دخترک ـ ب را میگویم ـ قسمت دوم
یک هفته پیش بود که دخترک ـ ب را میگویم ـ رو در حالی ترک کردم که نگاهشو به تابلوی طبیعی روبهروش (و یا آپارتمانی با دیوار سیمانی) دوخته بود و داشت با کلماتی بازی میکرد که باید مینوشت رو کاغذ و میداد به رویاییترین مرد زندگیش یا همون مرد رویاهاش «شایدم همون مردی که تو رویاهاش ساخته بود».
توجه: برای انتقال به همون حس و حال و هوا قسمت اول داستان به قلم الف رو بخونین؛ و یا نه بهتره خودم همه چیزو دو باره توصیف کنم و قبل از اون باید بگم که من منظرهی دخترک روی صندلی چوبی با پنجرهای رو به شرق رو ترجیح میدم به دختری که تو یه آپارتمان کوچیک زل زده به لاشههای وسایل کهنهی همسایه (یه فرغون کهنهی زنگ زده، نردبون چوبی و تایر پنچر دوچرخه، همون آتآشغالهای کلاسیک انباریها).
پس من وارد داستان میشم. برای این که زیاد تو چشم نزنم یه لباده سفید گشاد پوشیدم و دستار سفیدی به سرم بستم. آخه قراره زیاد از خودمون نگیم و حرفهامون فقط نقل قول باشه و حریم شخصی افراد رو...
پامو میذارم رو چمنهای خیس باغ... درختهای تبریزی رو که رد میکنم میرسم به درختچههای کوتوله با سیبهای سرخ آویزون... اون دور دورا صدای جولان آب! و صحنه با کوههای سرسبزی که لزگی میرقصند تکمیل شده... بالای سر دخترکم...کاغذ خالی رو گذاشته رو زانوهاش یه دست به چونه و لای انگشتاش خودکار آبی (همون صحنهی کلاسیک انسان در تفکر) منتظره که من به عنوان نویسندهی مهمان این داستان کلمات رو به مغزش الهام کنم...
چیزی به فکرم نمیرسه... باید کاری کرد... چون دخترک ـ ب را میگویم ـ یه هفتهس که منتظره و من باید کمکش کنم ـ البته باید دقت کنم که حرفهام فقط نقل قول باشه و به حریم شخصیش... ـ .
نسیم موهای مشکی دخترک رو تکون میده و میریزه رو صورتش... این طرفها باید یه درخت بید هم باشه که نسیم شاخههاشو تکونتکون بده... و یه اشارپ روی شونهی دختره که دو باره نسیم ریشههای درهم بافتهشو تکون بده... نمیدونم فصل پاییز باشه یا بهار... شایدم برای خلاصی از این سرمای زمستون که کار و بار همه رو تعطیل کرده باید پناه برد به تابستون... اونموقع هم که اشارپ به درد نمیخوره...آخه نسیمی وجود نداره...
نویسندهی قسمت قبلی داستان خسته شده... میخواد بگه وقتی نمیتونی واقعاً بفهمی دختره چی میخواد بنویسه چرا اینقدر حاشیه میری؟!
آره واقعاً نمیتونم بفهمم و میخوام که برگردم... دختره رو ترک میکنم و به طرف دیوار سنگچین باغ میرم... دخترک ـ ب را میگویم ـ رو از دور میبینم که هنوز روی صندلی نمناک چوبی زل زده به کوههای رو به روش... فصل بهاره... خورشید آرومآروم داره زیر ابرها قایم میشه ... میخواد بارون بباره و دختر باید هر چه زودتر نامهشو بنویسه و برگرده به خونهشون (شایدم خونهباغ یا کلبهای همون ورا)... دلم به حالش میسوزه... یه هفتهس با اون اشارپ سبزش منتظره و یه کم بعد مجبوره دست خالی برگرده و یا منتظر یه نویسندهی مهمون دیگه باشه تا آستینی براش بالا بزنه... ولی من مصمم... باید برم...
نشستم پیش دختره و دوتایی گاهی به منظرهی روبهرو نگاه میکنیم و گاهی به کاغذ... کلافهم و کسل...گشنه و خسته ... نیم ساعت دنبال راه برگشت گشتم و نتونستم برم بیرون... آخه نویسندهی قسمت اول یادش رفته برای باغ در خروجی بذاره و منم اجازه ندارم ساختار داستانو عوض کنم... هیچ حسی به نوشتن ندارم... از صبح سرکار بودم و الانم خسته و کوفته تازه یادم افتاده که باید برای دخترک ـ ب را میگویم ـ کاری بکنم... این باغ بزرگ با هوای بهاری گرفتهش هم هیچ منبع الهامی برام نیست و فقط روز مزخرف 13 بدر و پایان خوابآلود تعطیلاتو یادم میاره...
باد تندتر شده و من سردمه... قطرههای ریز بارون افتاده رو کاغذ خالی... نمیدونم دیگه تا کی باید اینجا بمونم... اینجاست که یه اتفاق کلاسیک میافته و راهی پیدا میشه که من و دخترک از باغ نجات پیدا کنیم... موبایلم زنگ میزنه... دوست پسرمه... چه عجب الان نخوابیدی؟! تو رو خدا کمکم کن!
جریانو با تضرع بهش توضیح دادم... از این که ادامهی داستان یه نفر دیگه رو مینویسم خوشش نیومد و اخماش تو هم رفت... با این همه چون دید سردمه جلدی خودشو رسوند به باغ...
اینجاست که دوست پسرم هم وارد داستان میشه... ماشین قرمزشو پارک کرده کنار دیوار سنگی و منتظر مونده تا من سوار شم... یه قوطی شیر کاکائو رو صندلی عقب گذاشته و میپرسه که من این موقع شب اینجا چی کار میکنم؟ این داستانو برای کی مینویسم؟ نویسندهی داستان قبلی کیه و چطوری شناختمش؟ بهش میگم مواظب باشه چون الان خودشم تو داستانه و هر چی بگه همهی خوانندههای احتمالی میشنون... دارم بهش توضیح میدم که نویسندهی قسمت قبل همکلاسی قدیمی من و همونیه که سر سبک داستاننویسی همیشه با هم مشکل داشتیم... حتی سر کلاس جامعهشناسی ادبیات که داستانشو خوند... با ناراحتی میگه حالا چه کمکی از من بر میآد؟
میخوام بهش توضیح بدم که اگه قبول کردم بیام تو داستان بخاطر دخترک بوده که تو باغ زیر بارون ـ که دیگه شرشر میباره ـ یه هفتهس منتظرمه و تنها کسی که میتونه کمکم کنه اونه... میخوام بپرسم که اگه قرار باشه بخوام چیزی براش بنویسم چی دوست داره بنویسم... آخر سر میگم بیا دوتایی کمکش کنیم...
دیگه ماجرا براش جالب شده... دوست پسرم مواقعی که حوصلهشو داره آدم مهربونیه... البته که پیشنهاد نمیکنه دخترک قبل هر چیز برای این که تو بارون گیر نیافته بیاد بشینه پیش ما... ولی تو مغزش دنبال چیزیه که بتونه به ذهن من الهام کنه تا شاید به دختره دیکتهش کنم... ولی اونم نمیتونه...آخه گنجایش ذهنش پره و داره فکر میکنه به نویسندهی داستان قبلی و این که من چرا قبول کردم کمکش کنم... تو بد وضعی گیر افتادم... سعی میکنم دیگه چیزی از دوران کارشناسی و همکلاسی قدیمیم نگم تا شاید حساسیتش کمتر بشه و ذهنش خالی بشه و بتونه کمکم کنه تا به دخترک کمک کنم... ولی نمیتونم... تمرکز کرده رو یه موضوع و منم تمرکز کردم رو تغییر دادن ذهنیتش... نمیتونم چیزی بگم و آرزو میکنم کاش یه قلم و یه کاغذ سفید داشتم که چیزی براش مینوشتم... میتونم کاغذِ دختره رو ازش قرض بگیرم ولی مطمئنم الان دیگه خیس آب شده... چارهای نیست... شاید گرفتن دستش بتونه کمکش کنه و اونم کمکم کنه تا دو تایی به دخترک ـ ب را میگویم ـ کمک کنیم... دستشو میگیرم ...(ما زبان بدن همو بهتر فهمیدیم)...
دو باره گیر افتادیم... دو باره من و دوست پسرم و ب اسیر این داستان شدیم... اینجا هم باید موبایلم زنگ بزنه تا داستان گرهگشایی بشه: بیدار شو تنبل صبح شده! نگیری دو باره بخوابیها
صدای خوابآلودم جواب میده: نه بیدار شدم دیگه...
صدای دوست پسرم بود. دیشب رو کلاً خوابیده بود و نمیدونست دیگه من و اون با دخترک ـ ب را میگویم ـ تو یه داستان گیر افتادیم و نویسندهی قسمت قبلی از لجش دری خروجی برای باغ نذاشته... آخه ما که کمکی به دخترک ـ ب را میگویم ـ نکرده بودیم!!
مهرناز نورآذر
توجه: برای انتقال به همون حس و حال و هوا قسمت اول داستان به قلم الف رو بخونین؛ و یا نه بهتره خودم همه چیزو دو باره توصیف کنم و قبل از اون باید بگم که من منظرهی دخترک روی صندلی چوبی با پنجرهای رو به شرق رو ترجیح میدم به دختری که تو یه آپارتمان کوچیک زل زده به لاشههای وسایل کهنهی همسایه (یه فرغون کهنهی زنگ زده، نردبون چوبی و تایر پنچر دوچرخه، همون آتآشغالهای کلاسیک انباریها).
پس من وارد داستان میشم. برای این که زیاد تو چشم نزنم یه لباده سفید گشاد پوشیدم و دستار سفیدی به سرم بستم. آخه قراره زیاد از خودمون نگیم و حرفهامون فقط نقل قول باشه و حریم شخصی افراد رو...
پامو میذارم رو چمنهای خیس باغ... درختهای تبریزی رو که رد میکنم میرسم به درختچههای کوتوله با سیبهای سرخ آویزون... اون دور دورا صدای جولان آب! و صحنه با کوههای سرسبزی که لزگی میرقصند تکمیل شده... بالای سر دخترکم...کاغذ خالی رو گذاشته رو زانوهاش یه دست به چونه و لای انگشتاش خودکار آبی (همون صحنهی کلاسیک انسان در تفکر) منتظره که من به عنوان نویسندهی مهمان این داستان کلمات رو به مغزش الهام کنم...
چیزی به فکرم نمیرسه... باید کاری کرد... چون دخترک ـ ب را میگویم ـ یه هفتهس که منتظره و من باید کمکش کنم ـ البته باید دقت کنم که حرفهام فقط نقل قول باشه و به حریم شخصیش... ـ .
نسیم موهای مشکی دخترک رو تکون میده و میریزه رو صورتش... این طرفها باید یه درخت بید هم باشه که نسیم شاخههاشو تکونتکون بده... و یه اشارپ روی شونهی دختره که دو باره نسیم ریشههای درهم بافتهشو تکون بده... نمیدونم فصل پاییز باشه یا بهار... شایدم برای خلاصی از این سرمای زمستون که کار و بار همه رو تعطیل کرده باید پناه برد به تابستون... اونموقع هم که اشارپ به درد نمیخوره...آخه نسیمی وجود نداره...
نویسندهی قسمت قبلی داستان خسته شده... میخواد بگه وقتی نمیتونی واقعاً بفهمی دختره چی میخواد بنویسه چرا اینقدر حاشیه میری؟!
آره واقعاً نمیتونم بفهمم و میخوام که برگردم... دختره رو ترک میکنم و به طرف دیوار سنگچین باغ میرم... دخترک ـ ب را میگویم ـ رو از دور میبینم که هنوز روی صندلی نمناک چوبی زل زده به کوههای رو به روش... فصل بهاره... خورشید آرومآروم داره زیر ابرها قایم میشه ... میخواد بارون بباره و دختر باید هر چه زودتر نامهشو بنویسه و برگرده به خونهشون (شایدم خونهباغ یا کلبهای همون ورا)... دلم به حالش میسوزه... یه هفتهس با اون اشارپ سبزش منتظره و یه کم بعد مجبوره دست خالی برگرده و یا منتظر یه نویسندهی مهمون دیگه باشه تا آستینی براش بالا بزنه... ولی من مصمم... باید برم...
نشستم پیش دختره و دوتایی گاهی به منظرهی روبهرو نگاه میکنیم و گاهی به کاغذ... کلافهم و کسل...گشنه و خسته ... نیم ساعت دنبال راه برگشت گشتم و نتونستم برم بیرون... آخه نویسندهی قسمت اول یادش رفته برای باغ در خروجی بذاره و منم اجازه ندارم ساختار داستانو عوض کنم... هیچ حسی به نوشتن ندارم... از صبح سرکار بودم و الانم خسته و کوفته تازه یادم افتاده که باید برای دخترک ـ ب را میگویم ـ کاری بکنم... این باغ بزرگ با هوای بهاری گرفتهش هم هیچ منبع الهامی برام نیست و فقط روز مزخرف 13 بدر و پایان خوابآلود تعطیلاتو یادم میاره...
باد تندتر شده و من سردمه... قطرههای ریز بارون افتاده رو کاغذ خالی... نمیدونم دیگه تا کی باید اینجا بمونم... اینجاست که یه اتفاق کلاسیک میافته و راهی پیدا میشه که من و دخترک از باغ نجات پیدا کنیم... موبایلم زنگ میزنه... دوست پسرمه... چه عجب الان نخوابیدی؟! تو رو خدا کمکم کن!
جریانو با تضرع بهش توضیح دادم... از این که ادامهی داستان یه نفر دیگه رو مینویسم خوشش نیومد و اخماش تو هم رفت... با این همه چون دید سردمه جلدی خودشو رسوند به باغ...
اینجاست که دوست پسرم هم وارد داستان میشه... ماشین قرمزشو پارک کرده کنار دیوار سنگی و منتظر مونده تا من سوار شم... یه قوطی شیر کاکائو رو صندلی عقب گذاشته و میپرسه که من این موقع شب اینجا چی کار میکنم؟ این داستانو برای کی مینویسم؟ نویسندهی داستان قبلی کیه و چطوری شناختمش؟ بهش میگم مواظب باشه چون الان خودشم تو داستانه و هر چی بگه همهی خوانندههای احتمالی میشنون... دارم بهش توضیح میدم که نویسندهی قسمت قبل همکلاسی قدیمی من و همونیه که سر سبک داستاننویسی همیشه با هم مشکل داشتیم... حتی سر کلاس جامعهشناسی ادبیات که داستانشو خوند... با ناراحتی میگه حالا چه کمکی از من بر میآد؟
میخوام بهش توضیح بدم که اگه قبول کردم بیام تو داستان بخاطر دخترک بوده که تو باغ زیر بارون ـ که دیگه شرشر میباره ـ یه هفتهس منتظرمه و تنها کسی که میتونه کمکم کنه اونه... میخوام بپرسم که اگه قرار باشه بخوام چیزی براش بنویسم چی دوست داره بنویسم... آخر سر میگم بیا دوتایی کمکش کنیم...
دیگه ماجرا براش جالب شده... دوست پسرم مواقعی که حوصلهشو داره آدم مهربونیه... البته که پیشنهاد نمیکنه دخترک قبل هر چیز برای این که تو بارون گیر نیافته بیاد بشینه پیش ما... ولی تو مغزش دنبال چیزیه که بتونه به ذهن من الهام کنه تا شاید به دختره دیکتهش کنم... ولی اونم نمیتونه...آخه گنجایش ذهنش پره و داره فکر میکنه به نویسندهی داستان قبلی و این که من چرا قبول کردم کمکش کنم... تو بد وضعی گیر افتادم... سعی میکنم دیگه چیزی از دوران کارشناسی و همکلاسی قدیمیم نگم تا شاید حساسیتش کمتر بشه و ذهنش خالی بشه و بتونه کمکم کنه تا به دخترک کمک کنم... ولی نمیتونم... تمرکز کرده رو یه موضوع و منم تمرکز کردم رو تغییر دادن ذهنیتش... نمیتونم چیزی بگم و آرزو میکنم کاش یه قلم و یه کاغذ سفید داشتم که چیزی براش مینوشتم... میتونم کاغذِ دختره رو ازش قرض بگیرم ولی مطمئنم الان دیگه خیس آب شده... چارهای نیست... شاید گرفتن دستش بتونه کمکش کنه و اونم کمکم کنه تا دو تایی به دخترک ـ ب را میگویم ـ کمک کنیم... دستشو میگیرم ...(ما زبان بدن همو بهتر فهمیدیم)...
دو باره گیر افتادیم... دو باره من و دوست پسرم و ب اسیر این داستان شدیم... اینجا هم باید موبایلم زنگ بزنه تا داستان گرهگشایی بشه: بیدار شو تنبل صبح شده! نگیری دو باره بخوابیها
صدای خوابآلودم جواب میده: نه بیدار شدم دیگه...
صدای دوست پسرم بود. دیشب رو کلاً خوابیده بود و نمیدونست دیگه من و اون با دخترک ـ ب را میگویم ـ تو یه داستان گیر افتادیم و نویسندهی قسمت قبلی از لجش دری خروجی برای باغ نذاشته... آخه ما که کمکی به دخترک ـ ب را میگویم ـ نکرده بودیم!!
مهرناز نورآذر
0 پيام:
ارسال یک نظر
<<< برگرد به صفحهی اصلی