دوشنبه، آبان ۱۶

ناظم درباره‌ی ناظم‌


به همراه ترجمه‌ی دو شعر
در کودکی یکی از بزرگ‌ترین عذاب‌ها برایم این بود که به عنوان جریمه هر غلط املایی‌ام را 25 بار بنویسم. امروز عذابی بالاتر از این نیست که برای کتاب چاپ شده‌ام مقدمه بنویسم.کتاب نوشته شده است و به عقل و شعور خواننده هم ایمان دارم؛پس چه نیازی به مقدمه هست؟چه فایده دارد بنویسم نظرم درباره‌ی هنر چنین است و چنان. اگر در کتابم دید من نسبت به هنر و جنبه‌های گوناگون آن برای خواننده روشن نشده است دیگر هر تلاشی بیهوده به نظر می‌رسد.
#
چرا شعر می‌گویم؟بگذارید سؤال را طور دیگر مطرح کنم: چرا و چگونه شروع به سرودن شعر کردم؟!
پدر بزرگ‌ام شاعر بود.اما هنوز هم از شعرهایش چندان سر در نمی‌آورم.زبان شعر او عثمانی است که هفتاد و پنج درصد آن،واژه‌ها و دستور زبان عربی و فارسی است.از آنها چیزی نمی‌فهمم،‌اما من نوه‌ی یک شاعر بودم. مادرم شیفته‌ی لامارتین بود و به زبان فرانسه شعر می‌خواند.او فرانسه را خوب می‌دانست،‌اما عثمانی را زیاد نمی‌فهمید؛مثل من.با وجود پدر بزرگم ناظم پاشا که شاعر بود و مادرم که مفتون لامارتین،‌اگر بی‌اعتنایی پدرم به ادبیات را به حساب نیاوریم،‌می‌شود گفت که در خانه‌ی ما شعر دست بالا را داشت.
#
خانه‌ی رو به رویی‌مان آتش گرفت.نخستین بار بود که آتش سوزی می‌دیدم.وحشت کردم ... یک ساعت بعد از این که آتش خاموش شد،‌نخستین شعرم را سرودم. وزن شعرم تقلیدی بود از اوزان اشعاری که پدربزرگم با صدای بم و رسای خود می‌خواند.
#
اگر اشتباه نکنم دومین شعرم را در 14 سالگی سرودم.جنگ جهانی اول در گرفته بود که دایی‌ام که دیوانه‌وار دوستش داشتم در این جنگ شهید شده بود.شعرم درباره‌ی جنگ بود.
شعر سوم را در 16 سالگی سرودم.یحیی کمال شاعر بزرگ آن دوره که به زبان و دیدی نو در شعر دست‌یافته بود به مادرم علاقه‌ی فراوانی داشت.مادرم شعرهای او را در خانه برایمان می‌خواند.شاعر در مدرسه بحریه تاریخ درس می‌داد.شعری درباره‌ی گربه‌ی خواهرم سرودم.به یحیی کمال نشانش دادم.خواست گربه را هم ببیند.پس از دیدنش گفت: ‌تو که توانسته‌ای در وجود این گربه‌ی بد ترکیب و مردنی چنین زیبایی را ببینی حتما شاعر خواهی شد.در 17 سالگی نخستین شعرم را به چاپ رساندم. یحیی کمال در چند جای شعر دست برده بود.
#
عاشق شدم،‌شعر سرودم.وقتی نیروهای متفقین استانبول را اشغال کردند بر ضد آنها شعر گفتم؛همه در اوزان هجایی با قافیه ... به آناتولی رفتم .اسبان لاغر و مردنی،‌سلاح‌های عهد حجر و سربازانی که در یونان با گرسنگی و شپش می‌جنگیدند،‌به هراسم افکندند.وحشت کردم.عذاب کشیدم و تصمیم گرفتم تمامی احساس را در قالبی دیگر بیان کنم. اما نتوانستم. به زبان و شکلی بسیار متفاوت نیاز داشتم.
#
...در گرجستان،‌با رئالیزم شوروی آشنا شدم .شعر«اردوی سرخ» را سرودم،‌در روزنامه‌ی پراودا و یا ایزوستیا بود که به شعری از مایاکوفسکی برخوردم.کوتاهی و بلندی مصرع‌ها توجهم را جلب کرد.کسی را پیدا نکردم که شعر را برایم ترجمه کند و از مضمونش چیزی بگوید.
از گرجستان به مسکو رفتم. سر راهم از مناطق قحطی زده عبور کردم .از صحنه‌هایی که دیدم بسیار متاثر شدم. در مسکو خواستم شعری به وزن هجایی بگویم و تمامی صحنه‌هایی را که دیده بودم در آن بگنجانم.نتوانستم. ناگهان شکل شعری که در روزنامه دیده بودم به خاطرم آمد.این شکل با شعر آزاد فرانسه که خوب می‌شناختم متفاوت بود.به نظرم این طرز بیان بسیار نو و بی نظیر بود...شعر«مردمک چشم گرسنگان» را سرودم.در این شکل قافیه نقش مهمی داشت.برای تسلط بر کاربرد قافیه تمرین‌های زیادی کردم.
#
... در تمامی این بازی با فرم کوشیدم پایه‌ی وزن را بر عناصری از همان اوزان عروضی و هجایی در شکلی جدید و درهم بافته بنا کنم.امکانات اوزان عروضی در زمینه‌ی قافیه بسیار گسترده بود.بیشتر شعرهای این دوره را برای خواندن در جمع می‌سرودم.البته شکل نوشتن نیز باید به طریقی می‌بود که خواننده بتواند آن را درست بخواند.مثلا در شعر مارش نظامی سعی کرده‌ام طبل مارش را حفظ کنم:
قدم
قدم
قدم‌ها،‌قدم - را
پیا - ده رو
پیاده - رو
پیاده‌روها را
خیابان
خیابان‌ها
ازدحام
ا- ز - د - حام...
#
زمانی که در مسکو بودم یکی از هموطنانم که زبان و ادبیات روسی را خوب می‌دانست به من گفت:
‌ ـ تو مگر دیوانه‌ای که خودت را فوتوریست می‌دانی.فوتوریست‌ها در شعر تغزل را انکار می‌کنند.
ـ پس در این صورت من فتوریست نیستم.آنهایی که تغزل را انکار نمی‌کنند چه نام دارند؟
ـ کونستراکتیویست‌ها.
ـ پس من کونستراکتیویست هستم!
#
در بازگشت به کشورم زندانی شدم.به نظر خودم زندان تاثیر خود را بر اشعارم گذاشت.در آنجا درباره‌ی فرم شعر به این نتیجه رسیدم که اولا هیچ فرمی ناممکن نیست.شعر می‌توانند با قافیه،‌بدون قافیه،‌موزون،‌ناموزون،‌با طرح،‌بدون طرح،‌فریاد گونه و یا چون ناله‌ای ضعیف باشد.آن چه که در شعر اهمیت دارد همخوانی محتوی با شکل به صورتی است که هیچیک نتواند به تنهایی نمایان شود.شعر باید استادانه گفته شود و بی عیب.می‌توان شعری را بدون قافیه آغاز کرد،در میانه از قافیه بهره گرفت و آن را بدون قافیه به پایان برد.مهم این است که شعر خوب گفته شده باشد.به نظر من هر هنرمندی تا واپسین دم زندگی خود یک جستجوگر است.در این پویش او هر دم در پی گونه‌های مناسب برای بیان شعرش است.می‌کوشد خود را تکرار نکند.استقلال خود را تثبیت کند و دست به تقلید نزند.
#
من اکنون از تمامی اشکال بهره می‌گیرم.هم در اوزان فولکلوریک و هم در اوزان عروضی شعر می‌گویم.شعر آزاد بدون وزن و قافیه نیز می‌گویم.در شعر از عشق،‌صلح،‌انقلاب،‌زندگی،‌مرگ،‌شادی،‌اندوه،‌امید و ناامیدی سخن می‌گویم.می‌خواهم هرآنچه که ویژه‌ی انسان است،‌ویژه‌ی شعر من هم باشد. (از مقدمه‌ی کتاب"تو را دوست دارم چون نان ونمک")


شبی که برف تا زانو بود
ماجرای من آغاز شد
از سر میز شام کشیدندم
توی ماشین پلیس تپاندند
درون قطاری هُلم دادند
در اتاقی محبوسم کردند
سه روز پیش نُه سال از آن روز گذشت.

در راهرو مردی روی برانکارد
با دهانی باز
با اندوه سالیان دراز میله‌ها در صورت
می‌میرد.
ابتدا،هفتاد و شش روز
ستیز با سکوت پشت دری بسته
بعد،هفت هفته در کشتی.
با این همه از پا درنیامدم
سرم یک نفر بود
و من یک نفر.
چهره‌ی بیشترشان فراموشم شده است
ـ تنها یک دماغ بسیار گنده در یادم است ـ
در حالی که چندین بار مقابلم صف کشیدند
وقتی حکم را خواندند
همگی یک نگرانی داشتند
مبادا قاطع جلوه نکنند
که نکردند.
شبیه همه چیز بودند جز آدم
مثل ساعت دیواری،‌احمق
کله خر
و غمگین و ترحم آور
مثل دستبند،مثل زنجیر و ...
شهری بدون خانه و خیابان
خروارها امید،خروارها اندوه
همه چیز دور، در غبار
از موجودات زنده تنها گربه.
من در دنیای ممنوع زندگی می‌کنم .
بوئیدن گونه‌ی دلبندم
ممنوع
ناهار با فرزندان سر یک سفره
ممنوع
همکلامی با مادر و برادر
بی نگهبان و دیواره‌ی سیمی
ممنوع
بستن نامه ای که نوشته ای
یا نامه ی سر بسته تحویل گرفتن
ممنوع
خاموش کردن چراغ،‌آنگاه که پلکهایت به هم می‌آیند
ممنوع
بازی تخته نرد
ممنوع
اما چیزهای ممنوعی هم هست
که می‌توانی گوشه‌ی قلبت پنهان کنی
عشق،‌اندیشه،‌دریافتن.

مرد روی برانکارد مُرده است
بیرونش می‌برند
دیگر نه امیدی،نه اندوهی
نه نان،‌نه آب
نه آزادی،‌نه زندان
نه تمنای زن،نه نگهبان،نه ساس
و نه گربه‌ای که بنشیند و در تو خیره شود
همه چیز تمام شد
اما من ...
هنوز عاشقم، می‌اندیشم،‌می فهمم
خشم درمانده‌ام هنوز وجودم را می‌خورد
و از سر صبح،‌درد کبدی که با من بود
هنوز ادامه دارد ...
1946





کتابی می‌خوانم
تو در آنی
ترانه‌ای می‌شنوم
تو در آنی
نان می‌خورم
در برابرم تویی
کار می‌کنم
می‌نشینی و چشم در من می‌دوزی
ای همیشه حاضر من
با همدیگر سخن نمی‌گوییم
صدای همدیگر را نمی‌شنویم
ای بیوه‌ی هشت ساله‌ی من ...

22 سپتامبر 1945

(ترجمه از احمد پوری)

1 پيام:

 

Anonymous ناشناس نوشته:

با ديگر ناسازگارم...

۶:۴۳ بعدازظهر  

ارسال یک نظر

<<< برگرد به صفحه‌ی اصلی