شاعر شوریده
نوشتهی سواره ایلخانیزاده
ترجمهی رضا کریم مجاور
اشاره:
سواره ایلخانیزاده (1316 ـ 1354) در بوکان به دنیا آمد. تحصیلات ابتدایی را در بوکان و متوسطه را در تبریز به پایان رساند. سپس در رشتهی حقوق قضایی دانشگاه تهران پذیرفته شد و همزمان به عنوان نویسنده و مجری بخش کُردی رادیو تهران به کار پرداخت. وی در سال 1354 و در حالی که کمتر از 38 سال داشت بر اثر سانحهی تصادف در تهران درگذشت و در روستای حمامیان بوکان به خاک سپرده شد. سواره بنیانگذار شعر نوین کُردی در کُردستان ایران است و در همهی زمینههای ادبی از قبیل نقد ادبی، نمایشنامهنویسی، داستان کوتاه و بلند، هنر، ادبیات فولکلور، شعر سپید و عروضی و ... نوشتههایی از خود به یادگار گذاشته است. شعرهایی از او در دهههای چهل و پنجاه در نشریاتی چون نگین، خوشه، سخن، فردوسی و ... به زبان فارسی و گاه کُردی منتشر شده است. سواره در شعرهای فارسی خود بیشتر زیر تأثیر فروغ و اخوان بوده اما شعرهای کُردی او مستحکم و دارای سبک ویژه است و به ویژه شعر بلند «خواب سنگی» از نمونههای ماندگار شعر کُردی است.
شاد و سرمست از یک «بار» شبانه برمیگشت. این مکانها را خود «night club» (کلوپ شبانه) مینامید. خود را در خیابانی خلوت و خاموش، گام زنان میدید که تا زانوانش در مهی غلیظ فرو میرود. چنین میپنداشت که پاهایش از خاک، جدا شده و درحال پرواز است؛ پروازی نرم و آهسته چنان فرود آمدن دُرنایی بر لب رودبار. در کلوپ، چند بار با انگشت به سویش اشاره کرده و او را به همدیگر نشان داده بودند. او تصور کرده بود که آنان هواداراناش هستند که شعرهایش را در نشریات معتبر خواندهاند و بیگمان هر کدام نسخهای از مجموعهی شعر نوی او را ـ تحت عنوان «چرت خاکستری شبهای پُر هراس» ـ در خانه دارند.
فکر کرده بود که باید ظاهری شاعرانه داشته باشد. وقتی روبهروی آینه ایستاده و چهرهی خود را در آن نگریسته وموی و سر و صورتش را مرتب دیده بود، با دستان خویش، موهایش را ژولیده کرده بود تا شایستهی نام «شاعر شوریده» گردد. هنگام بازگشت از مقابل آینه، خواسته بود که محبت طرفدارانش را با لبخندی پاسخ گوید که ایشان هم با قهقهای بلند، لبخند او را جواب داده بودند. شاعرانگاشته بود که این خندهی بلند، بیش از آن چه تأثیر شراب سر مست کننده باشد، ناشی از تبسم نوازشگر او بوده است.
با اطمینان سر جای خود نشسته و اندیشیده بود: «اگر ما هنرمندان نباشیم که همهی دردهای این ملّت ساده دل را از آن خود کنیم، زودا که پشت این بیچارگان زیر بار غم، خم خواهدشد». احساس کرده بود چندان بزرگ شده که تارک سرش به سقف سالن میخورد. حتا از شخصی که کنارش نشسته بود پرسیده بود: «چرا سقف این سالن را این قدر کوتاه ساختهاند؟» ولی طرف، جوابش را نداده بود، تصمیم گرفته بود که شعری را در بارهی دنیای بدون هنرمند بسراید. طرح شعر را نیز ریخته بود: «همه جا زمستان فرمانروا است، پرستوی بهار، رنجیده و هرگز برنخواد گشت، لبخندهای بر هیچ لبی نقش نخواهد بست، عشق همچون آتشگهی خاموش، به سردی گراییده است؛ آفتاب به سرزمین خاموشان پیوسته است» و با خود گفته بود:
«به یاد داشته باشیم که آهنگ این شعر باید غمگین باشد. البته نه چندان که مرثیه شود». مستی حاصل از شراب و شادی آن زمان که شعرش با خطی درشت در نشریهی ادبی مشهور به چاب میرسد، با هم آمیخته و فضای کوچک سالن را پیش چشمان او تنگتر کرد بود.
درخیابان تا زانوانش به ابر انبوه رؤیا فرو میرفت و به سوی انجمنی پرواز میکرد که چند هنرمند دیگر در آنجا، چشم به راه او بودند: آقای «طبیعت» که نقاش ملّی بود و یکی از تابلوهایش چند روز پیش، جایزهی «بی ینال» را برای او به ارمغان آورده بود؛ این تابلو که نقاش ناگزیر آن را به بهای 37 هزار تومان فروخته بود، عبارت بود ا زچند سوراخ گلوه مانند، که چنانچه کسی ذوق هنری نمیداشت، خیال میکرد که نقاشی متعلق به کودکی دبستانی است که پس از پایان کار، آن را نپسندیده و چند خط کج و معوج بر آن کشیده است. نقاش، خود اسم تابلو را «ویتنام» گذاشته بود.
آقای «زیر و بم» که موسیقیدانی جوان بود و دماغش به قندیل ناودان شباهت داشت، و خانم «آرایش» که به تازگی دورهی دانشکدهی هنرهای زیبا را به پایان رسانده بود و چندان متجدد بود که تیرک حلقوی چوبین بیانتهایی را دنبال کرده بود و به ابتدای تمدن بشری بازگشته بود و بر این باور بود که زشتی و پلشتی، برترین نماد زیبایی است و نه «زئوس» و «ونوس» هم سوگند میخورد که دروغ نمیگوید. وی میگفت: «وقتی آدم وارد اتاقی میشود که در آن هر چیزی با نظم و ترتیب ویژه بر سرجای خود قرار گرفته است،حالش به هم میخورد.» «شوریده»ی شاعر نیز این سخن او را بسیار میپسندید و همیشه میگفت: «یک شعر طلب شما خانم آرایش، به خاطر بانویی که در این برهوت بیذوقی، مفهوم زیبایی را درک میکند».
شاعر همچنان مست، میان مه رؤیا در پرواز بود. تصور میکرد بر روی کوه «اُلمپ» در بارگاه خدایان نشسته است. ناگهان گربهای برجست و شاعر ما که کوله بار سنگین تاریخی بر شانههایش چنان پر کاهی بود، یکه خورد و قلبش فرو ریخت. جای آقای «زیر و بم» خالی بود که از تپش دل شاعر، آهنگ زیبایی بسازد. از خاطرش گذشت: «ترس، دشمن بزرگ آدمی است» اما نتوانست مضمون شعری را بیابد که ترس را تحقیر کرده باشد.
جریان گرم خون، هراس را از وی دور نمود و احساس کرد که چقدر مشتاق این است خود را به خانم آرایش برساند و با هم دربارهی حیوانات بدوی وگربههایی حرف بزنند که دندانهایشان به درازی دشنهای بوده است.
شاعر شوریده از کوچهی غبار آلود گذشته به عقب برگشت. به یاد آورد که در دوران کودکی نیز،آبگوشت را دوست نمیداشت. البته آن موقع، دلیل آن را نمیدانست، اما اینک علت را فهمیده بود: قلب شاعر ما به تازگی برگ گل بود؛ بدیهی است که تهیهی آبگوشت نیازمند کشتن یک حیوان است و او نخوردن گوشت را از فلسفهی هندی برگزیده بود.
به خاطر داشت که حتا یک بار با آقای «زیر و بم» ـ که دماغش به قندیل ناودان شباهت داشت ـ بر سر این مسئله حرفشان شده بود، زیرا آقای «زیر و بم » گفته بود : «هندیها کار خوبی نمیکنند؛ از گرسنگی میمیرند در حالی که این همه گاو در خیابانهای هند بیهوده میگردند». شاعر شوریده میدانست که از آبگوشت بدش میآید و طرفدار فلسفهی گوشت نخوردن «جوکی»هاست و به خاطر داشت که با آقای «زیر و بم» درگیر شده بود، اما هر چه به مغزش فشار میآورد، نمیفهمید که چرا کباب را دوست میدارد؟
به یاد آورد که چند سال پیش، پرندهی زرین بال عشق، بر شاخسار قلبش لانه کرده بود؛ معشوق وی دختری نازک اندام با موهای طلایی و چشمانی سبزفام بود؛ ولی افسوس که پس از این همه رنجی که شاعر شوریده به پای او کشید و بارها در گوشش زمزمه کرد: «بودن یا نبودن، مسئله این است» هرگز نفهمید که «شکسپیر» شاعر بزرگ انگلیسی است و همچنان میپنداشت که «گوران» (1) راهزن و «ههژار» (2)کُردی بینواست.
بدتر این که تا آن روزی که بدون رودربایستی، شاعر ما را با دلی شکسته تنها گذاشت، ثابت نکرد که گلی پژمرده به مثابهی قلبی شکسته است.
در این افکار، شناور بود که به آستانهی در خانهی آقای «طبیعت» رسید، این هنرمند در آن شب به مناسبت فروش تابلوی «ویتنام» مجلس بزمی در خانهی خویش برپا کرده بود. شاعر با خود اندیشید که هنگام ورود به این محفل، چه بگوید؟ اندکی ایستاد و در نهان خانهی ذهنش چیزی را یافت و آن گاه داخل شد. موج موسیقی چنان اژدها به سویاش خیز برداشت. آقای «زیر و بم» مشغول نواختن سمفونی ناتمام «بتهوون» بود، ولی هر چه تلاش میکرد آهنگ «دلی دلی» از آب در میآمد. شاعر شوریده به قسمت بالای مجلس خیره شد تا یک صندلی خالی برای نشستن پیدا کند. ناگهان موسیقی و هیاهو قطع شد و طنین خندهای دسته جمعی، در فضای سالن پیچید، «شوریده» دید که همه با تعجب به او زل زدهاند. نگاهی گذرا به سراپای خویش انداخت و متوجه شد که تکه کاغذی با سنجاق قفلی در پشت او به کتاش آویخته شده است: «مکث کند»؛ آن گاه فهمید که چرا مردم در کلوپ شبانه میخندیدند. اینک از شعر و هنر و هنرمندی، به خشم آمده بود و همانند پرندهای بلند پرواز که هدف تیر چکارچی قرار گرفته باشد، بر زمین نقش بست و حس کرد که دیگر، نای پرواز ندارد.
تهران 19/ 11/ 1351
ترجمه 23/ 9/ 1381 بوکان
منبع: کاش دختر بودم! (داستانهای طنز کُردی) برگردان به همین قلم
پینوشتهها:
1ـ عبدالله فرزند سلیمان بیگ (1962 ـ 1904 م) متخلص به گوران (Goran) شاعر حلبچهای که پایهگذار شعر نوین کُردی به شمار میرود. «گوران» تیرهای از کُردها هستند و یکی از معانی لغوی آن «راهزن» میباشد.
2ـ عبدالرحمان شرفکندی (1369 ـ 1300 هـش) متخلص به «ههژار= مظلوم وبینوا» شاعر و مترجم بلندآوازهی کُرد؛ سرگذشت عبرتآموز استاد توسط نگارندهی این سطور، زیر عنوان «شلم شوربا» به فارسی برگردانده شده و توسط انتشارات کردستان به چاپ رسیده است.
ترجمهی رضا کریم مجاور
اشاره:
سواره ایلخانیزاده (1316 ـ 1354) در بوکان به دنیا آمد. تحصیلات ابتدایی را در بوکان و متوسطه را در تبریز به پایان رساند. سپس در رشتهی حقوق قضایی دانشگاه تهران پذیرفته شد و همزمان به عنوان نویسنده و مجری بخش کُردی رادیو تهران به کار پرداخت. وی در سال 1354 و در حالی که کمتر از 38 سال داشت بر اثر سانحهی تصادف در تهران درگذشت و در روستای حمامیان بوکان به خاک سپرده شد. سواره بنیانگذار شعر نوین کُردی در کُردستان ایران است و در همهی زمینههای ادبی از قبیل نقد ادبی، نمایشنامهنویسی، داستان کوتاه و بلند، هنر، ادبیات فولکلور، شعر سپید و عروضی و ... نوشتههایی از خود به یادگار گذاشته است. شعرهایی از او در دهههای چهل و پنجاه در نشریاتی چون نگین، خوشه، سخن، فردوسی و ... به زبان فارسی و گاه کُردی منتشر شده است. سواره در شعرهای فارسی خود بیشتر زیر تأثیر فروغ و اخوان بوده اما شعرهای کُردی او مستحکم و دارای سبک ویژه است و به ویژه شعر بلند «خواب سنگی» از نمونههای ماندگار شعر کُردی است.
شاد و سرمست از یک «بار» شبانه برمیگشت. این مکانها را خود «night club» (کلوپ شبانه) مینامید. خود را در خیابانی خلوت و خاموش، گام زنان میدید که تا زانوانش در مهی غلیظ فرو میرود. چنین میپنداشت که پاهایش از خاک، جدا شده و درحال پرواز است؛ پروازی نرم و آهسته چنان فرود آمدن دُرنایی بر لب رودبار. در کلوپ، چند بار با انگشت به سویش اشاره کرده و او را به همدیگر نشان داده بودند. او تصور کرده بود که آنان هواداراناش هستند که شعرهایش را در نشریات معتبر خواندهاند و بیگمان هر کدام نسخهای از مجموعهی شعر نوی او را ـ تحت عنوان «چرت خاکستری شبهای پُر هراس» ـ در خانه دارند.
فکر کرده بود که باید ظاهری شاعرانه داشته باشد. وقتی روبهروی آینه ایستاده و چهرهی خود را در آن نگریسته وموی و سر و صورتش را مرتب دیده بود، با دستان خویش، موهایش را ژولیده کرده بود تا شایستهی نام «شاعر شوریده» گردد. هنگام بازگشت از مقابل آینه، خواسته بود که محبت طرفدارانش را با لبخندی پاسخ گوید که ایشان هم با قهقهای بلند، لبخند او را جواب داده بودند. شاعرانگاشته بود که این خندهی بلند، بیش از آن چه تأثیر شراب سر مست کننده باشد، ناشی از تبسم نوازشگر او بوده است.
با اطمینان سر جای خود نشسته و اندیشیده بود: «اگر ما هنرمندان نباشیم که همهی دردهای این ملّت ساده دل را از آن خود کنیم، زودا که پشت این بیچارگان زیر بار غم، خم خواهدشد». احساس کرده بود چندان بزرگ شده که تارک سرش به سقف سالن میخورد. حتا از شخصی که کنارش نشسته بود پرسیده بود: «چرا سقف این سالن را این قدر کوتاه ساختهاند؟» ولی طرف، جوابش را نداده بود، تصمیم گرفته بود که شعری را در بارهی دنیای بدون هنرمند بسراید. طرح شعر را نیز ریخته بود: «همه جا زمستان فرمانروا است، پرستوی بهار، رنجیده و هرگز برنخواد گشت، لبخندهای بر هیچ لبی نقش نخواهد بست، عشق همچون آتشگهی خاموش، به سردی گراییده است؛ آفتاب به سرزمین خاموشان پیوسته است» و با خود گفته بود:
«به یاد داشته باشیم که آهنگ این شعر باید غمگین باشد. البته نه چندان که مرثیه شود». مستی حاصل از شراب و شادی آن زمان که شعرش با خطی درشت در نشریهی ادبی مشهور به چاب میرسد، با هم آمیخته و فضای کوچک سالن را پیش چشمان او تنگتر کرد بود.
درخیابان تا زانوانش به ابر انبوه رؤیا فرو میرفت و به سوی انجمنی پرواز میکرد که چند هنرمند دیگر در آنجا، چشم به راه او بودند: آقای «طبیعت» که نقاش ملّی بود و یکی از تابلوهایش چند روز پیش، جایزهی «بی ینال» را برای او به ارمغان آورده بود؛ این تابلو که نقاش ناگزیر آن را به بهای 37 هزار تومان فروخته بود، عبارت بود ا زچند سوراخ گلوه مانند، که چنانچه کسی ذوق هنری نمیداشت، خیال میکرد که نقاشی متعلق به کودکی دبستانی است که پس از پایان کار، آن را نپسندیده و چند خط کج و معوج بر آن کشیده است. نقاش، خود اسم تابلو را «ویتنام» گذاشته بود.
آقای «زیر و بم» که موسیقیدانی جوان بود و دماغش به قندیل ناودان شباهت داشت، و خانم «آرایش» که به تازگی دورهی دانشکدهی هنرهای زیبا را به پایان رسانده بود و چندان متجدد بود که تیرک حلقوی چوبین بیانتهایی را دنبال کرده بود و به ابتدای تمدن بشری بازگشته بود و بر این باور بود که زشتی و پلشتی، برترین نماد زیبایی است و نه «زئوس» و «ونوس» هم سوگند میخورد که دروغ نمیگوید. وی میگفت: «وقتی آدم وارد اتاقی میشود که در آن هر چیزی با نظم و ترتیب ویژه بر سرجای خود قرار گرفته است،حالش به هم میخورد.» «شوریده»ی شاعر نیز این سخن او را بسیار میپسندید و همیشه میگفت: «یک شعر طلب شما خانم آرایش، به خاطر بانویی که در این برهوت بیذوقی، مفهوم زیبایی را درک میکند».
شاعر همچنان مست، میان مه رؤیا در پرواز بود. تصور میکرد بر روی کوه «اُلمپ» در بارگاه خدایان نشسته است. ناگهان گربهای برجست و شاعر ما که کوله بار سنگین تاریخی بر شانههایش چنان پر کاهی بود، یکه خورد و قلبش فرو ریخت. جای آقای «زیر و بم» خالی بود که از تپش دل شاعر، آهنگ زیبایی بسازد. از خاطرش گذشت: «ترس، دشمن بزرگ آدمی است» اما نتوانست مضمون شعری را بیابد که ترس را تحقیر کرده باشد.
جریان گرم خون، هراس را از وی دور نمود و احساس کرد که چقدر مشتاق این است خود را به خانم آرایش برساند و با هم دربارهی حیوانات بدوی وگربههایی حرف بزنند که دندانهایشان به درازی دشنهای بوده است.
شاعر شوریده از کوچهی غبار آلود گذشته به عقب برگشت. به یاد آورد که در دوران کودکی نیز،آبگوشت را دوست نمیداشت. البته آن موقع، دلیل آن را نمیدانست، اما اینک علت را فهمیده بود: قلب شاعر ما به تازگی برگ گل بود؛ بدیهی است که تهیهی آبگوشت نیازمند کشتن یک حیوان است و او نخوردن گوشت را از فلسفهی هندی برگزیده بود.
به خاطر داشت که حتا یک بار با آقای «زیر و بم» ـ که دماغش به قندیل ناودان شباهت داشت ـ بر سر این مسئله حرفشان شده بود، زیرا آقای «زیر و بم » گفته بود : «هندیها کار خوبی نمیکنند؛ از گرسنگی میمیرند در حالی که این همه گاو در خیابانهای هند بیهوده میگردند». شاعر شوریده میدانست که از آبگوشت بدش میآید و طرفدار فلسفهی گوشت نخوردن «جوکی»هاست و به خاطر داشت که با آقای «زیر و بم» درگیر شده بود، اما هر چه به مغزش فشار میآورد، نمیفهمید که چرا کباب را دوست میدارد؟
به یاد آورد که چند سال پیش، پرندهی زرین بال عشق، بر شاخسار قلبش لانه کرده بود؛ معشوق وی دختری نازک اندام با موهای طلایی و چشمانی سبزفام بود؛ ولی افسوس که پس از این همه رنجی که شاعر شوریده به پای او کشید و بارها در گوشش زمزمه کرد: «بودن یا نبودن، مسئله این است» هرگز نفهمید که «شکسپیر» شاعر بزرگ انگلیسی است و همچنان میپنداشت که «گوران» (1) راهزن و «ههژار» (2)کُردی بینواست.
بدتر این که تا آن روزی که بدون رودربایستی، شاعر ما را با دلی شکسته تنها گذاشت، ثابت نکرد که گلی پژمرده به مثابهی قلبی شکسته است.
در این افکار، شناور بود که به آستانهی در خانهی آقای «طبیعت» رسید، این هنرمند در آن شب به مناسبت فروش تابلوی «ویتنام» مجلس بزمی در خانهی خویش برپا کرده بود. شاعر با خود اندیشید که هنگام ورود به این محفل، چه بگوید؟ اندکی ایستاد و در نهان خانهی ذهنش چیزی را یافت و آن گاه داخل شد. موج موسیقی چنان اژدها به سویاش خیز برداشت. آقای «زیر و بم» مشغول نواختن سمفونی ناتمام «بتهوون» بود، ولی هر چه تلاش میکرد آهنگ «دلی دلی» از آب در میآمد. شاعر شوریده به قسمت بالای مجلس خیره شد تا یک صندلی خالی برای نشستن پیدا کند. ناگهان موسیقی و هیاهو قطع شد و طنین خندهای دسته جمعی، در فضای سالن پیچید، «شوریده» دید که همه با تعجب به او زل زدهاند. نگاهی گذرا به سراپای خویش انداخت و متوجه شد که تکه کاغذی با سنجاق قفلی در پشت او به کتاش آویخته شده است: «مکث کند»؛ آن گاه فهمید که چرا مردم در کلوپ شبانه میخندیدند. اینک از شعر و هنر و هنرمندی، به خشم آمده بود و همانند پرندهای بلند پرواز که هدف تیر چکارچی قرار گرفته باشد، بر زمین نقش بست و حس کرد که دیگر، نای پرواز ندارد.
تهران 19/ 11/ 1351
ترجمه 23/ 9/ 1381 بوکان
منبع: کاش دختر بودم! (داستانهای طنز کُردی) برگردان به همین قلم
پینوشتهها:
1ـ عبدالله فرزند سلیمان بیگ (1962 ـ 1904 م) متخلص به گوران (Goran) شاعر حلبچهای که پایهگذار شعر نوین کُردی به شمار میرود. «گوران» تیرهای از کُردها هستند و یکی از معانی لغوی آن «راهزن» میباشد.
2ـ عبدالرحمان شرفکندی (1369 ـ 1300 هـش) متخلص به «ههژار= مظلوم وبینوا» شاعر و مترجم بلندآوازهی کُرد؛ سرگذشت عبرتآموز استاد توسط نگارندهی این سطور، زیر عنوان «شلم شوربا» به فارسی برگردانده شده و توسط انتشارات کردستان به چاپ رسیده است.
5 پيام:
شاعر شوریده می دانست کهاز "آبگوشتبدش می آید "
پدرم در آمد تا خواندم.
این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.
ممنون از تذکر میم واو سین عزیز
اگه ایشون نبودن واقعا این پست قابل خوندن نبود.
بهر حال متن تصحیح شد و آماده ی خوندنه .
البته اگه کسی به خودش زحمت بده و بخونه.
امیر صادقی
آخيش "خوا خاسو بو بكا". يك بار ديگر هم خواندم. شديدن خريدار چنين متن هايي هستم. باز هم چيزي گير آوردي طالبم.
maravillosamente, la frase muy Гєtil http://nuevascarreras.com/category/cialis-generico/ cialis 20 A mio parere, si fanno errori. Scrivere a me in PM, discuterne. [url=http://nuevascarreras.com/comprar-cialis-es/ ]cialis dosis [/url]
ارسال یک نظر
<<< برگرد به صفحهی اصلی