ضروری است، آری ضروری است!
صفحه را که گذاشتم داشت میخواند "ضروری است ،آری ضروری است". روی میز به هم ریخته بود، عقربههای ساعت دنبال هم میکردند. تلفن زنگ زد. سیگارم که تمام شد، سیگار دیگری آتش زدم، از لای کتاب عکس شهلا را درآوردم، مثل همیشه بوسیدماش و دست آخر بهش تف کردم و باز گذاشتم لای کتاب؛ "ضروری است ،آری ضروری است ". زنگ در را میزدند، دو مگس روی هم ریخته بودند، داشتند عشق بازی میکردند. نه و نیم شب بود، ساعت زنگ زد، تلفن زنگ خورد، سرم سوت میکشید. با کتاب کوبیدم روی میز. مگسها ناکام ماندند. گوشی را برداشتم دوباره گذاشتم. صدای ساعت را خفه کردم. عکس شهلا افتاده بود روی زمین. چشمان شیطاناش میخندیدند. خندیدم و پشت دستم را بوسیدم. عکس را دوباره گذاشتم لای کتاب. زنگ در را میزدند. تلفن زنگ خورد. رفتم توی دستشویی. آبی به صورتم زدم. عکس زن برهنهای جلوی آینه بود. نگاهام خطهای مورب روی بدنش را دنبال کرد. برگشتم توی اتاق. ساکت بود. "ضروری است، آری ضروری است"، عقربههای ساعت روی هم جفت شده بودند. مگسها را انداختم توی سطل آشغال. کف دستم میخارید. اتاق بوی سیگار میداد. گوشی را برداشتم به شهلا زنگ زدم. گفت تویی؟ گفتم میخواستم بهت بگم ازت متنفرم. گفت همون حرف همیشگی. گوشی را گذاشتم. سیگاری روشن کردم. سمفونی همچنان میخواند: "ضروری است، آری ضروری است" و شاید واقعا ضروری بود!
1 پيام:
لبخند شیرین برای سیگار لازم است که تر شود. کلمات و مگسها را هم می شود با هم دور ریخت وقتی ضروری باشد و بماند
ارسال یک نظر
<<< برگرد به صفحهی اصلی