چقدر دوست داشتم که بمیرم!
درفضای بیکرانهی یک توهم، به رؤیاهایم خیره شدهام، رؤیاهایی که ازمن دوراند، رؤیاهایی که از بس دورند، جسارت میکنند به آفرینندهشان دهنکجی کنند.
چقدر سیاهی را به سپیدی ساییدم و چقدر دلخوشکنکها برای دلام ساختم، چقدر رهایی را ستودم و چقدر چشم به آسمان دوختم. حال که در آخر خط ایستادهام، چقدر همه چیز مسخره به نظر میرسد، چقدر همه چیز فریبنده است و چقدر من به همهی آنها میخندم. به بیمار تبداری میمانم که رؤیاهایم جلوی چشمام رژه میروند؛ رؤیای یک اسب سفید داشتن، رؤیای یک عروسک آوازهخوان، رؤیای معشوقی که هرگز نداشتم ـ یا شاید نمیخواستم داشته باشم ـ، رؤیای درآغوش گرفتن خدا و رؤیای رویابینها!
در فضای بیکرانهی یک توهم، که همه چیز بوی علف میدهد، که زیر پایات همه پُراست از خالی و گریه به خنده میآمیزد، در فضایی که مرز به هم رسیدن نیروهای متضاد است، خوبی ـ بدی، تاریکی ـ روشنائی، عشق ـ نفرت، گرما ـ سرما؛ و من چقدر درماندهام میان اینها، و چقدر فاصلهی اینها کم است با هم و چقدر اینها شبیهاند به هم.
انگار بیمارم و تب درآغوشم گرفته است. بُهت برم میدارد از اینکه هیچ چیز مثل سابق نیست و سرم گیج میرود از اینکه میبینم همه چیز مثل هم است و ته دلم خنک میشود وقتی میخندم به کسانی که فرق میگذارند بین کلاغ و کبوتر، بین تاریکی و نور، بین فقیر وغنی، بین حقیقت و اسطوره و بین من و تو!
در این فضای بیکرانهی توهمآلود، آدمها چقدر حقیرند و چقدر کوچک و چقدر دلم میخواهد پایام را روی سرشان بگذارم و لهشان کنم مثل وقتی که مورچههای زیرپای شان را له میکردند و عین خیالشان نبود، عین خیالام نباشد. چقدر دوستشان داشتم یک زمانی. شاید از فرط دوست داشتنشان است که میخواهم لهشان کنم.
چقدر بالای سرم شلوغ است، چرا من همه را میبینم و انگار هیچ کس مرا نمیبیند. زمزمههای آزار دهندهشان را میشنوم، محلشان نمیگذارم؛ آدمهایی که فکر میکنند دو دوتا میشود چهارتا، غافل از اینکه هر عددی را که دوست داشته باشند میتوانند در آن طرف علامت مساوی بگذارند. ولی نمیدانم چرا ته چشمشان رگههایی از نگرانیست. شاید فکر میکنند من بیمارام. شاید فهمیدهاند که من فاصلهها را برداشتهام و آن مفهوم مجرد را یافتهام؛ ولی آنها نمیتوانند فهمیده باشند، آنها که تب را در آغوش نگرفتهاند.آنها هنوز باید میان عشق و نفرت، ظالم و مظلوم، فقیر و غنی، تاریکی و نور و من و تو فاصله بگذارند .
یکهو چقدر تشنهام شد، چقدر گرم است، نه نه چقدر سرد است و من«چقدر از گوشوارههای صدف بیزارم». چقدر قلبام تندتند میزند، مثل وقتی که تو را دیدم. دلم میخواست اینجا بودی! هستی، آن گوشه کز کردهای کنج دیوار. چقدر نگرانی، و وقتی نگرانی چقدر قشنگ میشوی.
در این فضای بیکرانهی توهمزا، هوا چقدر کم است، چقدر نفس کشیدن سخت است، حتی نمیشود فریاد زد، «انگار طناب انداخته باشند به گلویت و رد طناب مانده باشد روی صدا». رؤیاهایم دورهام کردهاند. چقدر گرم است، نه نه سرد است و من چقدر حالم خوب است و یا نه چقدر حالم بد است؛ دو باره بالای سرم شلوغ شد. تو که آن گوشه کز کردهای و نگرانی و نگرانیت قشنگ است، چرا گریه میکنی؟! من که هیچ وقت بهت نگفتم دوستات دارم ـ و چقدر دوست داشتم که بگویم ـ. چرا همه هی میآیند و هی میروند، چرا اینجا این همه سفید است، چرا سفید این همه زشت است. چرا همه جوری رفتار میکنند که انگار من دارم میمیرم و چقدر دوست داشتم که بمیرم. چشمهایم سیاهی میرود، نفسم بالا نمیآید، تمام بدنم خیس عرق است، چیزی نمیشنوم، زبانام بند آمده، مثل اینکه دارم میمیرم، بله من دارم میمیرم.
چقدر سیاهی را به سپیدی ساییدم و چقدر دلخوشکنکها برای دلام ساختم، چقدر رهایی را ستودم و چقدر چشم به آسمان دوختم. حال که در آخر خط ایستادهام، چقدر همه چیز مسخره به نظر میرسد، چقدر همه چیز فریبنده است و چقدر من به همهی آنها میخندم. به بیمار تبداری میمانم که رؤیاهایم جلوی چشمام رژه میروند؛ رؤیای یک اسب سفید داشتن، رؤیای یک عروسک آوازهخوان، رؤیای معشوقی که هرگز نداشتم ـ یا شاید نمیخواستم داشته باشم ـ، رؤیای درآغوش گرفتن خدا و رؤیای رویابینها!
در فضای بیکرانهی یک توهم، که همه چیز بوی علف میدهد، که زیر پایات همه پُراست از خالی و گریه به خنده میآمیزد، در فضایی که مرز به هم رسیدن نیروهای متضاد است، خوبی ـ بدی، تاریکی ـ روشنائی، عشق ـ نفرت، گرما ـ سرما؛ و من چقدر درماندهام میان اینها، و چقدر فاصلهی اینها کم است با هم و چقدر اینها شبیهاند به هم.
انگار بیمارم و تب درآغوشم گرفته است. بُهت برم میدارد از اینکه هیچ چیز مثل سابق نیست و سرم گیج میرود از اینکه میبینم همه چیز مثل هم است و ته دلم خنک میشود وقتی میخندم به کسانی که فرق میگذارند بین کلاغ و کبوتر، بین تاریکی و نور، بین فقیر وغنی، بین حقیقت و اسطوره و بین من و تو!
در این فضای بیکرانهی توهمآلود، آدمها چقدر حقیرند و چقدر کوچک و چقدر دلم میخواهد پایام را روی سرشان بگذارم و لهشان کنم مثل وقتی که مورچههای زیرپای شان را له میکردند و عین خیالشان نبود، عین خیالام نباشد. چقدر دوستشان داشتم یک زمانی. شاید از فرط دوست داشتنشان است که میخواهم لهشان کنم.
چقدر بالای سرم شلوغ است، چرا من همه را میبینم و انگار هیچ کس مرا نمیبیند. زمزمههای آزار دهندهشان را میشنوم، محلشان نمیگذارم؛ آدمهایی که فکر میکنند دو دوتا میشود چهارتا، غافل از اینکه هر عددی را که دوست داشته باشند میتوانند در آن طرف علامت مساوی بگذارند. ولی نمیدانم چرا ته چشمشان رگههایی از نگرانیست. شاید فکر میکنند من بیمارام. شاید فهمیدهاند که من فاصلهها را برداشتهام و آن مفهوم مجرد را یافتهام؛ ولی آنها نمیتوانند فهمیده باشند، آنها که تب را در آغوش نگرفتهاند.آنها هنوز باید میان عشق و نفرت، ظالم و مظلوم، فقیر و غنی، تاریکی و نور و من و تو فاصله بگذارند .
یکهو چقدر تشنهام شد، چقدر گرم است، نه نه چقدر سرد است و من«چقدر از گوشوارههای صدف بیزارم». چقدر قلبام تندتند میزند، مثل وقتی که تو را دیدم. دلم میخواست اینجا بودی! هستی، آن گوشه کز کردهای کنج دیوار. چقدر نگرانی، و وقتی نگرانی چقدر قشنگ میشوی.
در این فضای بیکرانهی توهمزا، هوا چقدر کم است، چقدر نفس کشیدن سخت است، حتی نمیشود فریاد زد، «انگار طناب انداخته باشند به گلویت و رد طناب مانده باشد روی صدا». رؤیاهایم دورهام کردهاند. چقدر گرم است، نه نه سرد است و من چقدر حالم خوب است و یا نه چقدر حالم بد است؛ دو باره بالای سرم شلوغ شد. تو که آن گوشه کز کردهای و نگرانی و نگرانیت قشنگ است، چرا گریه میکنی؟! من که هیچ وقت بهت نگفتم دوستات دارم ـ و چقدر دوست داشتم که بگویم ـ. چرا همه هی میآیند و هی میروند، چرا اینجا این همه سفید است، چرا سفید این همه زشت است. چرا همه جوری رفتار میکنند که انگار من دارم میمیرم و چقدر دوست داشتم که بمیرم. چشمهایم سیاهی میرود، نفسم بالا نمیآید، تمام بدنم خیس عرق است، چیزی نمیشنوم، زبانام بند آمده، مثل اینکه دارم میمیرم، بله من دارم میمیرم.
7 پيام:
این مطلب رو قبلا توی سایت خزه دیده بودم .
ازش لذت بردم خیلی قشنگ بود
صادقي گرامي
براي اولين بار است كه از وبلاگتان
ديدن مي كنم. مطالب بسيار بجا و عالي ست.
در اوج باشيد
واقعا آدم رو به فکر فرو می بره حرفات ولی امیر جان این حرفا تو این دنیا خریدار نداره،همه که مثل تو دردمند نیستند!! یا همه مثل به زندگی اینقدر قشنگ نگاه نمی کنند
یک مطلب استثنایی دیگر از امیر صادقی.
امیر جان!خسته نباشی.
بیش از این باید رفت...
گفتگوی گارسیا لورکا را هنوز نخوانده ام اما از نوشته ی چقدر دوست ...لذت بردم در ضمن از وبلاگ شهروند به اینجا رسیدم. خسته نباشی
دلت بهاری
سلامی دیگر
خیلی زیبا بود مخصوصا اینکه با اوضاع امشب من مناسبت داشت
تا ته شب حوصله کن)
برای تمام خسته شده ها
ارسال یک نظر
<<< برگرد به صفحهی اصلی