به یاد خودم!
وقتی به وبلاگام نگاه میکنم میبینم از وقتی که به بلاگسپات آمدهام سبک نوشتنام تغییر کرده؛ یا مقاله نوشتهام یا مقالههای دیگران را آوردهام و در کنار اینها به معرفی کتاب پرداختهام. اما از آن نوشتههایی که در بلاگفا داشتم خبری نیست. نوشتههایی که از خود خودم بود. اعتراف میکنم که نمیشد آن روند را ادامه داد. نباید وقت خواننده را گرفت. بعد از خواندن نوشتهام باید چیزی را تحویلاش میدادم که ارزش وقت گذاشتن را داشته باشد. اما باوجود اینها دلم برای همان سبک نوشتن تنگ شده،آن سبک نوشتنی که هر پستاش نشانی از حالت روحیام بود. آن شعرها و آن داستانای کوتاه؛ آن تقدیم به یک دوستها و آن اظهار تنهاییها. بهر حال من نمیتوانم به گذشته بر گردم ولی حداقل میتوانم این پست را به یاد آن نوشتنهاـ که مخاطبان خاص خودش را هم داشت ـ بنویسم.
به کمک خانهی دوست!؟ بود که با دنیای مجازی آشنا شدم. حدود یک سال از آن مدت میگذرد. یادم هست که چه ذوق زده بودم از اینکه چیزی رامینویسم که جهانیان میتوانند آن را ببینند و چقدر خرسند بودم از اینکه برایم کامنت میگذاشتند. البته ناگفته نماند که دو دوست خوبم را از طریق همین کامنتها پیدا کردم یکی زبان مادری و دیگری سفر به نقطهی آغاز. هفتهای چند پست عوض میکردم و معمولا هر پستی از چند خط تجاوز نمیکرد. هر وقت شاد بودم، شاد مینوشتم و هر وقت غمگین، غمگین. حال و روحیام با سال پیش چندان تفاوتی نکرده، اما نمیدانم من اینطوریم و یا مقتضای سنام است که احساس میکنم در این یک سال یک دنیا تجربه کسب کردهام. همچنان عجول و دیوانه باقی ماندهام اما جور دیگر فکر میکنم. احساسم متفاوت شده و متاسفانه یا خوشبختانه بیخیالتر و به زندگی بدبینتر شدهام. گاهی به خودم میگویم: امیر ! تو میخواهی به کجا بروی؟ کسی که از مرگ نمیترسد، شاید کسی است که برای زندگی هم اهمیت قائل نمیشود و دل نبستن به دنیا هم شاید نشان از نبودن هدف در زندگی باشد. زمانی که اعتقادات مذهبی محکمی داشتم بالاترین آرزویم این بود که تعلقاتام کم شود. الان که دیگر هیچ چیزی در این دنیا برایم مهم نیست دلم برای آن موقعها تنگ شده. دروغ نگفتهام اگر ادعا کنم حاضرم برای هدفی که متعلق به من و ملت من هم نیست بجنگم و بمیرم. میدانم این رشد شخصیتم نیست ـ آن چیزی که مذهبیها خواهان آناند ـ بلکه رسیدن به یک نوع بیهدفی، یک نوع سردرگمی است. چیز دیگری که برای خودم هم جالب است اینکه با این حال و روحیهی من باید بنشینم گوشهی اتاق و هیچ کاری نکنم. ولی من روز به روز فعالتر میشوم و دایرهی کارهایام را گستردهتر میکنم. بیشتر میخندم و بیشتر میخوانم. خودم هم نمیدانم که واقعا چه روحیهای دارم و دارم چه کار میکنم. کاشکی ویزیت آقایان روانشناس آنقدر زیاد نبود که من هم میتوانستم بروم پیششان. البته اگر هم میرفتم نه به خاطر این بود که درمانام کند – کلی هزینه کردهام تا به اینجا برسم!- من درمان نمیخواهم. من تمام سعیام این بوده که همین طور پیش بینی نشده و دیوانه بمانم. فقط میخواستم کمکم کنند که بیشتر خودم را بشناسم،همین .
بهر حال روزها میگذرند، انسانها میآیند و میروند و زندگی همچنان ادامه دارد. فعلا همین را میتوانم بگویم که با وجود تمام این افکار و روحیهها من و ما باید بکوشیم که زندگیای بهتر داشته باشیم. بیشتر بیاموزیم و بیشتر به دانشمان عمل کنیم. شاید، شاید زندگی عوض شود و آن شود که نزدیکتر باشد به آنچه ما میخواهیم.
به کمک خانهی دوست!؟ بود که با دنیای مجازی آشنا شدم. حدود یک سال از آن مدت میگذرد. یادم هست که چه ذوق زده بودم از اینکه چیزی رامینویسم که جهانیان میتوانند آن را ببینند و چقدر خرسند بودم از اینکه برایم کامنت میگذاشتند. البته ناگفته نماند که دو دوست خوبم را از طریق همین کامنتها پیدا کردم یکی زبان مادری و دیگری سفر به نقطهی آغاز. هفتهای چند پست عوض میکردم و معمولا هر پستی از چند خط تجاوز نمیکرد. هر وقت شاد بودم، شاد مینوشتم و هر وقت غمگین، غمگین. حال و روحیام با سال پیش چندان تفاوتی نکرده، اما نمیدانم من اینطوریم و یا مقتضای سنام است که احساس میکنم در این یک سال یک دنیا تجربه کسب کردهام. همچنان عجول و دیوانه باقی ماندهام اما جور دیگر فکر میکنم. احساسم متفاوت شده و متاسفانه یا خوشبختانه بیخیالتر و به زندگی بدبینتر شدهام. گاهی به خودم میگویم: امیر ! تو میخواهی به کجا بروی؟ کسی که از مرگ نمیترسد، شاید کسی است که برای زندگی هم اهمیت قائل نمیشود و دل نبستن به دنیا هم شاید نشان از نبودن هدف در زندگی باشد. زمانی که اعتقادات مذهبی محکمی داشتم بالاترین آرزویم این بود که تعلقاتام کم شود. الان که دیگر هیچ چیزی در این دنیا برایم مهم نیست دلم برای آن موقعها تنگ شده. دروغ نگفتهام اگر ادعا کنم حاضرم برای هدفی که متعلق به من و ملت من هم نیست بجنگم و بمیرم. میدانم این رشد شخصیتم نیست ـ آن چیزی که مذهبیها خواهان آناند ـ بلکه رسیدن به یک نوع بیهدفی، یک نوع سردرگمی است. چیز دیگری که برای خودم هم جالب است اینکه با این حال و روحیهی من باید بنشینم گوشهی اتاق و هیچ کاری نکنم. ولی من روز به روز فعالتر میشوم و دایرهی کارهایام را گستردهتر میکنم. بیشتر میخندم و بیشتر میخوانم. خودم هم نمیدانم که واقعا چه روحیهای دارم و دارم چه کار میکنم. کاشکی ویزیت آقایان روانشناس آنقدر زیاد نبود که من هم میتوانستم بروم پیششان. البته اگر هم میرفتم نه به خاطر این بود که درمانام کند – کلی هزینه کردهام تا به اینجا برسم!- من درمان نمیخواهم. من تمام سعیام این بوده که همین طور پیش بینی نشده و دیوانه بمانم. فقط میخواستم کمکم کنند که بیشتر خودم را بشناسم،همین .
بهر حال روزها میگذرند، انسانها میآیند و میروند و زندگی همچنان ادامه دارد. فعلا همین را میتوانم بگویم که با وجود تمام این افکار و روحیهها من و ما باید بکوشیم که زندگیای بهتر داشته باشیم. بیشتر بیاموزیم و بیشتر به دانشمان عمل کنیم. شاید، شاید زندگی عوض شود و آن شود که نزدیکتر باشد به آنچه ما میخواهیم.
«گناه من تنها اين است كه در زمانی نامناسب در جای نامناسبی هستم."هستم"و ای كاش نبودم،كه بودنم طوق لعنتی است برگردنم.سال ها تنهايی،صد سال تنهايی و باز تنهايی،و دوره میكنم شب را و روز را و هیچ را.چشمان تار گريه گرفتهام ديگر به اميد هيچ ناجیی نيست كه ناجيان خود در قعر گور شيون سر دادهاند.دلم به حال خودم میسوزد و به حال انسان میسوزد كه چه مضطربانه چنگ به هر اميدی میزند تا روز واقعه را عقب بياندازد.عدهای روی پاهایشان ايستادهاند و عدهای روی سرشان و دل خوش به اينكه به جايی تكيه دارند،غافل از اينكه از اول هم تكيه گاهی وجود نداشت نه درآسمان نه درزمين.دلم به حال خودم میسوزد و میترسم كه با سر انگشت حقيقت برحباب كاذب زندگیام تلنگری بزنم. وحشت بيرون چه دهشتناك است.درماندگی،و گریه،چرا گريه امانم نمیدهد،چرا من دلم تنگ است،چرا غمام به سان دلهره و اضطراب در هوا به خواب رفته است.وقتی تنهاتر میشوم و تنهایی هم مرا رها میكند ديگر تحمل كشيدن بار زندگی برايم نمیماند؛دلم میخواهد جانام را بگذارم و بروم،و بخندم به همهی كسانی كه در سراب اميدهای خود ساختهشان میلولند،بخندم به همهی آرمانهایی كه انسان را خدا كردهاند و به همه ی خدايانی كه كمتر از انساناند.
آه چقدر دلم میخواهد كه جانم را بگذارم و بروم.»
آه چقدر دلم میخواهد كه جانم را بگذارم و بروم.»
5 پيام:
یک روز یکی از دوستان به من گفت : نگران نمیشوی که بقیه به حال و احوال تو بعد از خواندن مطالب وبلاگت پی ببرند××× گفتم مینویسم که در ابتدا خودم این موضوع را بفهمم چون این قسمت از روحیات همیشه در انزوا میمانند و پوسته ی زندگی خیلی زیرکانه آنها را به حاشیه میکشاند...این راه حلیست برای خودم که در آن به بقیه نیز اجازه ورود داده ام... بعضی اوقات برای خودم هم ناشناخته ام و حتی ترسناک.... میترسم که کلمات را بر کاغذ جاری شوند .... وبلاگ خدعه ای بود برای کاستن این ترس تا شاید بتوانم ذره ذره پوسته ها را جدا سازم حتی اگر در آخر به حفره ای خالی برسم..... منتظر نیستم زندگی عوض شود انتظار برایم به معنای لحظه کشف چهرهای من در من است..
سلام ...ممنون از حضور گرمت ...مطلبت را خواندم ...باید فکر کنم ...به شما لینک دادم ...قربانت
این سوالیه که من هم (با همه ی این احوالات عجیب وغریب ام) بعضی وقتا به طوری کاملا جدی از خودم می کنم. مثلا می گم: که چی؟ ولی در باره ی اینجا نمیشه این سوالو پرسید
ذهن ما باغچه است
گل در آن بايد كاشت
و نكاری گل من
علف هرز در آن میرويد
زحمت كاشتن يك گل سرخ
كمتر از زحمت برداشتنِ هرزگی آن علف است
گل بكاريم بيا
تا مجال علف هرز فراهم نشود
بیگلآرايی ذهن
نازنين، نازنين
هرگز آدم، آدم نشود
amir jan asolan in bahse fayede mandi in mihit bazi vaghta baraye man khili chalesh injad mikone....rozi 1000bar dochare bohrane" ke chi " misham
vali dar kol in mohito dost daram .chon mitonam harf bezanam chon adam anja bana be ye jabri saket mishan ta too harfeto bezani va mese dlualoge nist ke faghat bekhan javabeto bedan....
inajo dost daram chon be onvane ye tafrihe salem behem enrji mide ...khonde shodan afkare seyghar nakhordam bedone filter....
10000 ta weblog takhasosi hast ke dar moredeshon khodet behtar midoni vali vaghti ye khone sakhti va khodet barash esm entekhab kardi va rangesh kardi...baday khodet bashi...to khone ghaedatan kooto shalvar tanet nist....
vaiiiiiiiiiiiiiiiiiiii
bazam dalil daram vali bashe be khodet migam!
همينگونه بمان رفيق!
ارسال یک نظر
<<< برگرد به صفحهی اصلی