمن حائز اهمیت بسیار بوده و با این نتیجهگیری که شناخت اجزاء تابع کل است و درک کل نیز مشروط به شناخت اجزاء و فهم مناسب میان آنها میباشد، به شناخت اصلی تفکر وی که شناخت پدیدهها را فرآیندی دوگانه و هم زمان دریافتی ـ تشریحی میداند، میرسیم؛ که این حرکت مداوم دریافت یک پدیده به سوی تشریح آن از لوازم عمدهی بینش روش دیالکتیک مارکسیستی محسوب میشود. گلدمن خود در تعریف این دو مرحله میگوید دریافت و تشریح نه دو اسلوب عقلانی متفاوت، بلکه اسلوبی واحدند که به مجموعهی استنادهای متفاوت مربوط میشوند. پیشتر گفتیم که دریافت یعنی روشن کردن ساختار معنادار درونی موضوع بررسی... تشریح چیزی نیست مگر گنجاندن این ساختار معنادار به عنوان عنصر سازنده و کارکردی در یک ساختار بیواسطهی فراگیر که ابتدا پژوهشگر به بررسی مفصّل و جامع آن نمیپردازد و فقط تا حدی که برای روشنتر کردن تکوین اثر مورد تحلیل لازم است، آن را بررسی میکند. با وجود این کافیست که همین ساختار فراگیر را موضوع پژوهش قرار دهیم تا آنچه تشریح بود به دریافت تبدیل گردد و پژوهش تشریحی به ساختاری جدیدتر و گستردهتر مربوط شود. (پیشین،ص 29)
پس از این ملاحضات مقدماتی به مهمترین مسألهی تمامی پژوهشهای جامعهشناختی از نوع ساختاری تکوینی میرسیم: مسألهی برش (تقطیع) موضوع. این مسأله در جامعهشناسی زندگی اقتصادی، اجتماعی یا سیاسی نقشی بسیار دشوار و اساسی پیدا میکند. در واقع از یک سو بررسی ساختارها ممکن نیست مگر مجموعهی دادههای تجربی بیواسطهای که اجزای ساختارها را میسازند به شیوهای نسبتاً دقیق معین شده باشند و از سوی دیگر این دادههای تجربی نیز مشروط به آن است که فرضیهای نسبتاً سنجیده دربارهی ساختاری که عامل وحدت این دادههاست داشته باشیم.
از دیدگاه منطق صوری، این دور ممکن است حل ناشدنی جلوه کند؛ امّا در عمل، مانند تمامی چنین دورههایی، با سلسلهای از تخمینهای پیاپی به آسانی باز میشود. بدین ترتیب که نخست این فرضیه را مبنا قرار میدهیم که میتوان برخی از امور را در یک واحد ساختاری به هم پیوسته گرد آورد؛ سپس می کوشیم تا میان این امور، بیشترین پیوندهای دریافتنی و تشریحی را بر قرار سازیم و همچنین میکوشیم تا امور دیگری را به آنها بیفزاییم که با ساختاری که قصد روشن کردنش را داریم، بیگانه مینمایند. بدین ترتیب به مرحلهی کنار گذاشتن پارهای از امور که مبنای کارمان بودند و افزودن امور دیگر و به تغییر فرض آغازین میرسیم؛ این عملیات را با تخمینهای پیاپی ادامه میدهیم تا هنگامی که به فرضیهای ساختاری میرسیم که توانایی تصریح مجموعه ی کاملاً منسجمی از امور را داراست (و این کمال مطلوبی است که بر حسب موارد مختلف،کمابیش به آن دست مییابیم).
4 پيام:
مدتی بود بخت یارم نبود تا سری به نوشتههای خواندنیات بزنم. مثل همیشه مطالب ات خواندنیاند و ممنونم.
رامین مولایی
سلام
در خصوص مردم شناسی ادبیات، و یا نوشتاری که در خصوص این مقوله مطالبی داشته باشد، چه منابعی در دسترس می باشد. منظورم شناخت اوضاع فرهنگی و اجتماعی جامعه ای در دوره ای خاص، در طریق مطالعه کتب، رمانها، سفرنامه ها و دیوان اشعار می باشد.
سلام
امیدوارم که خوب باشید
تو وبلاگم در مورد منابع انسان شناسی ادبیات گفته بودید. می خواستم بدونم چطور می تونم این منابع و مقالات رو داشته باشم. دارم کتابم رو می بندم. تو بازبینی نهایی هستم. ولی همش یه چیزی تو ذهنم هست که میگه منابعی که گفتید می تونه مجموعه کارم رو قوی تر کنه.
من منتظر جواب شماو همچنین خوندن مطالب یاد شده هستم.
ایمیل من
aminahz_7@yahoo.com
موفق باشید و سرفراز
حسن زاده
باسلام مجدد
امروز بازم به وبلاگتون سر زدم واسته خودن مطلب جالبي كه در مورد فيلم بهشت بر فراز برلين نوشته بوديد. قلم روان و دلنشيني داريد.
يه سري هم به كامنت ها زدم. اينطور كه معلومه دير به دير به وبلاگتون سر مي زنيد.
من بازم برمي گردم
بي صبرانه منتظر خوندن مطالب ياد شده هستم!!
موفق باشيد
حسن زاده
ارسال یک نظر
<<< برگرد به صفحهی اصلی