یکشنبه، شهریور ۲۷

کوتاه‌ترین داستان‌های کافکا


(1)
افسانه‌ای کوچک
موش گفت:"دريغا كه جهان هر روز كوچك‌تر می‌گردد!در آغاز به قدری بزرگ بود كه می‌ترسيدم،هی می‌دويدم و می‌دويدم،و خوشحال بودم كه سرانجام در دور دست ديوا‌رهایی در راست و چپ می‌ديدم،اما اين ديوارهای دراز چنان زود تنگ شده است كه من ديگر در آخرين اتاق هستم،و آنگاه در گوشه تله‌ای هست كه من بايد تويش بيفتم ."گربه گقت:"فقط بايد مسيرت را تغيير دهی"و آن را بلعيد .
(2)
ولش کن
صبح خيلی زود بود،خيابان‌ها پاكيزه و خلوت،من رهسپار ايستگاه بودم.همچنان كه ساعت برج را با ساعت مچی‌‌ام مقايسه می‌كردم پی‌بردم كه بسيار ديرتر از آن است كه انديشيده بودم و می‌بايست بشتابم؛تكانِ ناشی از اين كشف احساسِ ناخاطر جمعی درباره‌ی راه به من داد،هنوز خيلی خوب با شهر آشنا نبودم؛از بخت نيك، پاسبانی دمِ دست بود،پيشش دويدم و نفس بريده ازش راه را پرسيدم.لبخند زد و گفت :" راه را ازم می‌پرسی؟"گفتم:"آره،چون نمی‌توانم خودم پيدايش كنم ."گفت:"ولش كن! ولش كن!"و با تكانی ناگهانی رو گرداند،مانند كسی كه می‌خواهد با خنده‌اش تنها باشد .
(3)
شبانگاه
گم وگور شده در شب.درست همانطور كه كسی گاهی سرش را برای تأمل كردن پايين می‌آورد،بدین سان به كلی گم شدن در شب.در همه‌ی دور رو بر مردم خواب‌اند.بازی كردن است و بس،خودفريبی معصومانه‌ای است كه آنها در خانه‌ها می‌خوابند،در بسترهای امن،زير سقفی امن،دراز كشيده يا گلوله شده روی دشك‌ها،لايِ ملافه‌ها،زير پتوها؛به راستی آنها گرد هم آمده‌اند مانند گذشته و مانند بعد در بيابان،اردويی در برهوت،عده‌ی بی‌شماری انسان‌ها،لشكری،قومی،زير آسمانی سرد،روی زمين سرد؛ فرو افتاده در جايی كه زمانی بر پا ايستاده بودند،پيشانی فشرده به بازو،چهره بر زمين،آرام نفس كشان.و تو می‌پايی،تو يكی از پايند گانی،نفر بعدی را با نورمشعلی كه از هيمه‌ی سوزان كنارت برداشته‌ای و تاب می‌دهي می‌يابی.چرا می‌پايی؟می‌گويند كه بايد بپایی. كسی بايد آنجا باشد .
(4)
حقيقتِ راجع به سانچو پانسا
سانچو پانسا،بی‌آنكه بلافد،در طی سالها موفق شد كه به ياری خوراندنِ داستانهايِ فراوانِ شواليه‌ها و ماجراجويان به خودش غروبگاهان و شامگاهان ،اهريمنش را كه بعدا آن را دُن كيشوت ناميد از خود واگرداند.اين اهريمن بی‌درنگ پس از آن پيِ ديوانه‌ترين دلاوريها را گرفت كه،به سبب نبودنِ هدفی مقدر كه می‌بايست خودِ سانچو پانسا می‌بوده باشد، به كسی آسيب نمی‌رساند. سانچو پانسا،رها شده،فيلسوفانه دُن كيشوت را در جهادهايش دنبال می‌‌كرد،شايد از روی احساس مسئوليت،و تا آخرعمرش تفريحِ بزرگ و آموزنده‌ای برای خود فراهم كرد .
(5)دهكده‌ی بعدی
پدر بزرگم می‌گفت:"زندگی عجيب كوتاه است.همچنان كه حالا به عمر گذشته نگاه می‌كنم به قدری به نظرم كوچك شده می‌آيد كه نمی‌فهمم،مثلا،چطور مردِ جوانی می‌‌تواند تصميم به گيرد كه به دهكده‌ی بعدی اسب براند بی‌‌آنكه بترسد كه ـ حادثه‌های مصيبت آميز به كنارـ حتی طول يك عمر سعادتمندِ عادی برای چنين سفری كم می‌آيد ."
(6)
درختها
ما به راستی به تنه‌های درخت در برف می‌مانيم. آنها به ظاهر تخت دراز كشيده‌اند و كمی فشار كافی است تا بغلتاندشان.نه،نمی‌شود چون آنها سفت به زمين چسبيده‌اند. اما ببينيد،حتي آن نيز جز ظاهر نيست.

(7)
پنجره‌ی رو به خيابان
هركی در انزوا زندگی می‌كند و با اين همه گاه‌گاه می‌خواهد خودش را به جايی بچسباند،هركی برحسب دگرگونيهای روز،آب و هوا،كارو بارش و جز آن ناگهان دلش می‌خواهد بازويی ببيند تا به آن بياويزد،او نمی‌تواند بدون پنجره‌ای رو به خيابان ديري بپايد. و اگر درحالی نيست كه چيزي را آرزو كند و فقط خسته و مانده دمِ هُره‌ی پنجره‌اش می‌‌رود،با چشمانی كه از مردم به آسمان و از آسمان به مردم می‌‌چرخد،بی آنكه بخواهد بيرون را بنگرد و سرش كمی بالا گرفته،حتی در آن گاه اسبهای پايين او را به درون قطارِگاريها و هياهويشان،و از اين قرار سرانجام به درونِ هماهنگيِ انساني پايين می‌‌كشند .
(8)
آرزوی سرخ پوست بودن
اگر سُرخ پوست می‌بوديد،دردم مترصد،و سوار بر اسبی تازان،تكيه داده به باد،لرزان و جُنبان به تاخت بر زمين و جُنبان می‌رفتيد،تا مهميزهايتان را می‌انداختيد، زيرا مهميزی در ميان نبود،عنان را كنار می‌انداختيد،زيرا عنانی در ميان نبود،و بفهمی و نفهمی می‌ديديد كه زمينِ پيش رويتان خلنگزاری از ته تراشيده است. هنگامی كه گردن و سر اسب ديگر رفته بودند .
(9)نگاهی پرت از پنجره
با اين روزهای بهاری كه بزودی از راه می‌رسند چه كنيم؟امروز صبح آسمان خاكستری بود،اما اگر حال دمِ پنجره برويد تعجب می‌كنيد و گونه‌‌تان را به چفتِ پنجره تكيه می‌دهيد .خورشيد ازهم اكنون غروب می‌كند،اما آن پايين می‌‌بينيدش كه چهره‌ی دختركی را روشن می‌‌كند كه قدم می‌‌زند و دورو برش را می‌نگرد،و همان گاه می‌‌بينيدش كه در سايه‌ی مرد پشت سری كه به او می‌رسد فرو می‌رود .و سپس مرد گذشته و چهره‌ی دخترك كاملا روشن است.

7 پيام:

 

Anonymous ناشناس نوشته:

سلام
خيلي خوب دستت درد نكنه حالي دادي

۱۲:۴۱ بعدازظهر  
Anonymous ناشناس نوشته:

درود

مثل همیشه مفیدی آقا .

فرانس خیلی عزیزه .

مث حافظ برام .

۳:۳۰ بعدازظهر  
Anonymous ناشناس نوشته:

دوست عزيز
كار جالبي كرده اي . با سايت شما از طريق دوست مان كوروش آشنا شدم. يادم باشد كه براي بيشتر آشنا شدن با شما و نوشته هايتان لينكي در پرستو بگذارم.
شاد و پيروز باشيد

۴:۴۷ بعدازظهر  
Anonymous ناشناس نوشته:

دوست عزيز
كار جالبي كرده اي . با سايت شما از طريق دوست مان كوروش آشنا شدم. يادم باشد كه براي بيشتر آشنا شدن با شما و نوشته هايتان لينكي در پرستو بگذارم.
شاد و پيروز باشيد

۴:۴۷ بعدازظهر  
Anonymous ناشناس نوشته:

موش گفت :
-افسوس!دنيا روز به روز تنگ‌تر می‌شود. سابق جهان چنان دنگال بود
كه ترسم گرفت . دویدم و دویدم تا دست آخر هنگامى كه ديدم از هر
نقطه افق ديوارهايى سر به آسمان می‌كشد آسوده‌خاطر شدم . اما اين
ديوارهاى بلند با چنان سرعتى به هم نزديك می‌شودكه من از هم اكنون
خودم را در آخر خط می‌بينم و تله‌يى كه بايد در آن افتم پیش چشمم
است .
-چاره‌ات در اين است كه جهتت را عوض كنى.
گربه در حالی‌كه او را می‌درید چنين گفت .
ترجمه از احمد شاملو

داستانهای کوتاه کافکا نظر من را هم جلب کرده بود.چنین مجموعه ای از آنها را قبلا ندیده بودم.می دانم که نوشتن مطالبی از این دست زحمت زیاد دارد و غالبا بی اجر می ماند، خودم تجریه اش را دارم.

۶:۰۶ بعدازظهر  
Anonymous ناشناس نوشته:

در بلاگ نیوز

www.1irani.com
لینک داده شد.

۶:۱۷ بعدازظهر  
Anonymous ناشناس نوشته:

سلام ..ممنون ....می خوانمت ....تا بعد

۷:۴۷ بعدازظهر  

ارسال یک نظر

<<< برگرد به صفحه‌ی اصلی