دلم به حال خودم میسوزد!
کلهشو میکوبه به دیوار و چه لذتی میبره از این کار. پیرهنش از شلوار زده بیرون و کفشاشو لنگه به لنگه پوشیده. بچههای محل دورهاش کردن. یادش بخیر؛ خیلی وقتا پیش بچهی سر به راهی بود که کتابهای داستانشو به ما که کوچیکتر بودیم امانت میداد. میگن دیونه شده. اما من باورم نمیشه. میگن دکترا نمیدونن چه شه. من باورم نمیشه. میگن طفلک بچهی خوبی بود یهو اینجوری شد. من باورم نمیشه. سرش رو به دیوار میکوبه و کلی لذت میبره. چرا لذت نبره؟! یادمه که قبلنا خونواده یه نظم خاصی داشت. همه چی سر جاش بود. یه هیرارشی(Hierarchy ) حاکم بود. آدم میدونست کجای این سلسه مراتب وایساده و رفتاری رو نشون میداد که با انتظارات نقشیش (Role Expectation ) جور در میاومد. یه خدا داشتیم که اون بالا بالاها دست کسی بهش نمیرسید. هر وقت دلمون میگرفت رو میکردیم به آسمون و یه شمع روشن میکردیم شاه عبدالعظیم. وقتی امتحاناتمون بد میشد دعا و نذز ورد زبونمون میشد. وقتی بیپول بودیم بیشتر نماز میخوندیم. یه خدا داشتیم و هزار تا خواسته. یادش بخیر اگه یه روز دوستامونو نمیدیدیم انگار صد سال گذشته. ناراحتی من ناراحتی اون بود و خوشحالی اون خوشحالی من. اون موقعها چیز زیادی از زندگی نمیخواستیم یعنی چیز زیادی از زندگی ندیده بودیم که بخوایم. هرچی میخواستیم داشتیم. همه توی هیچی نداشتن شریک بودیم. بیشتر کتک میخوردیم اما بیشتر میخندیدیم. چرا سرشو به دیوار نکوبه؟! توی خونواده معلوم نیست ما چیکارهایم. گاهی پدریم گاهی مادر. گاهی یه غریبه بیشتر نیستیم گاهی یه بچه کوچولو. اون نظم خوانواده از بین رفته و چیز دیگهای جاشو نگرفته. چرا سرشو به دیوار نکوبه؟! خدا رو که کشتیم به جای اینکه آزادتر بشیم ویلونتر شدیم. دست به دامن اسطوره و حماسه و افیون شدیم. خدا رو که کشتیم هیچی رو نداشتیم جاش بذاریم. چرا سرشو به دیوار نکوبه و چرا لذت نبره از اینکه خون رو زیر زبونش مزمزه کنه. چشامون باز شد و خیلی چیزا رو دیدیم. خواستههامون بالا گرفت اما دریغ از برآورده کردنش. روز به روز خودمون رو میونه آرزوهای خود ساختهمون تنهاتر دیدیم؛ و تنهاتر شدیم و باز تنهاتر شدیم. دیگر ماه به ماه و سال به سال دوستانمونو نمیبینیم؛ دلمون حتی برای خودمون هم تنگ نمیشه. چرا سرشو به دیوار نکوبه وقتی میبینه همهی وعدههای دنیای جدید، دنیای پوزیتیو (Positive) دروغ از آب دراومد. شهر افسانهای جهان مدرن با کبکبه و دبدبه خودشو نشونمون داد، به خودش دعوتمون کرد و بعد آتشی شد که خاکسترمون رو داد بر باد. من هم سرمو میکوبم به دیوار. منم لذت میبرم. زندگیمون شده دویدن و هیچ وقت نرسیدن. ارزشهای گذشته با خوبی و بدیش از بین رفته و هیچی جاشو نگرفته. پا در هوا موندیم میون دو جهان. شدهایم مهرهای از یک دستگاه بزرگ که اختیارش از دستمون در رفته. وعدهی علم، آرامش،شناخت و رفاه بود، زندگی بهتر برای همه. رشد انسانیت، بیشترین بهره برداری از استعدادمانون. اما حالا شدیم مهره سفت کن یه کارخونه. تولیداتمون در برابرمون قد علم کردن و این ماییم که در خدمت اونایم نه اونا در خدمت ما. ما گیر افتادیم. ما در دست اربابان صنعتیم. در دست تبلیغاتچیهای تلوزیون، در دست سیاستمداران منفعت جو. نیازهای خودساختهی سرمایهداران در ما القا میشه و ما جون میکنیم برای ارضای اونا. جون ما چقدر ارزش داره واقعا. خیلی دوست داشتم از یه مقام بالای سیاسی بپرسم که صادقانه بگه واقعا ما رو داخل آدم حساب میکنه. من نونوا، من رانندهی تاکسی. من شهروند مملکت. اما با این وجود داریم زندگی میکنیم چون خودمون رو زدیم به کوچهی علی چپ. ما نمیفهمیم. ما نمیخوایم بفهمیم. یا جزیی از همین نظام شدهایم یا رسیدن به هدفهای مقطعی رو اساس زندگیمون قرار دادیم. یکی به دنبال علمه تا آخرین حدش؛ تا بعد تحویل یه سیاستمدار کودن بده که بر علیه خودش ازش استفاده کنه. جامعهشناسان، روانشناسان، دانشمندان فنی و هر کسی که سرش به تنش میارزه در خدمت اوناست. کسایی مثل الوین تافلر و آنتونی گیدنز کم نیستند که مشاور کاخ سفیدند و یا رفیعپورها و .. ؛ اونا ما رو کنترل میکنن، با علم خودمون ما رو کنترل می کنن. بعضیها هم میرن توی باغ عشق و عاشقی. دنیا براشون میشه یه آدم دیگه که از خودش بدبختره. یا مادام الخمر میشن، یا افیونزده. اما اونی که میفهمه دو کار میتونه بکنه. یا مثل دوستم سرشو به دیوار بکوبه و دیونه بشه و یا مبارزه کنه. مبارزه در فضایی که حرفات رو به پشیزی نمیخرن. حرف زدن واسه کسایی که فقط ظاهرو میبینن: ببین ما پیشرفت کردیم؛ ما خوشیم، ما داریم زندگی میکنیم. آدمایی به عمق یک سانتیمتر. مبارزه کنه برای کسایی که مبارزهی اونو نمیخوان. می دونید چه تعبیری دارم؟ مردابی رو میبینم که توی لجن ته اون کرمهایی به خودشون میلولن. حالا اگه یکی پیدا بشه و بگه اگه بیاید بیرون باغی اون بیرون هستش کنار همین مرداب که چشما رو خیره میکنه؛ باور نمیکنن. میرن توی لجنها و میگن حفظ وضع موجود (Preservation of the present ). مبارزه در این جامعه یعنی برو بمیر. برو دق مرگ شو چون کسی تو رو نمی فهمه. چرا سرم رو به دیوار نکوبم و لذت نبرم؟! از آزادی حرف میزنن. کدوم آزادی!؟ تلوزیون ذهن منو تسخیر کرده. آرزوهای منو شرکتهای تجاری میسازن. معشوقهی من شبیه هنر پیشههای هالیوودیه. کدوم آزادی، آزادیی که میگه یا با ما باش یا بمیر؟ چقدر احساس خفگی میکنم اینجا. میدونم که فریادم به جایی نمیرسه. جیمز بخوان، خارا بخوان. اوشو، خلیل جبران فریاد بزنید، تنها کاری که میتونید بکنید. اما اون مرد سیاه پوش چاق توی صندلی بزرگ چرمیش فرو رفته و به همهی ما میخنده.
(این مطلب قبلا در وبلاگ گروهی شب نشینی سابق نمایش داده شده بود/ شهروند)
(این مطلب قبلا در وبلاگ گروهی شب نشینی سابق نمایش داده شده بود/ شهروند)
5 پيام:
Salam doste aziz,
Mamnon az rahnemaei shoma man yek account dar link blogrolling baz kardam hala moshkel shod do ta chon nemidonam che konam badesh.
Hamisheh shad va sabz bashin
Dobareh salam,
bebakhshin ke baz daram mozaheme hala man chetor meitonam in do site ra be ham mortabet konam. Adding link ra dar blogrolling pida kardam va u ra ham avalin ghorbani in add kardam :), vally hala chetor in 2 ta site ha ba ham kar khahand kard. Dar inja pigham meideh ke link ezafeh shodeh vally dar webloge man ke hich khabari nist.
Montazere rahnemaei u khaham bod va yek donay tashakor
تلوزیون ذهن منو تسخیر کرده. آرزوهای منو شرکتهای تجاری میسازن. معشوقهی من شبیه هنر پیشههای هالیوودیه. کدوم آزادی، آزادیی که میگه یا با ما باش یا بمیر؟ چقدر احساس خفگی میکنم اینجا.
چقدر حال دلم بود.حال خفقان اين سکوت و غم تکرار و تنهايي...تنهايي..
ولي نكن. آه برادركم
ba khoondane in post in jomalat oomad too zehnam:
shahr dar hale oboor ast
az boodan ha be naboodan ha
va az didan ha be nadidan ha
va che heif ast ke bogzarim az dast beravand
aan tak tak lahazate pak o por az khandeye royahaye ghadim
va che heif ast ke benshinim be tamashaye khazani shodane barge bahar,pech peche shapare ha
.
.
.
va edameye sher...
hamishe shad bashi
ارسال یک نظر
<<< برگرد به صفحهی اصلی