دوشنبه، تیر ۱۱

ماركسيسم و نظريه انتقادي

مکتب انتقادی به طور اخص با جامعه‌شناسی نئو‌مارکسیستی مترادف است. این نظریه از کار مارکس الهام می‌گیرد که نخستین بار با تحلیل انتقادیِ افکار فلسفی و در مرحله‌ی بعد با انتقاد از ماهیت نظام سرمایه‌داری شکل گرفته بود.(ریتزر، ‌جورج؛ 199: 1384) این نظریه از دل نظریه‌ی مارکسیستی بیرون آمده و طبعاً وجوه اشتراک زیادی با آن دارد. نظریه‌پردازان انتقادی معتقدند که مارکسیسم حقیقی یک دکترین یا مذهب سیاسی که در جستجوی قوانین ازلی است، ‌نبوده به همین دلیل باید بتواند با شرایط جدید، ‌خودش را وفق داده و در عین حال ماهیت انتقادی و آزادی‌خواهی خود را حفظ کند. به عقیده‌ی آنان تجدید نظر در افکار مارکس نه تنها گناه نابخشودنی محسوب نمی‌شود، ‌بل‌که موجب غنا بخشیدن نظریات و مقولات مارکسیستی نیز می‌شود. بدین ترتیب اعضای حوزه‌ی فرانکفورت از جمله مارکسیست‌های جدیدی هستند که کوشش می‌کنند مارکسیسم حقیقی را از مارکسیسم جزمی جدا کرده و به تدوین مجدد نظریه‌ی مارکس بپردازند. (ادیبی، حسین؛ 162:‌ 1383)
نظریه‌پردازان انتقادی که خود را مارکسیست مستقل می‌دانند، ‌مدعی هستند که نظام سرمایه‌داری در قرن بیستم شرایط جدیدی به وجود آورده که دیگر قابل انطباق با نظریات مارکس نیست. از جمله این شرایط موقعیت کنونی طبقه‌ی کارگر است. مارکس معتقد بود که طبقه‌ی کارگر به علت نداشتن مالکیت بر وسایل تولید موجب ظهور انقلابات اجتماعی و از میان بردن عوامل بیگانگی و تسلط اقتصادی می‌شود. در حالی که امروز علل اساسی استثمار طبقه‌ی کارگر مناسبات اقتصادی محض با مالکیت نمی‌باشد. به بیان دیگر اساس نظام سرمایه‌داری معاصر دیگر اصل رقابت آزاد نبوده و پیشرفت‌های فنی به طور کلی ماهیت ساخت رو‌بنا و زیربنا را دگرگون کرده است. در نتیجه، بسط و گسترش نیروهای تولدی به خودی خود موجب سرنگونی نظام سرمایه‌داری نشده، واقعیت‌های نظام سرمایه‌داری نشان داده که به رغم مارکس، بحران‌های اقتصادی نه تنها موجب انهدام سرمایه‌داری نشده، بل‌که دوام و بقای آن را نیز تثبیت کرده است.
مکتب فرانکفورت در بعضی از فرضیات اصلی خود با مارکسیسم اولیه متفاوت است؛ مهم‌ترین فرض نظریات مارکسیستی این است که شرایط اقتصادی عامل تعیین‌کننده‌ی افکار و عقاید و خلاصه شعور اجتماعی است. جامعه‌شناسی مارکسیستی شرایط مادی زندگی را عامل تعیین کننده‌ی وضع فکری و روحی افراد جامعه می‌داند. مارکسیست‌ها اساس هر جامعه را شیوه‌ی تولیدی آن تشکیل می‌دهد. به بیان دیگر مجموع روابط تولیدی، ساخت اقتصادی هر جامعه را تشکیل داده و بر اساس این ساخت است که رو‌بنای حقوقی، سیاسی، اخلاقی، هنری و مذهبی که خود منطبق بر شکل‌های خاصی از شعور اجتماعی است، ظهور می‌کند. هم‌چنین آنها به تضاد اجتماعی توجه زیادی می‌کنند. تضاد میان مولد و روابط اجتماعی امری ذاتی است که خود منجر به پدید آمدن شکل جدیدی از روابط اجتماعی شده و در نهایت تکامل اجتماعی را به دنبال دارد. با دگرگونی ساخت اقتصادی تمام رو‌بنای جامعه دیر یا زود دگرگون می‌شود. به بیان دیگر برخورد دیالکتیکی میان ساخت اقتصادی و ساخت غیر‌اقتصادی موجب تکامل اجتماعی می‌گردد.
اما اصحاب مکتب فرانکفورت به جای توجه و تأکید بر ساخت زیربنا، نظام‌های کنش خردمندانه هدفمند را اساس تجزیه تحلیل خود قرار می‌دهند؛ و به جای توجه به مفهوم ساده ساخت رو‌بنا که مبین نظام‌های فکری منطبق با ساخت اقتصادی سرمایه‌داری قرن نوزدهم است، نظام‌های تعامل نمادین را که محصول تکامل زیر‌بنایی سرمایه‌داری است مورد توجه قرار می‌دهند. همچنین به جای توجه به اشکال آگاهی اجتماعی بازشناسی ژرف‌اندیشانه از حاکمیت مشروع را که جزء لاینفک نظام خودآگاهی است، ‌مورد بررسی قرار می‌دهند.
نظریه‌پردازان انتقادی کوشش کردند تا نظریه‌ی فردگرایانه‌ی فروید را با بینش‌های مبتنی بر سطح اجتماعی و فرهنگی مارکس و وبر، ترکیب کنند.
برخی از آنها از جبر‌گرایی نهفته در بخش‌هایی از کار اصلی مارکس انتقاد می‌کنند. نظریه‌پردازان انتقادی نمی‌گویند که جبر‌گرایان اقتصادی به خاطر تأکید بر قلمرو اقتصادی به خطا رفته‌اند، بل‌که یادآور می‌شوند که آنها بایست به جنبه‌های دیگر زندگی اجتماعی نیز توجه می‌کردند. مکتب انتقادی درصدد آن است که با عطف توجه به قلمرو فرهنگی، این عدم تعادل را تصحیح کند. (ریتزر، ‌جورج؛200: 1384)
در حالی‌که نظریه‌ی مارکسیستی اولیه بیشتر راجع به اقتصاد بود، مکتب انتقادی جهتگیری‌اش معطوف به سطح فرهنگی و آن‌چه که واقعیت‌های جامعه‌ی سرمایه داری نوین می‌خواند، بوده است. به این معنا که، کانون تسلط در جهان نوین از اقتصاد به قلمرو فرهنگی انتقال یافته است. با این همه، ‌مکتب انتقادی علاقه‌مندی‌اش را به قضیه‌ی تسلط هم‌چنان حفظ کرده است.
مکتب انتقادی با وارونه ساختن تأکید مارکسیست‌های سنتی از توجه به مبنای اقتصادی روی‌گردان شد و به بررسی رو‌ساختار روی آورد. یکی از عوامل محرک این تغییر جهت این است که مکتب انتقادی احساس می‌کند که مارکسیست‌های سنتی بر ساختارهای اقتصادی بیش از اندازه تأکید کرده‌اند و همین امر علاقه‌شان را به جنبه‌های دیگر واقعیت اجتماعی به ویژه فرهنگ تحت‌الشعاع قرار داده است.
به نظر آنها مارکس ذهنیت انسان را فراموش کرده و از این غافل مانده که انسان دارای دو بُعد است. گرچه مارکس بُعد آگاهی و روان‌شناختی انسان را مطرح می‌نماید ولی آن‌چه را که مهم جلوه می‌دهد بخش عینی زندگی بشر به بُعد اقتصادی اوست. آن گونه که آدورنو عنوان کرده: مارکس فکر می‌کند دنیا یک کارخانه‌ی بزرگ است و بر این سیاق می‌اندیشد که تمام قوانینی که در کارخانه بین کارگر و کارفرما جاری است در نظام طبیعت و دنیا و تمام جوارح اجتماعی برقرار است.
تحلیل مارکس از نظام سرمایه‌داری او را به امیدواری به آینده سوق داده بود. ولی بسیاری از نظریه‌پردازان انتقادی موضع نومیدانه‌ای اتخاذ کرده‌اند. آنها مسایل جهان نوین را منحصر به سرمایه‌داری نمی‌دانند بل‌که آنها را در سراسر جهانِ عقلانی شده از جمله جوامع سوسیالیستی رایج می‌بینند. آنها با همان دید وبریْ آینده را قفس آهنینی می‌انگارند که بیش از پیش ساختارهای عقلانی‌تری به خود می‌گیرد و امید گریز از آن لحظه به لحظه کم‌رنگ‌تر می‌شود.
یکی از مهم‌ترین دلمشغولی‌های مکتب فرانکفورت این بود که چرا انقلاب آن طور که مارکس آن را به تصویر می‌کشد، در غرب به وقوع نپیوست؟ در توضیح این امر باید گفت که هرگونه تغییر در جامعه، هنگامی به وقوع می‌پیوندد که قدرتی ترمزکننده در برابر حرکت نظم موجود حضور داشته باشد. این نگرش بدانجا می‌انجامد که مکتب فرانکفورت برای نیروهای تثبیت‌کننده‌ی نظم موجود، قدرت و توانایی بیش از حد قائل می‌شد و در باره‌ی ظرفیت سیستم برای جذب نیروهای مخالف راه اغراق می‌پیمود. بدین ترتیب، متفکرین مکتب فرانکفورت روی جنبش‌های اعتراض گسترده در غرب چشم فرو بستند؛ جنبش‌هایی که در برخی موارد، تغییرات گسترده سیاسی را موجب گردید. (هاشمی، ف.م؛ اینترنت)
نظریه‌پردازن این مکتب هر کدام جداگانه انتقاداتی را به نظریه‌ی مارکسیستی داشته و همچنین اشتراکاتی را با آن بیان می‌کنند.
لوکاچ به پیروی از مارکس طبقه‌ی کارگر را یک طبقه‌ی جهانی دانسته ولی بر خلاف مارکس مدعی است که در جامعه‌ی معاصر این طبقه به خودی خود یک نیروی انقلابی نبوده زیرا فاقد آگاهی طبقاتی است. به عقیده‌ی وی طبقه‌ی کارگر باید توسط روشنفکران مارکسیست آموزش سیاسی پیدا کرده تا سرانجام بتواند به رسالت تاریخی خود عمل کند.
هابرماس معتقد است که مارکس نتوانست میان دو عنصر شاخصی که از نظر تحلیلی سازنده‌ی نوع بشر می‌باشد یعنی میان کار کردن و کنش متقابل اجتماعی یا نمادین تمایز قایل شود. به نظر هابرماس، ‌مارکس به چشم‌پوشی از عنصر آخری و تقلیل آن به عنصر کار گرایش داشت. به گفته‌ی خود هابرماس مسأله‌ی آثار مارکس تقلیل کنشِ خودآفریننده‌ی نوع بشر به کار است.
نقطه‌ی جدایی اصلی هابرماس از مارکس این است که او می‌گوید که کنش ارتباطی و نه کنش معقول و هدفدار بارزترین و فراگیرترین پدیده‌ی بشری است. همین کنش است که بنیاد سراسر زندگی اجتماعی و فرهنگی و نیز همه‌ی علوم انسانی را تشکیل می‌دهد. در حالی‌که مارکس بر کار تأکید داشت هابرماس بر تأکید بر ارتباط روی آورده است.
هابرماس معتقد است که مارکس قادر نبود مرحله‌ی پیشرفت‌های فنی را که موجب نظام‌های جدیدی از قدرت شده، پیش‌بینی کند به همین دلیل نظریه‌ی او بر اساس اصل مبادله‌ی مساوی قرار داشت. بدین ترتیب وظیفه‌ی مارکسیست‌های معاصر این است که به ماورای شکل ظاهری اصل مبادله‌ی مساوی توجه کرده و ماهیت غیر‌انسانی این مناسبات را عریان کنند.
هابرماس هم‌چنین مدعی است که مارکس قادر نبود ریشه‌ی دانش انتقادی و نقش آن را در خودآگاهی انسانی بشناسد زیرا نظریه‌ی ماتریالیسم تاریخی او بر اساس مقوله‌ی کار و ابزار تولیدی استوار بود. در حالی که امروز توسعه‌ی نیروهای تولیدی از حدود رابطه‌ی کار و سرمایه فراتر رفته و نتیجتاً ضرورت دگرگونی این رابطه را منتفی کرده است.
از جمله نظریات دیگر هابرماس این است که نظریه‌ی مارکس اصولاً مربوط به مرحله‌ی انتقالی فئودالیسم به سرمایه‌داری است و طبعاً نمی‌تواند مبین نظام سرمایه‌داری پیشرفته باشد.
اما مبنای جامعه‌ی آرمانی آتی هابرماس مانند جامعه‌ی آرمانی مارکس در جهان معاصر وجود دارد.
در یکی از فرازهای مهم کتاب «شناخت و علاقه» است که یورگن هابرماس انتقاد اساسی خود را نسبت به کارل مارکس و فلسفه‌ی اجتماعی او فرمول‌بندی می‌کند. ایراد او به مارکس در این است که مارکس میان شیوه‌ای که انسان‌ها مناسبات میان خود با طبیعت را تنظیم می‌کنند و شیوه‌ای که انسان‌ها مناسبات اجتماعی میان خود را تنظیم می‌کنند، تفاوتی قائل نشده است. به عبارت دیگر، مارکس از این اصل حرکت می‌کند که شناخت انسان از روندهای طبیعی با شناخت انسان از روندهای اجتماعی تفاوت چندانی ندارد و این از نظر هابرماس خطایی سنگین است (محیی، بهرام؛ اینترنت)
نظریه‌ی انتقادی متهم به اتخاذ یک موضع ضد‌تاریخی شده است به گونه‌ای که انواع رویدادها را بدون توجه کافی به زمینه‌های تاریخی و تطبیقی آنها مورد بررسی قرار داده است. این انتقاد برای یک نظریه‌ی مارکسیستی که ذاتاً باید تاریخی و تطبیقی باشد بسیار ناگوار است.

منابع
ریتزر، ‌جورج؛ نظریه‌ی جامعه‌شناسی در دوران معاصر، محسن ثلاثی، تهران، انتشارات علمی، چاپ نهم 1384
ادیبی، حسین؛ نظریه‌های جامعه‌شناسی، تهران، ‌نشر دانژه، چاپ دوم 1383
هاشمی، ف.م؛ دیالکتیک منفی یا بینش انتقادی؟، اینترنت
بهرام محیی؛ یورگن هابرماس و دغدغه‌ی ژرفش دمکراسی، اینترنت
امير صادقي

5 پيام:

 

Anonymous ناشناس نوشته:

سلام ...به امیدساعت های بهتر.....
همیشه بایدبلند بلند خندید بلندبلندگریه کرد/تندتندقرص اعصاب خورد/لخت شد
دست هایت راتفنگ کرد/برای رهاشدن ازهرچه حرف اضافه
ناگهان
لخته های خونت به سمت پایین سرازیرمی شود
خودکشی یعنی گنجشک
و گنجشک ها بچه های هستندکچل که به چیزهای مشترک فکرمی کنند./
به دیداری تازه می اندیشم.

۱۰:۰۶ قبل‌ازظهر  
Blogger Rebekaraz نوشته:

دوست خوبم ببخش كه اين كامنت رو اينجا گذاشتم ولي واقعن تحت تاثير واقع شدم واقعاً به سهم خودم از معرفي بسيار زيباي هنرمند بزرگ و اينترنشنالي چون احمد كايا از تو سپاسگذارم . شعر را هم زيبا و نزديك به مظمون اصلي ترجمه كرده اي . بد نيست منم اين رو اضافه كنم كه براي نزديك شدن به دنياي بي انتهاي احمد كايا لزومي ندارد حتماض معني اشعارش را بداني چراكه صدا و موسيقي بي نهايت زيبايش هر شنونده اي را ناگزير با خود ميبرد به همان كوههايي كه كايا صدها بار از قله آنها جولان كرده . كايا در اهنگهايش هيچگاه تضرع و التماس نمي كند ، سرشار از غرور و انسانيت فقط عزت نفس ميبخشد و اغراق نيست اگر گفته باشم كه با قدرتي بي بديل شنونده اش را به دنياي ارام و و در عين حال سركش خود ميبرد . بار ديگر از معرفي زيبايت تشكر مي كنم .اينم ادرس سايت احمد كايا براي علاقمندانش . روحش شاد و يادش گرامي باد : www.ahmetkaya.com

۲:۲۸ قبل‌ازظهر  
Anonymous ناشناس نوشته:

می گم سلام خوبی....صدسال تنهایی..به روزکه نمی کنی ..یعنی ....ببخشید.. من به رنگین کمان فکرمی کردم /
توخودرنگین کمان بودی پخش شدروی لب های آسمان
گاهی آبی می شدی / بنفش/ پلنگ ها می پریدن ماه
من می پریدم تو/
پلنگ ها نمی رسیدند به ماه / من نمی رسیدم به تو...نه ..نمی رسیدم به تو

۳:۴۳ بعدازظهر  
Anonymous ناشناس نوشته:

خیلی باحاله سلام نکرده،بنویسی /هی عاشق نشو،باحال نیست صدسال تنهایی راستی از مارکز چه خبر عزیز...راستی پنجره اتاقتو/بستی /اگه نبستی بدو/وانشه/نمی ترسی وابسته بشه

۵:۰۳ بعدازظهر  
Anonymous ناشناس نوشته:

به روز هم که نمی کنی ..لینک ها را هم که گذاشته بودی چک کردم

۵:۰۴ بعدازظهر  

ارسال یک نظر

<<< برگرد به صفحه‌ی اصلی