زندگی,جنگ و دیگر هیچ!
دیباچه :
متن زیر برگرفته از کتاب«زندگی،جنگ و دیگر هیچ!» نوشتهی خانم «اوریانا فلانچی» خبرنگار زبدهی ایتالیایی است که مصاحبههای او با شخصیتهای تاثیرگذار در عرصهی سیاسی و ...جهان،زبانزد خاص و عام است . «زندگی،جنگ و دیگر هیچ!» نمایشگر یک سال از زندگی نویسنده است که در پاسخ خواهر کوچکش که پرسیده بود:«زندگی یعنی چه؟» نوشته است.وی پاسخ این سؤال را در نبردها،زد و خوردها،وحشیگریها و مرگ در جنگ ویتنام جستجو کرده است.و نیز در مکزیک؛جایی که در«میدان سه فرهنگ» همزمان با گشایش المپیک مکزیک،زخم عمیقی برداشت.مشاهدات او ابعاد دیگری هم دارد که ویژهی خود اوست.او همهی مشکلاتی را که گریبانگیر بشر است میبیند و مطرح می کند.
«زندگی،جنگ و دیگر هیچ!» برداشت ویژهای دارد،هم بدبین است،هم خوشبین.نمایندهی زندگی امروز ما است. بدبین است چون از هیچ یک از ابعاد ننگ آمیز بشر چشم نپوشیده و زندگی بشر را زیر سؤال برده است.خوشبین است چون در پایان به نتایج امیدوار کنندهای میرسد که به نوعی راه«چگونه زیستن» در دنیای امروز و به دور از بیهودگی و بی تفاوتی و چشم پوشی بر دردهای گریبانگیر بشری را نمایان میسازد.
.......................................................
...«الیزابت» کوچک و شکننده و شاد تا چند ماه دیگر پنج سالش تمام میشود.او را به خود فشردم و شروع کردم برایش به کتاب خواندن.ناگهان مرا نگاه کرد و پرسید:
ـ «زندگی یعنی چه؟» جواب احمقانهای به او دادم.
ـ زندگی،لحظهایست میان تولد و مرگ.
ـ مرگ چیه؟
ـ مرگ هنگامهای است که همه چیز تمام میشود.
ـ مثل زمستان؟هنگامی که برگهای درختان میریزد؟ولی عمر یک درخت با زمستان تمام نمیشود،نه؟هنگامی که بهار بیاید،درخت دوباره زنده میشود.
ـ ولی برای مردن اینطور نیست.زن و بچهها هم همین طور.هنگامی که کسی مرد،برای همیشه مرده، دیگر زنده نمیشود.
ـ نه این درست نیست!
ـ چرا الیزابت،حالا بخواب.
ـ من حرف تو را قبول ندارم.فکر میکنم هنگامی که کسی بمیرد،مثل درختها دوباره در بهار زنده میشود.
............................................................
فردای آن روز به ویتنام رفتم.در ویتنام جنگ بود،آتش بود و خون.خبرنگاری بودم که دیر با زود گذارش به آنجا میافتاد.شب شد و خوابیدم.ناگهان صدای جنگ،گوشها را پر کرد.همهجا میلرزید.خرابیها به بار آمد.قلبها سوراخ شد و در یک آن،شیون کودکان بیسرپرست و مادرانی که کودکانشان از دست رفته بود،به گوش رسید.و من خیلی زود فهمیدم که در بهار کسی دوباره زنده نمیشود.
من به این فکر میکردم که در سوی دیگر دنیا،گفت و گو بر سر این است که آیا میتوان قلب بیماری را که فقط 10 دقیقه از عمرش باقی است،به جای قلب بیمار دیگری پیوند زد تا به زندگی باز گردد؟ در حالی که این جا هیچ کس از خودش نمیپرسد که آیا درست است که جان یک عده انسان سالم و بیگناه را بریزند ... نفرت و خشم سراپایم را میلرزاند و مغزم را سوراخ میکند.با خود قرار میگذارم که این گستاخی دنیا را برای تو،«الیزابت» و برای دیگران تعریف کنم.
برای تو که تضادهای این دنیای پرهیاهو را نمیشناسی الیزابت.و برای تو که نمیدانی چرا هنگامی که میخندم از ته دل میخندم و هنگامی که گریه میکنم،این چنین زیاد میگریم.چرا گاهی که باید شاد باشم،خوشحال نمیشوم و گاهی مشکلپسند و گاه سهل میگیرم.تو هنوز نمیدانی؛در این دنیا با کوشش و معجزه زندگی انسان رو به مرگ را نجات میدهند،ولی مرگ صدها،هزاران و میلیونها موجود زنده و سالم را باعث میشوند!!میدانی؟!
زندگی خیلی بیشتر از لحظهای میان تولد و مرگ است؛ولی باز هم موفق به یافتن جواب در خور نشدم.آیا نگرانی و تشویش خود را برای کودکی بازگو کردن کار درستی است؟کوشش داشتم این کار را بکنم،ولی بعد اندیشیدم: «داستان را باقصههایی از خرگوش کوچولو،پروانهها و فرشتههای نگهبان تمام کنم.با گول زدنهای همیشگی. ولی الیزابت بعدا خواهد فهمید که پروانهها در ابتدا کرم بودند،خرگوشها همدیگر را میدرند و فرشتههای نگهبان وجود عینی و خارجی ندارند.»
زنده بودن چه خوب است.چه خوب بود از اینکه زنده ایم همیشه خوشحال باشیم.آن هنگام،میتوانستیم حس کنیم که صبحگاهان،صورت را با لیوانی آب شستن چه لذتی دارد!حتا اگر شب قبل با لباس عرق کرده خوابیده باشیم!
میدانی سحرگاه امروز چه اتفاقی رخ داد؟فرمانده دستور داده بود که پناهگاههای ویتنام شمالی را با فانتوم بمباران کنند،ولی پناهگاهها خیلی نزدیک به محل نگهداری زخمیها بود.بمب درست به میان زخمیها افتاد و قتل عام وحشتکی را باعث شد.این اشتباه سبب شد تا ما اولین بالگرد خبرنگاری را از دست بدهیم.هنگامی که بالگرد دوم رسید،خلبانش گفت که بالگرد نخست را«ویت کنگها» به تلافی ساقط کردهاند.با شنیدن این خبر فقط لرزشی در خودم احساس کردم.میدانی؛ انسان زود به همه چیز عادت میکند.از این که قرار بمیرم و نمردم، دیگر تعجب نمیکنم.برایمان عادت شده و عادت کردهایم که در برابر خرابیها و بیرحمیها حتا مژه هم بر هم نزنیم.در عین حال زندگی شیرین است.
از «جورج»می پرسم:
ـ در هنگام شلیک به چه چیز فکر میکنی؟
ـ فقط به کشتن و این که کشته نشوم.همیشه هنگام حمله ترس عجیبی همهی وجودم را فرا میگیرد.اولین بار که برای حمله می رفتیم،دوستم «باب» در کنارم بود.با هم به ویتنام آمده بودیم و همیشه مثل دو یار جدا نشدنی،با هم بودیم. ...وقتی موشکی به طرف ما پرتاب شد،آن را دیدم و بدون آن که چیزی به باب بگویم،با چتر نجات به زمین پریدم. او را خبر نکردم،میدانی!فقط به فکر نجات خودم بودم،دیدم که باب منفجر شد. او مرد...!
... یک ویت کنگ با تمام نیرو میدوید و همه به او شلیک میکردند.درست مثل این که در غرفهی تیراندازی پارک شهر به طرف سیبل هدف تیر میاندازند.ولی تیرها به او نمیخورد.بعد من یک تیر شلیک کردم و او افتاد.درست مثل این که به یک درخت شلیک کرده باشم .حتا جلو رفتم و به او دست زدم؛هیچ احساسی نداشتم.احمقانه است،ولی واقعیت دارد.
زندگی هرچه هست،خواستنی است.در دنیای ما هر کس به زندگی خویش بیش از همسایهاش دلبستگی دارد.این طبیعی است.اما«باب»هرگز در بهار دوباره متولد نخواهد شد،آن«ویت کنگ»هم همین طور.ولی تو،الیزابت، و نسلهای بعد از تو دربارهشان چگونه داوری خواهند کرد؟
زندگی یک نوع محکومیت به مرگ است و درست به همین خاطر است که باید آن را طی کنیم؛بدون حتا یک گام اشتباه،بدون آنکه ثانیهای به خواب رویم و یا تردید کنیم که داریم اشتباه میکنیم،باید آن را طی کنیم.ما که انسان هستیم و نه فرشته ... و نه حیوان... ما که بشر هستیم... .
بیا خواهر کوچکم،الیزابت،تو روزی میخواستی بدانی زندگی یعنی چه؟ آیا باز هم میخواهی بدانی؟
ـ آره، زندگی یعنی چه؟
ـ زندگی ظرفی است که باید خوب پرش کرد،بدون این که لحظهای را از دست بدهیم.
ـ حتا اگر وقتی پرش میکنیم، بشکند؟و اگر بشکند...؟
ـ فرقی نمیکند؛صحنه را طی کردهای،فقط کمی تندتر.مدت زمانی که تو برای این طی کردن صرف میکنی مهم نیست؛مهم شکل طی کردن تو است.مهم این است که آن را «خوب» طی کنی./
"عکس ها مربوط به بمباران شیمیایی حلبچه می باشد"
(با تشکر از بچه های مهرگان ـ شهروند)
1 پيام:
این کتاب را خوندم...برام تکان دهنده بود نه از اون نظر که برام خیلی جدید و غیر منتظره باشه بلکه از این نظر که میبینم هر ساله این اتفاقات داره به انواع مختلف تکرار میشه و شاید در هزار کیلومتر اون طرف تر من به همین صورت...و به قول یکی از دوستان این طرف هیچ برگی از درخت نمیافته و این رویه باز هم ادامه داره و ادامه خواهد داشت.... عادت کردن به زندگی هر آن گونه که هست... همین کافیست...!!!
راستی جالبه که من هم در یکی از پستهای قبلیم از این کتاب نوشته بودم و البته توافق نظر در انتخاب داشتیم....
موفق باشید
http://sukoot.blogspot.com/2004_10_01_sukoot_archive.html
ارسال یک نظر
<<< برگرد به صفحهی اصلی