یکشنبه، بهمن ۱۶

نامه به دخترم!

چقدر بچه بودی که رفتی. کاش همان موقع من و مادرت هم دنبالت می‌آمدیم. دخترکم! دل‌مان برایت تنگ شده. بعضی وقت‌ها که سری بهمان می‌زنی نمی‌دانی چقدر خوشحال می‌شویم. عکس‌هایت را هنوز دارم. داخل آلبوم نوزاد است. دخترکم! بعد تو دیگر نخواستیم بچه‌ای داشته باشیم. هیچ کس نمی‌توانست جای تو را بگیرد. دخترکم هیچ کسی،‌هیچ کسی نمی‌تواند جای تو را بگیرد. تمام لباس‌هایت از روز تولد تا سه سالگی‌ات که رفتی همه را داریم. مادرت به همه گلاب زده. حتی بعضی وقت‌ها می‌شوردشان. اسباب بازی‌هایت هم هستند. آن عروسک بزرگه که بابایی از مسافرت برایت آورد همانجا در اتاقت گوشه دیوار مانده. بعضی وقت‌ها که مادرت خانه نیست می‌روم بغلش می‌کنم. بوی تو را می‌دهد. صدایت را که ضبط کرده بودم دیگرمثل سابق نیست.خش برداشته است. آخر می‌دانی، دوازده سال گذشته است. هرسال برایت جشن تولد می‌گیریم. من و مادرت و جای خالی تو. اما نمی‌دانم چرا همه‌ش گریه می‌کنیم. مادرت خیلی پیر شده. بابایی هم دیگر جوان نیست. یادت هست که تازه زبان باز کرده بودی؟! گفتی "بف" و ما داشتیم از خوشحالی پرواز می‌کردیم. چرا رفتی دخترکم، ‌آخر چرا؟ ‌دلمان برایت تنگ شده نازنینم. چند روز دیگر پانزده سالت می‌شود. خانومی شده‌ای برای خودت. دبیرستان می‌روی. اگر چشمت نزنم اصلا قیافه‌ات به سن‌ات نمی‌خورد. نباید این را بهت بگویم ولی مادرت می‌گفت برایت خواستگار آمده. با مادرت چقدر خوشحال شدیم؛ نه از آمدن خواستگار بلکه از بزرگ شدن تو. آه دخترم بارها زندگی تو را مرور کرده‌ایم. اگر بودی... دخترکم اگر بودی ... آخرین نقاشی که ازت کشیدم چند روز پیش بود. دختری با قد بلند و چشمانی که سیاه نبود. موهای خرمایی‌ات ریخته بود روی شانه‌هایت. لباس سراپا سفیدی پوشیده بودی مثل لباس عرب‌ها و شایدم کردها. لبخند می‌زدی دخترکم. چقدر مهربانانه لبخند می‌زدی. تو زنده نیستی گلم اما از چشمانت زندگی می بارید. سینه‌هایت از زیر لباس زده بود بیرون؛ و لب‌هایت چه عطشی در خود داشت. داغ نوه‌دار بودن را بر دلمان گذاشتی. آه دخترکم چقدر قشنگ می‌خندیدی وقتی که بچه بودی. با خنده‌هایت باران خوشبختی بر من و مادرت می‌بارید. وقتی چهار دست و پا راه می‌رفتی ما هم همراهت چهار دست و پا می‌آمدیم. یادت هست دخترکم، یادت هست مثل احمق‌ها به ما نگاه می‌کردی. عقل از سرمان پردانده بودی. دخترکم چطور دلت آمد ترکمان کنی؟ ‌نمی‌دانستی ما چقدر غصه می‌خوردیم. چند روز دیگر سال روز تولدت است. از شانس بدت دوستی نداشتی تا دعوتش کنیم. باز تنها منم و مادرت و باز گریه‌هایی که امان نمی‌دهد. دوازده سال می‌گذرد و تو هر سال بزرگ‌تر می‌شوی و من هر سال تصویرت را بر بوم می‌کشم. تو رفتی، اما خاطراتت همیشه هست. تو رفتی، اما نقش خیالت زنده است،‌او نفس می‌کشد. بابایی دلم برایت تنگ شده. زودتر بیا پیشمان. آخرین بار که آمدی دو ماه پیش بود. آنهم رفتی به خواب مادرت. خیلی وقت است ندیده‌امت. بابایی را اذیت نکن. ملوسکم منتظرم بیا. آه دخترکم! هیچ کسی جای تو را نمی‌گیرد. تو اولین بودی و آخرین. تو همه چیز بودی همه چیز.

12 پيام:

 

Anonymous ناشناس نوشته:

بچه ها هیچ وقت نمی توانند بفهمند بزرگتر ها چقدر دوستشان دارند

۱۲:۰۷ قبل‌ازظهر  
Anonymous ناشناس نوشته:

سلام
وبلاگ مفيد و زيبايی داريد
اميدوارم که در ادامه موفق باشيد
به وبلاگ ما هم سر بزنيد
اگر مايل بوديد تبادل لينک هم داشته باشيم
ممنون

۱:۰۹ قبل‌ازظهر  
Anonymous ناشناس نوشته:

فكر كنم حالت خيلي بده! پاك قاطي كردي، نه؟؟؟

۱۰:۳۵ قبل‌ازظهر  
Blogger Nafiseh نوشته:

معذرت می خوام. ولی باید بگم این خیلی احمقانه است که هرسال برای دخترت جشن تولد بگیری و بزرگ شدنش را تصور کنی. یعنی روی زمین به این بزرگی، با اینهمه چیز دیدنی و دوست داشتنی، فقط دختر تو تنها حقیقت است؟ باور کن که دخترت مرده. حالا زندگی کن و به دیگران زندگی ببخش.
میگن اونی که می میره، به یه جسم دیگه میره و زندگی جدیدی رو شروع می کنه. تو مرده ای که اینهمه وقت نتوانسته ای خودت را تازه کنی.

۱۱:۱۴ قبل‌ازظهر  
Anonymous ناشناس نوشته:

اومم...راسش شوكه شدم كمي. چون بار اولم است كه اينجا مي آيم نفهميدم اين متن فقط يك نوشته ادبي است يا واقعيت.
با اينحال فكر ميكنم اگر اين نوشته واقعيت است اينهمه آزار و اذيت خودتان درست نيست و راه به جايي هم نميبرد.من البته هيچوقت كودكي نداشته ام و چندان احساسي هم نسبت به داشتنش ندارم ولي باز هم درك نمكنم. .آنكه رفته ديگه رفته...ديگه برگشتن نداره. زندگي چيزهاي قشنگتري هم دارد. كودكي ديگر و شيرين تر

۱۲:۳۶ بعدازظهر  
Anonymous ناشناس نوشته:

che dokhtare khosh bakhti.....

۶:۵۴ بعدازظهر  
Anonymous ناشناس نوشته:

ولی من هرچند کودکی ندارم
ولی متن را با تمام وجودم حس کردم
خوب بود
سرفراز باشی
میخک

۸:۱۶ قبل‌ازظهر  
Anonymous ناشناس نوشته:

بامزه بود.ولي انگار داشتيد مسخره ميكرديد.

۷:۰۶ بعدازظهر  
Anonymous ناشناس نوشته:

بامزه بود.ولي انگار داشتيد مسخره ميكرديد.

۷:۰۶ بعدازظهر  
Anonymous ناشناس نوشته:

بامزه بود.ولي انگار داشتيد مسخره ميكرديد.

۷:۰۶ بعدازظهر  
Anonymous ناشناس نوشته:

بامزه بود.ولي انگار داشتيد مسخره ميكرديد.

۷:۰۶ بعدازظهر  
Anonymous ناشناس نوشته:

سلام
داداش خیلی باحالی
وبلاگت توووپه ...خیلی عالی بوود
من که حال کردم
موفق باشی
برادر کوچیکت وریا

۳:۰۸ قبل‌ازظهر  

ارسال یک نظر

<<< برگرد به صفحه‌ی اصلی