ما نه، آنها عاشق میشوند
این نوشته از آقای محمود خلعتبری دانشجوی پزشکی دانشگاه تبریز است. بعد خوندنش بود که رفتم جلوی آینه و چند تا سیلی به خودم زدم و چند تا شکلک در آوردم و بعد خیره شدم به آینه، آنقدر خیره که انگار میخواستم پشت آن را ببینم و بعد نمیدانم از درد سیلیها بود و یا از بغض فرو خوردهام که گریه شروع شد.
اینجا «سه راه گلشهر»، بیمارستان اعصاب و روان «رازی» تبریز است. صدای ما را از بخش «زکریا» میشنوید. حالا این که ما به تجربیات جدیدی از کلمات رسیدهایم بماند، که بعدا بر میگردیم به همینجا، ولی الان باید بنویسم که شاید تنها دلیل که وجود دارد تا ما لبلاس «سفید» بپوشیم و چند نفر لباس «آبی»، ما بیرون و چند نفر دایم آن تو باشند، بد شانسی «آبی پوشها» است؛ (من نمیگویم بیماران روانی، میگویم آبی پوشها) فقط بدشانسی. برای اینکه آنها در اقلیت هستند و ما در اکثریت.
باور کنید داریم روی نخ راه میرویم، خیلی باریک است این سگ مصب. ما یک قدم، فقط یک قدم با آبیپوشهای بستری توی بیمارستان فاصله داریم. خدا را چه دیدید، شاید دیگر فاصلهای نیست؛ رسیدهایم و کسی نفهمیده، یا فهمیدهاند و یادشان رفته است، مثل حالای ما که یادمان رفته، هم من، هم شما، قرار بود چند سطر عقبتر برگردیم و از تجربیات جدیدمان از کلمات بگوییم. مفهومی تازه از کلماتی انتزاعی ( نه به معنای روانشناسی آن، به معنای ادبی – فلسفی آن) که همهی ما به نوعی با آن مشغولیم. این جا اما، در بیمارستان اعصاب و روان رازی حکایت چیز دیگری است.
اینجا به مفاهیم جدیدی از انتظار میرسیم. ما، همهی ما منتظریم، همیشه منتظریم، حالا بماند که این انتظار گاه کاملا فرا زمینی است و یا کاملا زمینی: منتظر یک دوست، یک نامه یا زنگ تلفن، بیهیچ ارتباطی، چه مستقیم، چه غیر مستقیم با «متافیزیک». اینجا اما تلفیقی زیبا از هر دو انتظار را میبینیم. انتظاری کاملا زمینی با آداب آسمانی. اینجا انتظار معطوف میشود به سفید پوشهایی که حالا درهیات منجی درآمدهاند و رهایی آبی پوشها به دست آنهاست. این انتظار زمانی شما را تحت تاثیر قرار میدهد و شما کپ میکنید که میبینید بعضیها قبل از ویزیت شدنشان به وسیلهی پزشک، وضو میگیرن. شما میمانید و نگرشی دیگر به یک واژه، یک کلمه که« نزدخدا بود» و بعد میرسیم به عشق، خیلی راحتتر از رسیدن دو کوه به هم یا حتی آدم به آدم. حالا شما عاشقان عزیز! جلوتر بیاید و مقابل دوستان آبی پوش من زانو بزنید. عشق اینجا مفهوم دیگری دارد، به «اصالت ازلی» خود نزدیکتر میشود و قربانی میگیرد و نزدیکتر میشود به «فرم ازلی» خود و معشوق در فضای اطراف موج میزند و در و دیوار و آسمان و آدمها میشوند معشوق و عشق به فرم ازلیاش نزدیکتر میشود و عاشق با معشوقاش یکی میشود و به فرم ازلی میپیوندد.
اینجا عشق حد و مرزی نمیشناسد و خط قرمز سرش نمیشود. اینجا عشق، قربانیهای ازلیاش را میطلبد. اینجا «رضا» عاشق «امام زمان» میشود و فریاد میزند: «امام زمان در همه جای اطراف من وجود دارد، چطور شماها نمیبینید» اومیبیند، او به یقین میرسد و وقتی حس میکند برادر و دامادش به ساحت امام زمان بیحرمتی میکنند (دقت کنید،او فقط «حس» میکند بیحرمتی شده) میرود و هر دو را میکشد، با کاملترین یقین ممکنه، بیهیچ تردید و شکی. میکشد و میگوید:«عشق قربانی میخواهد...» و او قربانی میکند به پیشگاه عشقش، و او خودش بزرگترین قربانی این عشق میشود، خودش و آزادیاش. دردناکترین نوع سانسور، خوسانسوری است و حالا من دارم این کار را با متنام میکنم. به من خورده نگیرید، سرزنشم نکنبد، مجبورم...
حالا شما عاشقان عزیز! لطفا کلاهتان را بردارید، شما به پیشگاه الههی عشق آمدهاید.
از عشق گفتم و از مرز ناشناسی آن، به جاست از دوست خوبم «رحمان رفیعی» عزیز هم یادی بکنم که توی این مدت خیلی چیزها از او یاد گرفتم، او مطالعات وسیعی در زمینههای اجتماعی و ادبی دارد. او یک آبی پوش «اسکیزوافکتیو» است.
اینجا «سه راه گلشهر»، بیمارستان اعصاب و روان «رازی» تبریز است. صدای ما را از بخش «زکریا» میشنوید. حالا این که ما به تجربیات جدیدی از کلمات رسیدهایم بماند، که بعدا بر میگردیم به همینجا، ولی الان باید بنویسم که شاید تنها دلیل که وجود دارد تا ما لبلاس «سفید» بپوشیم و چند نفر لباس «آبی»، ما بیرون و چند نفر دایم آن تو باشند، بد شانسی «آبی پوشها» است؛ (من نمیگویم بیماران روانی، میگویم آبی پوشها) فقط بدشانسی. برای اینکه آنها در اقلیت هستند و ما در اکثریت.
باور کنید داریم روی نخ راه میرویم، خیلی باریک است این سگ مصب. ما یک قدم، فقط یک قدم با آبیپوشهای بستری توی بیمارستان فاصله داریم. خدا را چه دیدید، شاید دیگر فاصلهای نیست؛ رسیدهایم و کسی نفهمیده، یا فهمیدهاند و یادشان رفته است، مثل حالای ما که یادمان رفته، هم من، هم شما، قرار بود چند سطر عقبتر برگردیم و از تجربیات جدیدمان از کلمات بگوییم. مفهومی تازه از کلماتی انتزاعی ( نه به معنای روانشناسی آن، به معنای ادبی – فلسفی آن) که همهی ما به نوعی با آن مشغولیم. این جا اما، در بیمارستان اعصاب و روان رازی حکایت چیز دیگری است.
اینجا به مفاهیم جدیدی از انتظار میرسیم. ما، همهی ما منتظریم، همیشه منتظریم، حالا بماند که این انتظار گاه کاملا فرا زمینی است و یا کاملا زمینی: منتظر یک دوست، یک نامه یا زنگ تلفن، بیهیچ ارتباطی، چه مستقیم، چه غیر مستقیم با «متافیزیک». اینجا اما تلفیقی زیبا از هر دو انتظار را میبینیم. انتظاری کاملا زمینی با آداب آسمانی. اینجا انتظار معطوف میشود به سفید پوشهایی که حالا درهیات منجی درآمدهاند و رهایی آبی پوشها به دست آنهاست. این انتظار زمانی شما را تحت تاثیر قرار میدهد و شما کپ میکنید که میبینید بعضیها قبل از ویزیت شدنشان به وسیلهی پزشک، وضو میگیرن. شما میمانید و نگرشی دیگر به یک واژه، یک کلمه که« نزدخدا بود» و بعد میرسیم به عشق، خیلی راحتتر از رسیدن دو کوه به هم یا حتی آدم به آدم. حالا شما عاشقان عزیز! جلوتر بیاید و مقابل دوستان آبی پوش من زانو بزنید. عشق اینجا مفهوم دیگری دارد، به «اصالت ازلی» خود نزدیکتر میشود و قربانی میگیرد و نزدیکتر میشود به «فرم ازلی» خود و معشوق در فضای اطراف موج میزند و در و دیوار و آسمان و آدمها میشوند معشوق و عشق به فرم ازلیاش نزدیکتر میشود و عاشق با معشوقاش یکی میشود و به فرم ازلی میپیوندد.
اینجا عشق حد و مرزی نمیشناسد و خط قرمز سرش نمیشود. اینجا عشق، قربانیهای ازلیاش را میطلبد. اینجا «رضا» عاشق «امام زمان» میشود و فریاد میزند: «امام زمان در همه جای اطراف من وجود دارد، چطور شماها نمیبینید» اومیبیند، او به یقین میرسد و وقتی حس میکند برادر و دامادش به ساحت امام زمان بیحرمتی میکنند (دقت کنید،او فقط «حس» میکند بیحرمتی شده) میرود و هر دو را میکشد، با کاملترین یقین ممکنه، بیهیچ تردید و شکی. میکشد و میگوید:«عشق قربانی میخواهد...» و او قربانی میکند به پیشگاه عشقش، و او خودش بزرگترین قربانی این عشق میشود، خودش و آزادیاش. دردناکترین نوع سانسور، خوسانسوری است و حالا من دارم این کار را با متنام میکنم. به من خورده نگیرید، سرزنشم نکنبد، مجبورم...
حالا شما عاشقان عزیز! لطفا کلاهتان را بردارید، شما به پیشگاه الههی عشق آمدهاید.
از عشق گفتم و از مرز ناشناسی آن، به جاست از دوست خوبم «رحمان رفیعی» عزیز هم یادی بکنم که توی این مدت خیلی چیزها از او یاد گرفتم، او مطالعات وسیعی در زمینههای اجتماعی و ادبی دارد. او یک آبی پوش «اسکیزوافکتیو» است.
4 پيام:
همیشه بخش روانی و بیمارستان روانی برایم خاطره های تلخ را تدایی می کند . دوستانی که زیر بار فشارهای جامعه به این قفس تنگ پناه بردن بی هیچ امید به فردایی .
فقط.. فقط هم نه.. اما چند لحظه به ديوار سفيد خيره شدم!!!
هیچ دقت کرده اید که اگر لباسمان را عوض کنند چقدر به مان می آید؟ اصلا انگار از همان روز اول آنرا پوشیده ایم. کافی ست بخندی یا نخندی یا گریه کنی یا نکنی یا حرف بزنی یا حرف نزنی. هر کاری کنی باعث نمی شود خیال کنند که حتی امکان داشته که این بابا آبی پوش نبوده باشد
به ياد بابا باغي.................
ارسال یک نظر
<<< برگرد به صفحهی اصلی