شعری که زندهگیست
سال پیش در یکی از کلاسهای نقد ادبی هنگامی که داشتیم شعر"هنوز در فکر آن کلاغم"شاملو را نقد میکردیم،یکی از خانمها ازم پرسید: وجوه اشتراک و افتراق بین شعر کلاسیک(1) گذشته و شعر نوی معاصر چه چیزهایی هستند؟ در آن کلاس مختصر برایش توضیحاتی دادم.بعد یک سال میبینم که شعرِ"شعری که زندگیست" خود شاملو بهترین جوابیست که میشد به آن خانم داد.
شعری که زندگیست(2)
موضوعِ شعرِ شاعر پیشین از زندهگی نبود.در آسمانِ خشکِ خیالاش،او، جز با شراب و یار نمیکرد گفت و گو.او در خیال بود شب و روز،در دامِ گیسِ مضحکِ معشوقه پای بند،حال آن که دیگران دستی به جامِ باده و دستی به زلفِ یار، مستانه در زمینِ خدا نعره می زدند!
موضوعِ شعرِ شاعرچون غیر ازین نبود،تأثیرِ شعرِ او نیز چیزی جز این نبود:آن را به جایِ مته نمیشد به کار زد؛ در راههایِ رزم با دست کارِ شعر، از پیشِ راهِ خلق،نمیشد کنار زد.یعنی اثر نداشت وجودش، فرقی نداشت بود و نبودش، آن را به جایِ دار نمیشد به کار برد.حال آن که من به شخصه زمانی هم راهِ شعرِ خویش، هم دوشِ شن چویِ کرهئی جنگ کردهام؛یک بارهم «حمیدیِ شاعر» را در چند سالِ پیش بر دارِ شعرِ خویشتن آونگ کردهام...
موضوعِ شعر امروز، موضوعِ دیگریست.امروز شعر حربهیِ خلق است؛ زیرا که شاعران خود شاخهئی زجنگل خلقاند نه یاسمن و سنبلِ گُلخانهیِ فلان.بیگانه نیست شاعرِ امروز با دردهایِ مشترکِ خلق:او با لبانِ مردم لبخند میزند،درد و امیدِ مردم را با استخوانِ خویش پیوند میزند.
امروز،شاعر باید لباسِ خوب بپوشد،کفشِ تمیزِ واکس زده باید به پا کند،آن گاه در شلوغترین نقطههایِ شعر، موضوع و وزن و قافیهاش را،یکییکیبا دقتی که خاصِ خودِ اوست،از بینِ عابرانِ خیابان جدا کند:«ـ هم راهِ من بیائید،هم شهرییِ عزیز!دنبالِتان سه روز تمام است دربهدر همه جا سر کشیدهام!»
«ـ دنبالِ من؟عجیب است!آقا،مرا شما لابد به جایِ یک کسِ دیگر گرفته اید؟»
«ـ نه جانام،این محال است:من وزنِ شعرِ تازهیِ خود را از دور میشناسم»
«ـ گفتی چه؟وزنِ شعر؟»
«ـ تأمل بکن رفیق.وزن و لغات و قافیهها را همیشه من در کوچه جُستهام.آحادِ شعرِ من،همه افرادِ مردماند،از«زنده گی» [که بیشتر«مضمونِ قطعه»است] تا«لفظ»و«وزن»و«قافیهیِ شعر»،جمله را من در میانِ مردم میجویم.این طریق بهتر به شعر، زندهگی و روح میدهد...»
اکنون هنگامِ آن رسیده که عابر را شاعر کند مُجاب با منطقی که خاصهیِ شعر است تا با رضا و رغبت گردن نهد به کار، ورنه،تمامِ زحمتِ او،میرود زدست.خوب،حالا که وزن یافته آمد، هنگامِ جُست و جویِ لغات است:هر لغت چندان که برمیآیدش از نام،دوشیزهئیست شوخ و دل آرام.باید برای وزن که جُستهست شاعر لغاتِ در خورِ آن جست و جو کند.این کار،مشکل است و تحمل سوز.لیکن گزیر نیست:آقایِ وزن و خانم ایشان لغت،اگرهم رنگ و هم تراز نباشند،لاجرم محصولِ زندهگانیِشان دلپذیر نیست.مثلِ من و زنام:من وزن بودم،او کلمات[آسه هایِ وزن]موضوع شعر نیز پیوندِ جاودانهی لبهایِ مهر بود.با آن که شادمانه در این شعر مینشست لبخندِ کودکانِ ما[این ضربههایِ شاد]لیکن چه سود!چون کلماتِ سیاه و سرد،احساسِ شومِ مرثیهواری به شعر داد:هم وزن را شکست هم ضربههایِ شاد راهم شعر بی ثمر شد و مهمل هم خسته کرد بیسببی اوستاد را!باری سخن داز شد وین زخمِ دردناک را خونابه باز شد.
اُلگویِ شعرِ شاعر امروز گفتیم:زندهگیست!از رویِ زندهگیست که شاعر با آب و رنگِ شعر نقشی به رویِ نقشهی دیگر تصویر میکند:او شعر مینویسد:یعنی او دست مینهد به جراحاتِ شهرِ پیر؛یعنی او قصه میکند به شب از صبحِ دل پذیر؛ او شعر مینویسد،یعنی او دردهایِ شهر و دیارش را فریاد میکند؛یعنی او با سرودِ خویش روانهایِ خسته را آباد میکند.او شعر مینویسد،یعنی او قلبهایِ سرد و تهی مانده را زشوق سرشار میکند؛ یعنی او رو به صبحِ طالع،چشمانِ خفته را بیدار میکند.او شعر مینویسد،یعنی اوافتخارنامهیِ انسانِ عصر را تفسیر میکند.یعنی او فتح نامههایِ زماناش را تقریر میکند.
این بحثِ خشکِ معنییِ الفاظِ خاص نیزدر کارِ شعر نیست.اگر شعر زندهگیست،ما در تکِ سیاهترین آیههایِ آن گرمایِ آفتابییِ عشق و امید را احساس میکنیم:
کیوان،سرودِ زندگیاش را در خون سروده است.
وارتان،غریوِ زندهگیاش را در قالبِ سکوت،اما،اگرچه قافیهی ِ زندهگی درآن چیزی به غیرِ ضربهیِ کشدارِ مرگ نیست.
در هر دو شعر،معنییِ هر مرگ،زندهگیست!
(از دفتر هوای تازه)
(1) آوردن لفظ کلاسیک در اینجا اشتباه است.کلاسیک بودن با قدیمی و کهنه بودن متفاوت است.به زبان ساده هر آنچه را که در طول زمان تازگی خود را از دست نداده باشد کلاسیک است.
(2) پشت سرهم آوردن پارههای شعر تعمدیست به دو دلیل:یکی به خاطر طولانی بودن شعر و دیگری فهم سادهتر آن.
2 پيام:
درود دوست من .
احوال شریف .
مباحث فنی اند و همچو منی عاجز از فهم ایشان . اما همین که به بهانه ی دیدار اینجا میام حظ میبرم . البت که متن رو هم خوندم .
دست شما درد نکناد .
اینجا که میام انگار تو فیلمهای علی حاتمی قدم میذارم / همه چیز منظم و اتو کشیده فقط جای یه کله سنگکی مثل من کمه توش که همه بفهمند که این آقا هه یه رفیق دیونه هم داره
ارسال یک نظر
<<< برگرد به صفحهی اصلی